دیشب پدر کلان خود، آدمالشعرا، رودکی سمر قندی را در خواب دیدم. باشکوه و استواری پیش از آن که گفته بود:
مرا بسود و فرو ریخت هر چه دندان بود
نه بود دندان، لابل چراغ تابان بود.
گفت: فرزندم برای همکشوی هایت بگو، اگر اشرف غنی یک بار استخوان های مرا در گوری لرزاند، عیبش نیست، برای آن که او تا تبر مییابد، فاسیدری را نمییابد؛ چون فارسیدری را یابد و تبر را نمی یابد! من از او شکایتی ندارم!
گفت:
با مدعی مگویید اسرا عشق و مستی
بگذار تا بمیرد در عین خود پرستی
گفتم : پدر کلان این شعر حافظ است، چهار صد سال بعد از تو سروده است.
گفت: درست می گویی ، او فرزند برومند من است میراث از من دارد.
گفتم : باشد به من چه پیامی داری پدر کلان!
گفت: این همکشوریهای تو چرا روح مرا با پخش غلط خوانی آن غلط کار تاریخ این قدر شکنجه میکنند؟
او یک بار خطا کرد؛ اما اینان هزار بار آن خطا را تکرار میکنند و روح مرا شکنجه می کنند!
پدر کلان گفت: من می بینم که کسانی چگونه از این خطای آن خطاکار بزرگ به سود خود استفاده میکنند.
در حالی که وقتی من این شعر را سروده بودم نامی از افغانستان نبود. یادت است باری همین پارسی ستیز بیمانند تلریخ، کدام سیاستگر غربی را گفته بود:” او بچهء خر افغانستان کی در قرن سیزده بود!”
شما نفهمدید، بر او خُرده گرفتید. او را تمسخر کردید. در حالی که او راست گفته بود. من نه، خودت بگو در قرن سیزده کجا بود افغانستان!
شاه سامانی چهار سال در بادغیس بود، من همراهش بودم. من و همه همراهان برای بخارا دلتنگ شده بودیم. یار من در منتظرم بود . این شعر را سرودم و با ساز و سرود برایش در یکی از بامدادان که صبوحی کرده بود، خواندم و او دیوانه وار روی به بخارا کرد.
گفتم: بلی فلمت را دیدهام که از دیوار بلند میروی و خود را به خانهء معشوق میاندازی!
پدر کلان چنان خندید که تمام اندامش می لرزید، گفت:
نوهء بیوجدان من یادت رفته که خودت از دیوار بالا آمده بودی و به سوی دختری در باغی کلوخ می اندا خته بودی و چون دخترا ماجرا به پدرت گفت ، ترا چنان قمچین پیچ کرده که چند روز دیگر مادر، اندام ترا تکور می کرد.
سرم از شرم روی سینهام خمید گفتم ها ها!
پیش از آن که چیزی بگوید ، گفتم گپ آخرینت به همکشوریهای من چیست؟
گفت:
هر که ناموخت از گذشت روزگار
هیچ ناموزد ز هیچ آموزگار
گفت: میدانی، هراس من این است که همکشوری های تو فردا شعر مرا بر بنیاد خوانش جعلی آن جعلکار موفق تاریخ ، تغییر ندهند.
گفتم: نیای من، او حالا از دانشگاه تاجیکستان مدرک دکترا دریافت کرده است!
گفت: مرا به دروغ نابیا می گفتند ، حال نابیا شدم که امام رحمان به او مدرک دکترا داد. در حالی که اگر من زنده. باشم او ده بار گردن مرا از پشت با ارهء گند اره میکند.
بسیاردلتنگ بود. برایش خواندم: ” بیار آن می که پتداری روان یاقت ناب استی / و یا چون بر کشیده تیغ پیش آفتاب استی”
هیچ برایش شفرخوانی من تاثیری نداشت. نیای خود را دلتنگ یافتم، روی بر گشتاند و رفت.
پدر کلان همینگونه که دلتنگ می رفت، ،کفتم ای نیای بزرگ، تو باچه زبان هایی آشنایی داری گفت:: من یک زبن دارم ،زبن من، زبان عشق، عرفان و حماسه است. زبان شکوهمند پارسی دری، به دوستان و دشمنان بگوی!
گفتم: چشم پدر کلان!
بیار آن می که پنداری روان یاقوت نابستی
و یا چون برکشیده تیغ پیش آفتابستی
به پاکی گویی، اندر جام مانند گلابستی
به خوشی گویی اندر دیدۀ بیخواب خوابستی
سحابستی قدح گویی و می قطرۀ سحابستی
طرب،گویی، که اندر دل دعای مستجابستی
اگر می نیستی، یک سرهمه دلها خرابستی
اگر درکالبد جان را ندیدستی، شرابستی
اگر این می به ابر اندر،به چنگال عقابستی
از آن تا ناکسان هرگز نخوردندی صوابستی
درست به خاطر ندارم که این شعر استاد شاعران رودکی سمرقندی را چه زمانی شنیده ام و یا هم چه زمانی خوانده ام؛ اما این قدر دانم که از دوره های کودکی این شعر چنان ستارهیی همواره در ذهن من بیدار بوده و بسیار و بسیار بر زبان من جاری شده است. این شعر برای من دریاچۀ لذتی است که هربار خواسته ام تا در آن شنا کنم.
شاید این شعر را در زادگاهم دهکدۀ جرشاه بابا آن گاه که مشغول آموزشها دورۀ میانه بودم از زبان کدام یک از استادان فزانه ام در مضمون قرائت فارسی شنیده ام . فکرمیکنم که این شعر بخشی از درسهای مضمون قرائت فارسی در آن روزگار بود.
این شعر رودکی در روان من تاثیر بزرگی بر جای گذاشته و پیوسته پنجرۀ خیالات بلندی را بر من گشوده است.
من با رودکی سمرقندی با همین شعرآشنا شده ام و این شعر یکی از آن شعرهای است که ملکه و قریحۀ شعر و شاعری را در من پرورش داده است.
دکتر ذبیح الله صفا در کتاب« تاریخ ادبیات در ایران» ، نام و نسب او را « «ابو عبدالله جعفر بن محمد بن حکیم بن عبدالرحمن بن آدم » نوشته است. رودکی لقب شاعری اوست. او خود نیز در شعرهایش خود را به نام رودکی یاد کرده است. به یکی چند مورد اشاره می شود:
رودکی چنگ برگرفت و نواخت
باده انداز ،کو سرود انداخت
*
بیا اینک نگه کن رودکی را
اگر بی جان روان خواهی تنی را
در میان مردم و شاعران همروزگار و شاعران دورههای بعدی نیز به همین نام شهرت داشته است و شاعران زیادی او را به همین نام به استادی ستوده اند.
زندهگی او در دبار سامانیان عمدتاً مربوط به دوران پادشاهی امیر نصر بن احمد بن اسماعیل سامانیست(301-330). رودکی از شمار آن شاعرنی است که شهرت و آوازۀ سخنش در زمان حیات او شهرها و سرزمین های گستردهیی را در نوردیده بود.
عروضی سمرقندی « در چهار مقاله» در داستان اقامت چهار سالۀ امیر نصرسامانی در بادغیس و هرات میگوید: سران لشکر و مهتران، ملک به نزدیک استاد ابوعبدالله الرودکی رفتند – و از ندمای پادشاه هیچکس محتشمتر و مقبول القولتر از او نبود- گفتند: « پنج هزار دینار ترا خدمت کنیم، اگر صنعتی بکنی که پادشاه از این جا حرکت کند، که دلهای ما آرزوی فرزند همی برد و جان ما در اشتیاق بخارا همی برآید.»
رودکی شعری سرود و بامدادی که امیر صبوحی کرده بود، آمد و به جایگاه نشست و چنگ بر گرفت و در پردۀ عشاق این قصیده را برخواند:
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی
ریگ آموی و درشتی راه او
زیر پایم پرنیان آید همی
آب جیحون از نشاط روی دوست
خنگ ما را تا میان آید همی
ای بخارا شادباش و دیر زی
میر زی تو شادمان آید همی
میر ماهست و بخارا آسمان
ماه سوی آسمان آید همی
میر سرو است وبخارا بوستان
سرو سوی بوستان آید همی
ماجرا همان است که امیر از تخت فرود می آید و بیموزه پای در رکاب میکند و روی به بخارا.
پرتونادری