آن یکشنبۀ درناک، دوازدهم ثور سال 1395 خورشیدی که پیکر آرام استاد «محببارش» را در آغوش خاک میگذاشتند و زمین داغ، بازوان خاکیاش را باز کرد تا او را در آغوش گیرد، چهرهاش را گشودند که دوستان آخرین بار نگاهی داشته باشند و بدرودی با او.
مانند آن بود که آرام خوابیده است. فارغ از همه دغدغههای هستی و رها از پیچ و تاب قافیههای دلگیر زندهگی و روزگار.
جایی خوانده بودم: هرکسی که از این جهان میرود مانند آن است که پارههای هستی ما را نیز با خود میبرد. چنین حسی دردناکی در تمام هستیام پیچید.
سی سال خاطرههای شیرین و تلخ دوستی با بارش، چنان صداهای دردناکی در کاسۀ سرم پیچید و پیچید، گزیری نبود، گوشه کردم از دیگران و با خودم گریستم برای او، برای خودم و برای روزگار سیاه فرهنگ و فرهنگیان سرزمینم و برای سرزمینم که دستان پیرش گویی دیگر از سکههای روشن فرهنگ تهی شده است.
او را بسیار غریبانه به خاک سپردیم، نه پیامی بود از سوی وزارت اطلاعات و فرهنگ و نه هم از نهادهای نامنهاد و مهار بستهای که خود را به نام انجمن، اتحادیه و چهها و چههای نویسندهگان، جا میزنند!
نه هم تسلیتی از دانشگاههای که او سالیان درازی آنجاها جوانان این سرزمین را با فرهنگ و ادبیات پارسیدری آشنا ساخته بود. یادم آمد وقتی که «بیرنگ کوهدامنی» را در دامنۀ کوههای شکردره به خاک سپردیم، نیز این وزارت پیامی نفرستاده بود. یادم آمد وقتی «لیلای صراحت» را به خاک سپردیم نیز پیامی و درودی از سوی این وزارت نبود.
در مراسم خاکسپاری بارش از بلندپایهگان، از به جایرسیدهگان فصلی، از مافیاهای قومی، از قلدران هم ولایتیاش هیچ کسی اشتراک نداشت. گفتم این خود شکوهی است مراسم خاک سپاری او را، ما را با قلدران نه در زندهگی راه مشترک است و نه هم در مرگ. معلوم میشود که این تازه به دوران رسیدهها از او دل خوشی نداشتند. زبانش از همان زبانهای بود که میگویند: زبان سرخ سر سبز میدهد برباد!
چند سال پیش، چون خبر خاموشی رازق فانی را شنیدم، این واژهها بیدرنگ روی کاغذ جاری شدند: وقتی شاعری میمیرد، واژگان یتیم میشوند، زمزمۀ زیبایی در گلوی عشق میخشکد و بامدادان آفرینش، غبارآلود میگردد. وقتی شاعری میمیرد؛ الهۀ شعر به ماتم مینشیند و خاوران، میلاد خورشید را از یاد میبرد.
بارش در دهۀ شست خورشیدی با « یک روز بیدروغ» آغاز یافت که گزینهیی است از غزلها و شعرهای آزاد عروضی شاعر. با همین گزینه بود که بارش به نام یک شاعر نوآور و بالنده در حلقههای ادبی و فرهنگی کابل شناخته شد. البته پیش از این گزینۀ کوچکی از او زیر نام «زمزمههای قاغوش» نیز نشر شده بود. گزینهیی از دوبیتیهای شاعر. شماری از این دوبیتیها به وسیلۀ آوازخوانان جوان آن روزگار خوانده شدهاند.
با این همه احساس میکنم که بارش استعداد و تواناییهای خود در شعر و نویسندهگی را کمتر جدی میگرفت. او چنان قلندروار می زیست که گویی خودش را و زندهگی را نیز جدی نمیگیرد. به قوی سرگردانی میماند که پیوسته روی امواج نا موافق دریای زندهگی شنا میکرد.
رسانهیی از من پرسید، در پیوند به استاد بارش چیزی بگوی؟ گفتم او یک شهید است. روزگار، او را پیوسته در منجنق عذاب، شکنجه میکرد. از دانشگاه بیرونش کردند. وقتی استادی را از دانشگاه بیرون کنی به آن میماند که ماهی را از آب به دور اندازی. سخن بر مدار نیت زورمندان نمیگفت، سخن برخلاف آنان میگفت. چنان بود که به زندانش افگندند، کما بیش یک سال را در زندان کاپیسا روزان و شبان تلخی را پشتسر گذاشت.
وقتی پس از مرگش دانستم که حتا او را از هلال احمر افغانستان هم بیرون کردهاند، دلم بیشتر فشرده شد. بیکاری آن هم در چنین روزگاری! این بهترین شیوۀ عذاب یک شخصیت فرهنگی است که خونش را نمی ریزند؛ اما نانش را میگیرند. این هم شیوهیی است در دست زورمندان روزگار.
پیوسته کتاب میخرید و کتاب پخش میکرد. روزی رونمایی کتاب « خاطرات میرمحمدصدیق فرهنگ » بود در «سافی لندمارک»، دیدم سه جلد از آن کتاب را خریده است. گفتم این سه جلد را چرا خریده ای؟
گفت: باز به یگان آدمی که کارش باشد میدهم! چنین چیزی را بارها و بارها دیده بودم .
یکی از سرودههای نیمایی بارش که در دهۀ شست خورشیدی پیوسته تکرار میشد، همان « پنجشیر دردمند» است. این شعر زمانی سروده شده که ارتش سرخ شوری و لشکریان دولت، چندین بار حملههای بزرگی را از زمین و هوا در پنجشیر راه انداختند. آنان کمر بسته بودند،تا دیگر هیچ صدای تفنگ برضد شوروی و حکومتدستنشانده از این منطقه به گوش نرسد. در آن روزگار خواندن چنین شعرهایی در عرسها و نشستهای ادبی خود جرم بود؛ اما بارش بار بار این شعر را در چنین نشستهایی خوانده بود.
پنجشیر دردمند!
من با کدام واژه،کدام آرزوی شاد
فریاد رودبار تو در شعر آورم؟
من با کدام جمله، کدام آیت و کتاب؟
انسان سوگمند ترا قصهیی شوم؟
پنجشیر دردمند!
بوی علف هنوز مرا مست میکند
در روزگار غربت و سوگ و مسافری
این جا در این دیار
جایی که کاکههاش به ماتم نشستهاند
من در هجوم خیل سپاه گیاه زرد
سبز هنوز کشت ترا یاد میکنم.
پنجشیر دردمند!
آه ای خدا چه روزی عجیبی است؟
دهقان پنجشیر
در سالهای سرخ
اسپار و یوغ را
از یاد برده است.
این سالهای تلخ
دهقان و کشت
زمزمهای بیش نیستند
دهقان و کشت
قصهبیگانه گشتهاند
دهقان دردمند!
تا دانه کشت
خوشۀ سربی درو نمود
دیوانه شد
تفنگ گرفت به کوه رفت
تا سربیی نثار کند
فصل شوم را
آتش زند به خانه سربی به دوش را.
پنجشیر دردمند!
رستم برای انده سهراب گریه کرد
یعقوب کور شد به هوای شکوه مصر
فرهاد با فسانه شیرین به خواب رفت
اما تو زنده ای!
مغرور و استوار
هدفمند و پرشکوه
آزاد و سربلند.
من هیچ نیستم
اما همیشه ورد زبان تو بودهام چرا؟
زیرا که من تو ام
من با زبان عشق تو
آغاز کرده.ام
دیدار شعر را
پرواز کردهام
پهنای عشق را
من با خروش رود تو فریاد کردهام
آهنگ سوگ را
پنجشیر دردمند!
زخم چریک کوه تو
زخم تن من است
من زخم خوردهام
او زخم خوردهاست
تو زخم خوردهای
ما زخم خوردهایم
اما نمردهایم
زیرا به قول شاعر رندان روزگار
«هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما»
پس ما نمردهایم
یعنی نمردهایم.
آه ای غریب دره!
کنون در چه حالتی؟
با تو چه کرد دود تفنگ قراولان؟
بیآدمی چه قصۀ تلخی است؟
وقتی که آدمان تو آواره گشته اند
دریای مست تو
لالایی کی را به لب دردمند خویش
فریاد میکند؟
پنجشیر دردمند!
طومار قصهیی است
از اندوه مردمش
یک دفتر است
عنوان قصههاش
ز خون سیاوشان
از خون بیگناهی چندین هزار عشق
چندین هزار فرد
چندین هزار مرد.
در این شعر، پنجشیر دردمند نماد افغانستان است. پنجشیر نمیمیرد، مقاومت سقوط نمیکند، یعنی افغانستان ایستاده است. این که شاعر چرا پنجشیر را مخاطب ساخته است، دو دلیل میتواند داشته باشد.
یکی وابستهگی عاطفی شاعر به زادگاهش، دو دیگر این که در آن روزگار ارتش سرخ شوروی فکر میکرد که با درهم کوبی مقاومت در این درۀ کوهستانی میتواند، ضربۀ کارا و سنگنینی بر مجاهدان و جنبش مقاوت افغانستان وارد کند و دستکم خطر آنان را از نزدیکیهای پایتخت دور سازد.
پرتونادری