بر خلاف آن که در زنده گی رسمی و سیاسی و کاری و نظامی خود یک سطر یادداشت نه دارم، اما در زنده گی دنیای محبت خود همه را رو نوشت دارم که بیش ترین شان زمان و مکان خاص هم دارند.
خداوند که خالق همه گونه های مخلوقات خودش است، درد قلب روحانی را در برتری های برازندهی خلقت انسان آفرید، این درد در همهی ما عجین شده و احساس آن بستهگی به توانایی های ریاضتی آدم ها دارد.
چنان احساس وقتی در وجودمان نهادینه شده و قله های بلند همت را می نوردد و مسخر می کند که بیازارندمان و ما از آن بگذریم با آن که میتوانیم نه گذریم.
ساختاری که پروردگار وجود مان را شکل داد، معجزهیی است نا مکشوف برای ابد و اما مقابل دید ما.
قلب یکی از اجزای خاص کاربردی زندهگی و زنده ماندن هاست، زندهگی نه تنها برای خورد و نوش و لذت بردن از لذایذ بی شمار زندهگی بل هم چنان برای تپندهگی های انسانی. عجب هم نیست که انسان به منزلت بلند قلب در وجود خود پی برده، با آن که هنوز مفیدات بی شمار آن و هدف پروردگار از سپردن سکان حرکت دوران زندهگی ما به آن را نه می داند.
آن چی و آن چه منزلگاه ابتدایی دراکیت آدم برای ارزش قلب است، درک هدف کاربردی چند منظورهی آن میتواند باشد. خاستگاه طینت آدمی که همان معنویت نگری و معنوی دوستی و معنوی زیستی است در عین حال عامل آرامش و تپایش روح آدمی هم است و داوری با تشخیص
بی غلط نیک و بد و زشت نکوی انسان. این بحر ثروت خداداد و این مکان بی انتهای سرزمین ناشناخته های وجود مان آمیزهیی از تلاطم امواج گونهگون است که به سادهگی مهار نه میشوند، چون خشمگین شوند غریونده دنبال قربانی گرفتن و بلعیدن ارواح انسان ها میروند و انسان ها صدای هیبتناک آنان را میشنوند و میدانند در تلهی مرگبار آن غریو ها گیر میافتند باز هم به سوی آنان میشتابند و سعی دارند برای اسارت یکی از دیگری گویسبقت جویند.
انسان در زندهگی بی اندیشهی معنوی فریاد های جانگداز قلب برای دوری از ناسپاسی ها را نادیده می انگارد و تسلیم تمایلات شیطانی میشود، آنجاست تمایلات روحانی و شیطانی بر درندهگی یک دیگر می ایستند و معرکه برپا می کنند، خوشبخت قلبی است که مراقبهی روحانی همچو
سد ذوالقرنین بی آسیب و بی عبور از اهریمنی به نام یأجوج و مأجوج مانع انجام گناه و وسیلهی تبارز درد روحانی بر خواست شیطانی شده انگیزهی سرور می آفریند.
انسان معنویتگرا و عارف و یا حتا انسان عادی اما پارسا وقتی قلب ها را فریادگاه درد جان گداز ناسپاسی ها میبیند، یاهو گفته قلب خاطی را نهیب میزند که چرا چنان است و سرکش است و عنان از کف داده منزلت روحانیت را بر نزول شیطنت فدا میکند؟ اما قلب بی درد رحمانی و شیفته به گناه شیطانی را پروایی نیست و هی دمار می کشد و در لجن زار گناه شناور می شود. در آوردگاه حسابدهی هاست که قلب با احساس درد رحمانی مدهوش و مست و متین و با وقار میدرخشد و در گوشه گوشه و در کوچه کوچهی عبور از گذرگاه ها حماسه میآفریند و معنویت را ارمغان میدهد.
و اما قلب بی احساس درد رحمانی و آلوده به نگاه شیطانی است که با بانگ نهیب روز جزا تهذیب میشود که چرا ناسپاس بودی انسان؟
و ای انسان صاحب قلب احساس درد رحمانی!
آن گاهست که حقیقت وجود دیروزت را مییابی که وجود و حضور تو نه صلابتی برای عشرت در عشرتسرا و عشرتکده ها که امانتی بوده برای عبودیت و عبادت و پرستش الله «ج» و درک همان درد احساس وجودی و به جا کنندهی امر الالیعبدونی نه خاکسار و غمگسار دنیایی دون.
وای بر ما بی خبران از خبر فردای امتحان.
مگر نه آن است تا احساس درد رحمانی بازدارندهی آن هدفی باشد که صاحب لقدخلقناالانسان
فیاحسنالتقویم بر ما واحب کرده است.
من اینجا عین نوشته هایی را نقل می کنم که نزدیک به سه ده سال پیش بوده اند و غرض از آن ها ماندگاری های شان است.
زیبای من!
بیا خردورزی پیشه کنیم تا بدانیم در زیبایی های خلقت ما و آراستهگی های چی حکمتی نهفته است؟
به جای پیش نویس
خطاب به خوانندهی خوانا و دانای ما:
نویسندهگی و دستیابی به امری که ترکیبی از واژه ها به عنوان نگارش راستپیوند برای افادهی مفهومی، خواستی و آرزویی نقش کاغذ بسازیم در حقیقت غدیرهیی « آوایی » است از صلیل نهاد مان
که گاهی میتوانند صنج گونه در دل ها بنشینند و یا زمانی خواننده را به صمت « خموشی » دعوت نماید که در آن صورت صرفاً باید صناعت نویسندهگی را ارج گذاشت اما به آن دست نهیازید.
آشنایی با اسلوب و شیوه های نگارش که بتوانند همگام تصریح هدف نگارنده، شیوایی و پذیرایی داشته باشند اصل اساسی در گزینش این راه است.
بزرگان و عرفای بی بدیلی که هر کدام شان شهکاری در عصر شان و شهکار های شان شکننده های زمان های خود شان و بعد از خود شان است در جهان ما و کشور ما پا به هستی دنیا گذارده اند. آنان یا در قید حیات حضور دارند و یا با افتخاراتی بدرود حیات گفته و کارنامه های شان در این راستا ضیاء گستر ضمنی زندهگی رهروان و آموزگاران دنیای علم و معرفت است. در مقایسه و تناسب به ارزشمندی آثار گرانبار و ارزشناک قلم به دستان ادبا، فضلا و شعرای گذشته و معاصر، اگر خود را قلم به دست یا نویسنده خطاب می کنم، به فکرم خیلی قبل از وقت است و عقوبت انگیز.
و اما:
اگر به بیان دیگر بتوانم میزبان سرگرمی لحظات زدایش ملال و اندوه شما و رو آوری تان برای یادکرد از خاطرات خاطرخواه زندهگی تان با این کوتاه نبشتهگونه ها باشم، آنگاه دمی می آسایم.
اصل نامه نگاری کاریست دشوار.
از نگاشتن نامه ها و پارچه کوتاه ادبی، نگارنده می تواند با ریاضتی که باید داشته باشد مدارج عالی این نکو خصیصه را به همت پشتکار و الطاف کردگار یکتا بپیماید و تسخیر کند، در این راه کارجو باشد تا اگر وسیلهی کاربستن احساس نه می شود، رهنمای کارث برای خواننده نه باشد.
دستیازیدن به چنین کاری که طرح گونه های ادبی یا، یادکردی از خاطرات محبتآمیز زندهگی و به سخن دیگر رو آوری سوی آموزش چی گونهگی نگارش نامه ها به شیوه های عاشقانه و ادبی توأم تبلور خاطرات ضمیر و روان انسان در دنیای عشق و دوستی «دنیایی» متناسب به وضع ناهنجار موجود جامعهی ما قبل از وقت است و کار آمد نیست. اما واقعیت دیگر آن است که انسان در هر حالت جدا از عشق، عاطفه، محبت و صمیمیت نه میتواند باشد و زیست نماید. افزون بر آن که نه میتواند، ندای ملکوتی نهادش نیز از او میطلبد تا به چیزی و به کسی که عشق دارد، محبت دارد و صمیمیت دارد و آن را می ستاید و وجودش را کارگشای زندهگی خود میپندارد، ارج فراوانی داشته باشد.
برای شاعر، نویسنده و قلم به دست بالاتر از این چیزی وجود نه دارد که کارگزار بی تصنع نیایش و ستایش از الهام و الاههی زندهگی اش باشدواز واژه ها ترکیب « آیه های آسمانی » نهد و نثار کار سازش کند.
من در این راستا اولین تجارب ام را عملی مینمایم و همت می گمارم تا چیزی بنویسم و آن را اندوخته های عشق خویش بنامم، عشقی، محبتی، صمیمیتی و عاطفهیی که واقعاً لطیفه است در زندهگیام، لطیفهی پذیرفتند و بازگو کننده برای همه.
ماهوار زندهگیام می داند که او با ظهورش در زندهگی من مولود هلالی است و بی روشنایی اش نه
میتوان زندهگی را به سر برد.
وقتی به جمعبندی نگاشته هایی برداشتم که اگر نه می توانند رهنمایی برای نگارش متون عشقی و ادبی باشند اما می توانند خاطراتی از یک حادثه باشند در زندهگی انسان شاد شدم. کاربرد واژهی حادثه این جا نه به مفهوم صرفاً تراژدی بودن و عواقب غیرقابل انتظار آن بل به مفهوم همه فرود و فراز آن و به مفهوم همه گوارا بودن و گاهی شتابزدهگی آن هم است.
دقیق به یاد آوردم که این سطور و کوتاه نبشته هاعری از نقیصهی نگارندهگی نیستند و من که گامگذار تازهی رهروان دنیای ادب هستم، چه جوابی برای منتقدین و باریک اندیشان عرصهی علم و معرفت کشور خواهم داشت و کدام عنوانی برای مبرهن بودن امری که این نگاشته ها صرفاً مبین احساسات و گرایش های انسانی و عاطفی من به عشق و محبت است، نه تبارز شخصیت من برای این که خود را گویا نگارنده قلم داد نمایم وجود خواهد داشت؟
پنداشتم هر ادیب و قلم به دست کشور با مرور این مقدمهگونه می تواند بی تأخیر دریابد که متهجد این نگاشته های کوچک رهسپار دنیای عشق و محبت است که توانسته و فکر کرده می تواند
ماتمزدهگی عشق اش را در سطوری بیان نماید.
غالباً سعی به عمل آمده که نگاشته گونه ها پیامی و محتوایی در قبال داشته و یا ختمی که بیان کلی مفهوم باشد در آن ها تصویر گردد.
قبل از نگارش متون که گاهی به شکل طرح، زمانی به عنوان نامهیی و وقتی همدبه گونهی جوابی چوکات بندی شده است توجه بر آن بوده تا علل و انگیزه و زمان و مکان آن توضیح و تصریح مختصر داده شود.
مثال: ( … لحظهیی در سکوت …)، این بیان آغاز پیوند عشق و محبت است با کسی که برایش دل سپرده شده است.
به هر ترتیب، آرزو دارم این گزیده که بی تردید عاری از نقیصه نیست با همه نقایص نهفته اندر محتوای آن حکایتی باشد برای شما از روز های دشوار دوستداشتنی و خاطره انگیز که در زندهگی عشاق رو می نهند.
حوصلهمندی تان آرزوی من است.
محمد عثمان نجیب
ادامه دارد…
سیمرغ رویا های من
نوشتهی محمد عثمان نجیب
بخش چهارم
اگر انسان مرتبت عالی انسانی اش را نه یابد و امر بزرگ دلیل خلقت خود را درک نه کند، فرایندی جزء خجلت و شرمساری نزد مالک هستی و نیستی نه دارد. هیچ چیزی بالاتر از شناخت دردمندی انسان، انسان را به مدارج شناخت خودش و مراقبه به خودش و ماحولاش نه می سازد.
انسان دردمند است که با درک و احساس درد جانکاه رسیدن به دوست دست و پنجه نرم می کند تا بتواند گامی در راه درگاه خداوند درد نهد و به آن نزدیک شود. آن درد درد جسمانی نیست که روح ترا گزندی نه رساند، آن درد، درد روحانیست که اگر اش مداوا نه کنی لحاظ نه دارد بر عکس جسم ترا هم میگزد. اگر درد روحانی در انسان رخنه کرد، دردیست چنان رسیدن از شهر طفولیت به بلاد بلوغیت و از تن با عطالت و از روح با جهالت به حضور عقلانیت.
حالا که مالک و صاحب عقل ما را ملزم به رعایت عبودیت از خود کرده، چیگونه است تا از خود بیگانه شویم و به شناسایی ما مهر ناشناسایی زنیم و راه مان را برای رفتن سوی پرتگاه منجلاب سوزان بی خردی و بی باوری به حقیقت بالاتر از حقایق زمین و زمان هموار سازیم. زهی انسان، زهی مسلمان، زهی وسیلهی امتحان، چنگ به بیراهه زدی و سر از سراب کذاب و مذاب به در نه آوردی تا بدانی قدرتی والاتر از تو و هر چیز و هر کس دیگر است و هوش دارت داده است که واعتصموبحبل الله… او یعنی مالک ن والقلم و ما یستطرون امر به تحریر و ترتیب صورت حساب تو کرده و در روز بازدهی حساب مثقاله ذرة خیراً یره و مثقاله ذرة شراً یره از تو را می پرسد.
روز حساب یعنی گداختن در کورهی آتشین خشم او اگر نه توانی به خود آیی و به کاروان به دست آوردهگان و ما اوتیه کتابی بیمینی نه شوی.
انسان در عالم ظهور، مطهر و پاک مادرزاد است، اما رشد او در عالم تربیت دنیایی پسا حضور نتیجهی آموخته های ماحول انسانی اوست. آن ماحول را در هر جای این دنیا باید انسانی ساخت و بر آن مهر و عاطفهی انسانی داد و در پی آن نه بود که کار، کار کیست؟ خصیصهی خردورزی مرد و زن نه به سن و سال که بسته به درجهی خردگرایی اوست.
چرا نه می دانیم که این ابهت و جلال و آن قدرت بی پایان و بی زوال و آن عظمت لامکان در ید قدرت اوست، آفریدگاری که ما را از بدی ها نهی و امر به نیکی ها میکند. او انسان را انسان آفرید و انسان را چه عاشقانه برای عبادت خودش آفرید. چی شد که از گذر گاه های خطیر روزگار عبور مان داد و ما نه دانستیم و در پیوند انسانیت ز خود بیگانه شدیم. ما چنان فرشتهگان نماد حیا و حضور با صلابت بودیم که خالق ما کائنات و همه خلایق دیگر را به خدمت ما گماشت، ما باورمند اصول اوستیم یا شهروندان شهر گناه؟ ما جهان را یک سره بهتر زخود نه کردیم، انسان را همه ز خود بیخود کردیم چون خود مان با خود نه بودیم.
موج دیگر گناه ما گرانسنگی نه دانم کاری هایی ما بود و است که ما را در خواب غفلت نگهداشت و بیدار نه شدیم تا هوشیارتر باشیم.
و ای بدبختی های نگونسار هستی من ترا سیمرغ سیمین تن رویا های مان می دانستم و حالا هم
میدانم، مگر تو چی دانی که چی لحظه هایی در سکوت… به سر بردم و ترا در آیینهی دل و دیده و خرد و ذهن ام تصویر کردم. چرا؟ نهگذاشتی از بالی به بالی و از سالی به سالی نیکی را بیاموزیم و عشق پاک سیمین تن خود را در عالم رویا هم به آغوش بکشم.
ای نفس طاغوتی بگذار با نیکی ها بال پرواز بگشاییم، بگذار فروتن باشیم و عیاری داشته باشیم.
گلایهیی من از تست ای زندهگی که گنهکارم کردی و عقده آلودم کردی و مادی پرست ما ساختی چرا ؟
من در سه ده سال پیش انسان بودم و به جزء عاطفه و معنویت چیز را ارزش نه می دادم.
عشق و احساس من و بیان من پس از خدای من سیمرغ سیمین تن من و آهو چشمان من بود و آغاز عشق که احساس آدم را با خود می برد، لحظات و دقایق اولین گام ها در راه دل سپردن به معشوقه است و من در شب ماندگاری دل به سیمرغ سیمین تنی دادم که فروغ دیده گاناش قرار از کف من ربود و قلم در دستان من نوشت:
سی سال و اندی پیش!
لحظهیی در سکوت همیشهٔ زندهگی ام ارمغانی از سرازیر شدن مروارید های سپید هستی بخش بود.
لحظهیی در دنیای بیباور هستی ام آبستن و شگفتن غنچه هایی در باغستان خشکیدهی من بهاری آورد و ناماش را عشق گذاردم.
نمیدانم؟ این عنوان برای او و برای دوست داشتنش کمتر است و بی بها، یا که مأنوس و دلانگیز.
پنداشتم او جدا از کسانی است که برای عشق آفریده شده اند، عشق که مفهوم عام گشته است.
پس او را باید آفتاب روشن و رخشان زندهگی خطاب کرد. هر چند او در دنیای بی خبری است.
شاخهٔ مغرور و سرکش که چون توفان، شهری را در توفانزای خود قرار داد و یک تن دلی را چون الهام آفریده شده از سوی خداوندگار عشق در اسارت گرفت.
او، با سیمای دلاویزش نخستین آیت تراوش احساسم نسبت دوست داشتن آفتاب شد، بیاناش جضور واژه های بی پایان ستایش عشق را در ذهنم استوار ساخت.
عشقاش دیریست و دیرگاهی که به من اثرمند شده، اثری به بزرگی جهان برایم نهاده و امیدی به پیمانهی بیمانند برایم بسته.
خداوند در امانش نگهدارد
او را که امانگاه عشق من شد
و اما او …
نمیدانم؟ چی خواهد کرد
ادامه دارد..