من یک سطر یادداشت تحریری نه دارم و هر چی می نویسم به لطف خدا و بای گانی حافظه است. به هیچ کسی تهمتی نه می بندم و هیچ حقیقتی را که می دانم کتمان نه می کنم.هر کس هر گونه اسنادی علیه من یا در رد گفتار من دارد به رخ من و خواننده های با بصیرت بیاورد.در روش نگارش و کاربرد واژه ها همان هایی را می خوانید که من اصل و ریشه ی آن ها را می شناسم و ما حق نه داریم ؛ چیزی را از ریشه عوض کنیم.
سازمان های جاسوسی آفت بی پایانی برای کشور
روایات زندهگی من
بخش های ۶۸ و
شصت نه و هفتاد
هیچدلیلیغیرازحسادتیامشورتباگروهخاصنهیافتمکهچرا؟ضیاءترجمانمنرادردهن ISI دادهبود،بهکمکخداازدامرهیدم.
محمدعثمان نجیب من و محترم جنرال عبدالملک و ضیای ترجمان رفیق آصف نبرد را دیدم: رفیق ملک را اصلاً نه می شناختم، روزی در محلهی مسکونی وزیر محمداکبرخان جانب دیوار شمالی لیسهی امانی با محترم دوستم نشسته بودم که جوان قد بلند و خوش تیپ و زیبا و در عین حال باسلیقه و مصفا داخل شد، دریشی زمستانی پشمی عسکری با مو های مجعد سیاه و زیادتر از حد مجاز عسکری و کلاه بر سر نشان می داد که ایشان آدم سر به تن ارزی بودند. رسم تعظیم برای آقای دوستم به جا آوردند و به ازبیکی چیزی گفتند و |
دوسیهیی زیر دست چپ شان را گرفته کاملاً استوار بر اساسات عسکری مقابل جنرال آن زمان گذاشتند، پس از ختم کار وقتی می خواستند خارج شوند، محترم دوستم چیزی به ازبیکی پرسیدند و ایشان بسیار با تمکین و استوار در دهن دروازه ایستاده و جواب دادند. پس از خروج شان من به مارشال امروز گفتم جوان با نزاکتی بود، گفتند: « … ملک خان بیادر رسول په له وان “ پهلهوان” اس… درس خاندهگیس و دگروال اس… ده بین بسیار سرباز و صایب منصبای ما پامیده “ فهمیده “ اس… » همین قدر و بس.
سال های طولانی به طور تصادف هم با رفیق ملک نه دیدم، با آن که من با همه فرماندهان درجه اول فرقهی ۵۳ تحت رهبری رفیق دوستم آشنای کامل و تمام بودم که بیشترین ایشان را خدا بیامرزد فوت کرده اند.
دو سال پسا اسقاط نظام سیاسی حزب ما که شهر کابل دچار وحشت جنگ های ناحیهوی و حوزهوی و تنظیمی و حتا قومی شده بود و نظام جدید آن زمان از ادارهی شهر عاجز ماند و ما با نشر پیام هایی توسط قاری های محترم که از تلویزیون و رادیو مردمان درگیر را قسم می دادند که از جنگ بپرهیزند و از فیر های هوایی به نام شادیانه اجتناب کنند تا سبب شهادت « داستان غم انگیزی از شهادت یک طفل دخترک در مکروریان دارم که پدر و مادر هنوز در خواب بودند و او برای گرفتن آب نزدیک بمبهی آب مقابل بلاک ما به اثر اصابت مرمی هوایی شهید شد…».
موج مهاجرت ها و گیر افتادن ها در کمین گاه کمین نشستهگانی که همه فقط به کشت و خون و چپاول و تجاوز و غارت آشنا بودند و شهر نه آن مدینهی فاضله که گردابی از فاضل آب خون و وحشت بود و هر کسی خودش و هر تفکری خط رفتار در حال دگرگونی خودش بود و خودش قانونگذار، خودش قانون مدار و خود قاضی و خودش مجری و خلاصه شهری با پنجصدهزار رئیس جمهور بود و همه رئیس جمهور بودند. من هم خودم را یک رئیس جمهور پنداشتم و سری به شهری زدم که دیروزی داشت و مناعتی داشت و قداستی داشت و شرفیابی بر حضور در آن نماد افتخار بود. دیدم هر آن چی از خطای آدمی نه دیده بودم، هیچ تعریفی بر هیچ انسان و حیوان و غرش رعد و طوفان با توفندهگی ویرانگرش نه می یافتم تا بر آن مسما بدانم. حتا ویرانگر تر ها به سبب غفلت و شاید هم دلسوزی و یا هم ترحم آنی بعضی مکان ها را ویرانه نه می ساختند و جاه جایی را آباد و به حال خودش
می ماندند. اما آن گاه همه چیز جدید بود حتا وحشت و بربریت هم نمایش هایی از نوعی جدید به مردم بودند، صدای پای مکتب رفتنی ها نه بود، شور و غوغای بخر و ببر و ارزان بیگی نه بود، سیل کو و بیه “بیع” کو و نهخر “ خریدنه کو” نه بود و اثری از اخبار خوانان و کتاب خوانان و جریده و خوانان و روز نامه خوانان شهر و در پل باغ عمومی نه بود و هی نه بود و هی نه بود و هی نه بود و نه بود. هر کسی می خواست نه بود های خود را دوباره بود کند، من هم گفتم یک نه بود گم شدهی خود در قعر خفت آفرینی ها را پیدا کنم.
مصمم شدم یک جریدهیی منتشر کنم:
تشنه کامان مطالعهی روزنامه ها و جراید و منتظران آگاهی از اخبار و رخداد های پنهان دنبال راویان رویکرد های گذر از گذرگاه های دلگیر و حزنانگیز و سایه روشن هایی بودند که غبار تیرهی سیاهی ها روشنایی شان را زدوده بودند.
چنان اقدامی در غیبت رسانه های چاپی گامی بود مستلزم امکانات مادی و حمایت های امنیتی.
دولتی که آقای قانونی هرکارهی آن پسا شادروان ها استاد ربانی و قهرمان ملی بود، اصلاً با آن همه تشکیلات دارای طول و عرض اما بی کیفیت و بی ماهیت کاری برای روشنگری نه داشت نه تنها که نه داشت بل ابتکار آن هم در ذهن شان نه بود به خصوص وزارت دفاع ملی که دارایی آن هر ساعت پیش چشمان آقای قانونی نابود شده می رفت. از آن جمله مطبعهی اردو که روزگاری از سرآمدترین مطابع کشور بود و تحت مدیریت مستقیم آقای قانونی به عنوان رئیس عمومی امور سیاسی ارو و سرپرست وزارت دفاع که می گویند صاحب قلم و نوشته هم بودند قرار داشت، مثل پرندهی گیر افتاده در دام صیاد بیرحم پرپر می شد و شرمگین تر آن که آقای اشراق حسینی رئیس تبلیغ و ترویج وزارت بودند.
برای من ثابت بود که مراجعه به قانونی صاحب مثل سر خود را به سنگ زدن بود و بس.
دستیابی قهرمان ملی هم به من میسر نه بود.
رفیق خوب من آقای دوستم مارشال فعلی:
در گزینه های من برای مراجعه به صاحبان صلاحیت و امکانات دنیایی و جوانمردتر و فرهنگ دوستتر هیچ کسی به غیر از آقای دوستم نه بود که طرح خود را با ایشان در میان بگذارم و برنامهی رفتن به مزار شریف را گرفتم.
اشتباه بزرگ من در اعتماد بالای شادروان حامد نوری:
چون شادروان حامد نوری حالا در قید حیات نیستند، لازم نیست به تفصیل و توضیح مرتبط به جنایات رسانهیی شان با استفاده اعتماد من در یک مورد خاص برای نشر جریدهی ندای اسلام در آن زمان بپردازم، اما اعتماد بر انسان بسیار مشکل است.
من با ایشان مشوره کردم و تصمیم گرفتم او را با خودم نزد محترم دوستم ببرم و چنان کردم.
با شادروان رفیق عمرآغه تماس گرفتم تا در اولین پرواز سوی بلخ برای من و شادروان حامد نوری هم اطلاع بدهند. با آن که در مرکز فرهنگی جنبش در مکروریان اول شهر کابل تحت مدیریت رفیق اشرف شهکار فعال بود اما من بهترین و مؤثرترین گزینه ملاقات با محترم دوستم را دانستم.
هنوز آقای قانونی وطندار خود را به عوض من مقرر نه کرده بود، کسی که بیسوادتر از من و زمانی به حیث اجیر و تایپست در رادیوتلویزیون مصروفیت داشتند و من در نشرات نظامی فعال بودم.
برنامهی رفتن بسیار به زودی آماده شد قبل بر آن من به شادروان حامد نوری توصیه کرده داشتم تا همکاران و هممسلک های عزیز ما در بخش رسانه های چاپی را پیدا کرده و نام های شان را یادداشت کنند که اگر جناب رفیق دوستم پیشنهاد ما را منظور کنند جهت چاپ جریده همکاری نمایند و یک رفیق عزیز ما آقای …. را که حالا یکی از گرداننده های شناخته شده و مشهور تارنمای پرخواننده و پر محتوای شان اند به عنوان مدیر مسئول برگزیده شوند و همهی ما تحت رهنمایی شان کار کنیم.
پرواز انجام شد و با توجه به شناخت وسیع من در شمال خاصتاً با نیرو های جنبش ملی اسلامی افغانستان بی هیچ اشکالی و مستقیم به ساحهی رهایشی کود فابریکهی کود برق رفتیم که شادروان
خدای قل خان آمر عمومی مالی جنبش از میدان ما را انتقال دادند.
مهمانسرایی لوکس و مهمانان همچو من و شادروان حامد نوری:
ما را مستقیم به مهمان سرای جنبش بردند و شریف خان جوان بسیار با تربیت و نزاکت و آمر مهمانسرا که با من شناخت قبلی داشتند از ما استقبال بسیار نیکی کردند.
پرسیدم قوماندان صاحب تشریف دارند؟ جواب شان عدم حضور محترم دوستم و سفر شان به ازبیکستان بود. کمی فکر کردم که زیاد نمانیم، شریف خان گفتند: «… اگه میگین بر شان خبر بتم تماس داریم از ستلایت… گفتم…نی اگه دیرباز زود بیایه مجبور استیم باشیم و شادروان حامد نوری را نیز به آنان معرفی کردم. کسانی که مهمانسرای جنبش در فامیلی های کود و برق مزارشریف ذا دیده باشند می دانند که مکان سیار راحت و با امکاناتی برای مهمانان بود.
چهار روز سپری شد و دگرمن صاحب شریف خان با دیگران محبت و مهمان نوازی بهتر از روز گذشته می کردند. شام روز چهارم به آقای شریف خان گفتم اگر با جنرال صاحب تماس گرفتن از آمدن ما هم برای شان اطلاع بدهند، قبول کردند و آمر محترم مهمانسرا فردا وقت چای صبح که روز پنجم حضور ما بود به من از آمدن جناب رفیق دوستم گفتند و من هم از آگاه شدن شان در بودن ما فهمیده و خاطر جمع شدیم.
شام روز پنجم بود، آرامش ساحه را صدای تردد موتر های تیز رفتار به هم ریخت و دانستیم که محترم دوستم مارشال امروزی تشریف آوردند.
مهمان نوازیی که حامد نوری انتظار نه داشت:
انسانیت آدمی به مقام و موقف نیست و به آدم بودن اش است.
محترم دوستم با آن که خسته و مانده برگشته بودند مستقیم مهمانسرا آمدند و چنان با محبت و گرمی با ما برخورد کردند که حامد نوری ناوقت همان شب گفتند: «… ای دوستم چقه آدم خوب اس … مه نه دیده بودمش کت ای کش و فش خیر ببینه رفاقت خوده کتت نگا کده…و. نفرایشام به می خاطر انسانیت می کنن…»، من به شادروان نوری گفتم اگر گدایی از راهی هم اینجا بیاید همان استقبال است و ترتیبی غیر از این برایش نیست بحث ها ادامه داشت. رفیق دوستم گفتند: «… چرا نماندی که به مه می گفتن… مه ده رو طیاره رایی می کدم ویزه ده سرد “سرحد” میگرفتین میامدین… شوخیای ملکه سیل می کدین…».من حامد نوری را برای شان معرفی کرده و گفتم سرباز مه بود… حالی رفیق مام اس و جزایی به ولایات ننگرهار و کنرها هم خاستیمش جریان را بعد ها می خوانید…» ها هم از معرفت شان ابراز خوشی کردند.
حدود پانزده تا بیست دقیقه با ما نشستند و دانستند که چی برنامهیی داریم و بعد گفتند برای تبدیلی لباس می روند و زود می آیند، گویی ما دوستم باشیم و ایشان مهمان ما. هم زمان به ازبیکی شریف خان را چیزی گفتند که ما از میان آن فقط یک نام را فهمیدیم و آن نام رفیق ملک بود.
رفیق جنرال ملک را شناختم:
ایشان رفتند و شریف خان دوباره برگشته و از آمدن رفیق ملک و خود محترم دوستم که آنان پاچا صاحب اش می گفتند به ما اطلاع دادند که نان شب را با هم می خوریم.
نیم ساعتی نه گذشته بود دیدیم، جناب رفیق دوستم مارشال فعلی همراه با رفیق مالک تشریف آورده و معلوم بود که پخته و برای نشستن آمده اند. « … ما را به سیاست های تان و روابط تان کاری نیست کما این که میخواهیم مانند گذشته شیر شکر باشید… اما ممنون هر دوی شما می باشم، در رفاقت از هیچ نوعی محبت با من کمی نه کردید… سلامت باشید… ».
رفیق جنرال ملک و گرم جوشی با حامد نوری:
محترم دوستم مارشال فعلی رفیق ملک را به من و من را به ایشان معرفی کردند و خاطرات همان روز کابل یادم آمد. با شوخی به رفیق ملک گفتم: «…مه باید یک تذکره به ملیت ازبیکی بگیرم دگه خو کابلی والی و شمالی والی از مه خلاص شده… اما نام خدا ده بین ای لشکر که کل شانه دانه دانه مشناسم و او وا “ آن ها” مره مشناسن… شما چطو خطا خوردین…؟ » همه خندیدیم و رفیق عبدالملک بر عکس من بسیار خودمانی و گرم جوشی با شادروان حامد نوری کردند و معلوم بود شناخت عمیقی داشتند.
بحث ها و دلیل رفتن را مطرح کردیم و شادروان حامد نوری با آقای رفیق ملک همچنان صحبت می کردند و جناب ملک خان آشنای تازهی من هم شدند که بعد ها من را بسیار برادرانه همراهی کردند.
تربیت رفیق جنرال ملک:
ما در جریان مباحثه بودیم، دیدم رفیق ملک خاموش اند و سخن نه می گویند، رفیق دوستم از ایشان راجع به طرح ما پرسیدند و ایشان یک پاسخ بسیار دپلوماتیک داده و گفتند: «… فرهنگی ها مردمای غلط نیستن و دوستای بسیار خوب ماستن … اما ارزش طرح خوده خودشان میفامن…»، کار های ساختاری جنبش و فرماندهی عمومی نظامی صفحات شمال تازه آغاز شده بود و همه مصروف بودند. یکی از محافطان رفیق مالک آمده به ازبیکی چیزی گفتند که محترم دوستم هم متوجه شدند… هر دو با هم به ازبیکی صحبت کردند و رفیق دوستم از پیش آمد کاری برای ما یادکرده گفتند نان خوردن … یک جایی نصیب نه بوده… شما نان بخورین باز صبا شو نان یک جای می خوریم و صبام می بینیم.
در آینده ها ادامه ی این بحث را می خوانید…
دیسانت شدن ضیای ترجمان در. دربار دوستم پاچا:
مدت ها گذشت و من در یک سفر برگشت از بلخ سوی کابل داخل هوا پیما آدمی با چهرهی نو آشنا، چهار اندام، سبزینه و مو های چنگ چنگی، چشمان کلان میشی گونه، لب های دبل اما در عین حال بسیار سبک و بی وزنه را دیدم که معلوم بود جلوه های آشنایی دروغین می دهد و با هر طرفی میخزد تا نشان دهد او هم کسی است، نه می دانم چه کسی پهلوی من بود پرسیدم: «… ای کی اس بسیار مست بی ماناس… گفتند … ای ترجمان پاچا صایب اس…نو مقرر شده… میره کابل کوچ خوده میاره به مزار…»، شنیدن چنین خبری برای من بسیار شگفت انگیزی متحیر کننده داشت، سال ها با دوستم آشنا بودم و تقریباً تمام کسانی را می شناختم که با ایشان همکار بودند، به خصوص اطرافیان شان را. اما هیچگاهی چنان کریه منظری و چنان سبکسری و چنان خیلهیی را نه دیده بودم.
اهل مسلک می دانند که گماشتن یک کسی در پهلوی یک مقامی آن هم یک باره کاریست که از دست دستگاه های استخباراتی بسیار زرنگی بر می آید.
شکی نیست که آقای دوستم به یک برگردان انگلیسی دان نیازمند بودند، اما ظاهراً فرو افتادن تصادفی چنان شخصی به دور و بر دوستم درست به افتادن سیبی از درخت میمانست که سبب کشف قوهی جاذبهی زمین شد. و من تا امروز نه دانستم چی کسی توانسته جاسوسی با چنان مهارت را در پهلوی دوستم قرار دهد که مانند رگ گردن برایش حیاتیست. مطمئن استم که چنان حدس ها را آگاهان مسلکییی مانند رفیق سیدنورالله « با ایشان از شروع مسئولیت گیری شان به عنوان اولین رئیس امنیت ملی جوزجان آشناستم که آن گاه جوان لاغر اندام و خوش تیپ در عین حال بسیار شیک بودند و محبت کرده دیگبخار نان من و مرحوم رفیق حاجی محمد را به مهمانسرای ریاست تفحصات نفت و گاز شبرغان آورده و به محترم خیالی گل آشپز و صفا کار مهمانسرا میسپردند و آن کار شان با آن مقامی که داشتند نشانهی شکسته نفسی شان بود » زده باشند و دیگران به شمول آقای دوستم که اصلاً بویی از دنیای استخبارات نه می بردند، بر عکس هم بسیار خوش باور بودند و خوش قلبی که زود اعتماد می کردند، مواردی که بار ها سبب شکست آقای دوستم شده است.
هنر نمایی های ضیای ترجمان:
پس از آن در رفت و آمد های من به مزار و جوزجان و کابل و نشست و برخاست با دوستان و شخص رفیق دوستم متوجه حضور نه تنها پر رنگ که سزاوار احترام ضیای ترجمان شدم. دلیل سکوت من و سخن نه گفتن من به خاطر شک و گمان مقرون به حقیقت ام در مورد جاسوس بودن ضیای ترجمان با آقای دوستم به دو دلیل بود:
اول آن که ربطی به من نه داشت و من کارهیی هم نه بودم و هر کاری هم اگر انجام می دادم فقط به تصمیم و آگاهی و حمایت شخص رفیق دوستم بود و بس.
دوم آن که طرح احتمالی من در مورد گمان های بی ثبوت من سبب ایجاد درز بین من و آقای دوستم می شد، اما من قرار خودم را به خودم صادر کرده بودم که ضیای ترجمان چی کسی است، شاید امروز هم کسی باور نه کند ولی دنیای استخبارات همین فضا را با هزینه های سنگین مالی و جانی بالای ذهن مردم چنان حاکم می سازند تا اگر خیانت کاری به وطن را هم به چشم سر ببینند فکر می کنند اوست و همه کشور.
احتمال واریز شدن پول ها و هدایا توسط ضیای ترجمان به دوستم:
شکی نه بود و نیست که ضیا آن همه بکس های سنگین را به خانه اش نه می برد و بایستی به آقای دوستم می سپرد و دزدی های خودش را هم انجام می داد، اما آن بکس ها اگر به دوستم می رسیدند به چی بهایی؟ به بهای کمر شکستاندن دوستم در کشف و انتقال محرمیت های او به ISI و همه دیدند که ضیا چی کار هایی کرد.
روایت یک دوست من از قهرمان ملی و مارشال دوستم:
به دلیل عدم موافقت آن دوست من، روایت شان را بدون ذکر نام می کنم:
گفتند: «… یک روز با دوستم ده گپای خودمانی بودیم و مه که هر وخت کت آمر صایب می بودم… از هر چیز خبر می شدم… به دوستم کمکای خاصام کدیم، دوستم به آمر صایب گفت … وله آمر صایب از پاکستان اقه پیسه گرفتیم که دل شانه سیا کدیم…»، ایشان نه گفتند که قهرمان ملی در جواب آقای دوستم چی گفتند؟
اما اگر من “ نگارنده” به جای آمر صاحب می بودم، از آقای دوستم می پرسیدم که آیا هوشیار جانت هم بودی یا نی…؟
امکان ثبت دیدگاه وجود ندارد.