داستان یک شام طوفانی «قسمت بیست و دوم » : رویا عثمان

عصر نا وقت بود که دروازه تک تک شد. سارا و بچه ها در خانه بودند. سارا با شنیدن صدایی زنان از پشت دروازه، در را باز کرد. سه زن با چادری های آبی پشت در ایستاده بودند. سارا از زیر چادری خودش، نگاهی به طالبان انداخت و دید که آنها دورتر طرف اپارتمان همسایه اشاره می کنند و چیزی به پشتو می گویند که درست فهمیده نمی شد.

چون در چند قدمی خانه ی سارا طالبان ایستاده بودند بنا زنان نمی توانستند روبند چادری هایشان را در آنجا بلند کنند. سارا با وجودی که آنها را نه شناخت باز هم به آن ها سلام کرد و داخل خانه دعوت شان نمود. در دهلیز هنگامیکه خانم ها روکش چادری هایشان را بلند کردند، سارا با تعجب دید که دو تن از آن زنان خواهران آصف علی اند و سومی یک زن ناشناس که قبلن نه دیده بود. سارا که یک دقیقه پیش طالبان را از پشت کلکین دیده بود که بطرف خانه ی سارا می آمدند، فکر می کرد که دروازه را طالبان تک تک دارند، ازینرو وارخطا شده بود. با دیدن خانم ها یک اوف کشید و اندکی راحت شد. سپس نفس عمیقی گرفت و شکر خدا کرد و با تبسمی مهمانان را به اتاق نشیمن راهنمایی کرد‌.

سارا اندکی کنجکاو شده بود، که چه باعث شده که ننو های اش ( خواهران شوهر) بعد از تقریبن دو سال خانه ی او آمده اند. نجیبه ننوی سارا، زن ناشناس را معرفی کرد. ” ای فایزه جان اس ، دختر خاله ی همسایه ی ما که اگر خواست خدا باشه بر برادرش از دوبی زحل جان ماره طلب داره. زن همسایه ما ره خو می شناسی معروفه جان اینها ره خانه ی ما آورد و از مه خاست که پیش خودت به سفارش بیایم که اینها ره رد نکنی.”

خواهر های آصف و فایزه اینبار آنچنان از بچه ی که در دوبی بود تعریف و صفت کردند که به هیچ صورت به سارا گنجایش نی گفتن را نه گذاشتند. فایزه رو به طرف نجیبه کرد و گفت: ” خانم های که قبلن خاستگاری آمده بودن، دختر های کاکایم بودن که مثلی خاهر هایم استن. وقتی شما جواب  رد دادین، مجبور شدم خودم از دوبی بیایم. خاهر جان  متاسفانه مه زیات وخت ندارم ده کابل باشم.  اولادهای خورد و ریزه مه پیش پدرشان ماندیم، باید زودتر پس دوبی برم. اگه از خیر تان ماره نامید نکنین خوش می سازین…بعد ازی از طرف ما دگه نجیبه جان خاهر، وکیل عام و تام‌ماس.” سارا گفت: ” هر چی خیر باشه ، خداوند پیش بیاره.” پس از ساعتی قصه و مزاح، ننوهای سارا مهمان را برای لحظه ی تنها گذاشتند و  با سارا یکجا به اتاق دیگر آمدند. هر دو سارا را چارگیرک کردند قسمی که زبانهای شان از تعریف و تمجید خواستگار قف کرده بود. نجیبه در عین حال، او را مطمین ساختند که  ازین بهتر خواستگار به زحل نخواهند یافت. نجیبه از سارا خواست که فردای آنروز برادرانش را بخواهد و به این مردم جواب مثبت بدهد خیر و خلاص. مهمانها بعد از یکی دو ساعت، برخاستند و رفتند. و به سارا گفتند که فردا بعد از چاشت برای شیرین کردن دهان شان خواهند آمد. بعد از رفتن آنها سارا هم حاشر را گرفته یکراست خانه ی برادر خود شیر که نزدیک خانه ی سارا بود رفت و به آنها از آمدن خواستگار ها، و گپ های  خواهر های آصف قصه کرد و نظر به غربت و ناچاری که نصیب او شده بود رضایت خود را در این مورد نشان داد.

ازینکه خواهران آصف علی خواستگارها را تایید و تصدیق نموده بودند برادر و خواهر سارا نیز اعتراض نه کردند و آماده شدند که با سارا به خانه اش بروند و برای فردای آنروز آماده گی بگیرند.

مامای زحل وقتی خانه ی سارا آمد در اولین اقدام، نظر زحل را  پرسید و زحل که قبلن عکس خواستگار را دیده بود او را پسندید و فردای آنروز با یک مراسم خیلی ساده نامزدی شان را اعلام کردند. فایزه گفت که بیست روز بعد مراسم ازدواج برگزار خواهد شد.

هر هفته نجیبه خانه سارا می آمد و تحایف و هر آنچه که قبل از ازدواج لازمیست انجام می داد که حتی سارا خود ضرورت به بازار رفتن پیدا نمی کرد. و در کنارش پیام های آنها را نیز می رساند. 

روز بیستم یک روز جمعه بود و هوا سرد و آفتابی. اقارب و دوستان سارا در خانه ی او و همسایه ی سارا جمع شده بودند و دیگ ها بالای دیگدان بوی خوشی در فضا پراگنده کرده بود. آشپز کچالو ها را به روغن داغ می انداخت و چپس های گرم و مزه دار را به جالی می انداخت. مرد های دیگر ظروف را آماده می کردند. ارچند محفل عروسی بود اما مردم نه لباس نو پوشیده بودند و نه سر وضع خود را آراسته بودند. چرا که مردم دلشان از فیشن و آرایش و صفایی سیاه شده بود. زنها و اطفال  در خانه ی سارا و مردان در خانه همسایه سارا بدون  ساز و آواز و رقص و پایکوبی محفل را تجلیل  می کردند. مردان آرام نشسته بودند و از زنده گی و کار و بار های شان حکایت و شکایت می نمودند. بعضی ها حتی گپ نمی زدند و خاموشانه پیاله های چای شانرا سر می کشیدند و غرق چرت و فکر بودند. 

در خانه ی زنانه زنان دایره ی داشتند که آهسته آهسته دف می زدند و دل  خوش می کردند . زحل خیلی خوش بنظر می رسید، لبانش بعد از مدتها تبسمی زیبایی داشت. در لباس سبز نکاح و آرایش از سن خود کلانتر بنظر می رسید. اما بسیار مقبول و جذاب شده بود. دختران همسن و همسال او به تقدیر او رشک می بردند و آرزو داشتند کاش کسی مثلی نامزد زحل خواستگار آنها هم شود و ازین کشور چون گورستان رهایی شان بدهد و به جایی ببرد که  نفسی براحتی بکشند و انسان بودن خود را حس کنند. 

زحل این همه را در چشمان همه دختران همسن و بزرگتر خود می خواند و خود را سعادتمند می دانست و بخود می بالید که تقدیرش با او یاری کرده است و فصل غمگین زنده گی اش دارد پایان میابد و فصل نشاط و سعادت اش فرا می رسد. در عین حال به مادر ، خواهر و برادران خود فکر می کرد که بزودی آنها را نیز از این همه پریشانی، فقر و ظلمت نجات  دهد و به دوبی پیش خود فرا خواند .

بلی! زحل با چشمان باز خواب می دید و احساس امنیت و آرامش می کرد. 

بعد از صرف طعام اقارب سارا منتظر داماد و اعضای فامیلش بودند تا برای عقد نکاح بیایند. حوالی ساعت دو بعد از ظهر بود که صدای امدن موتر ها یکی پی دیگر در پیش روی خانه ی سارا همه را به حیرت انداخت. مردان طالب با سلاح ها و ریش و لنگی های سیاه یا سفید از موتر ها پایین شدند و به خانه ی همسایه ی سارا داخل شدند. هیچکس نمی دانست آنها کی هستند و چه داشت اتفاق می افتاد. همه سراسیمه به هم می دیدند و هیچکس جرات سوال کردن و یارای مانع شدن نه داشت.  

ادامه دارد…