آقای رئیس شرایط کاری را برای من چنان سخت و محیط را چنان تنگ کرده بود تا من فرار برقرار ترجیح داده و حتا حاضر بودند اگر شده دو پای دیگر هم از خود شان وام گرفته و بروم.
در زیر آن فشار ها بود که خط سرخ حوصلهی من هم به نزدیک شدن بود.
جمع دلایل گذشته، احضار آقا توسط رفیق محترم رویگر صاحب و سپردن نامهی مقرری من برای شان و شاید توصیه هایی سبب شدن که ایشان فال بد برای قدوم من بگیرند و من را جانشین احتمالی خود فکر کنند. استاد حقیقی برایم هدایت دادند که نظر به امر اشکریز باید به مدیریت عمومی نشرات نظامی رادیو افغانستان بروم که محترم ندیم ناب آن را رهبری می کردند.
گفتم تقرر من در بخش تلویزیون است، ضرورت رفتنم به رادیو نیست. فرمودند:
«…نمی فامم که تو میرزا قلمه چی کدی… از تو میترسه… یا تو خوشش نمیایی …مره میگه ای آدمه وزیر مقرر کو خو از پیش چشم مه دورش کو … برو از خاطر مه ده مو رادیو…». دیدم استدلال و پا فشاری ها سودی نه داشت رفتم رادیو چون استاد هم تصمیم نه داشتند تا در دفاع از یک ضابط زیردست شان با یک آدم لجوج و تازه به کرسی نشانده شده آن هم توسط امنیت ملی مقابله کنند.
محترمان ندیم ناب مدیر عمومی، شکرالله همدرد، رحمت الله خوستی، محب الله فاروقی، عبدالکریم عبدالله زاده، بعد ها مدیران عمومی تلویزیون، نعمت الله، محترمه نوریه و تعدادی از سربازان محترم مانند سلیم، غورحنگ، صمد ، شفیع و عدهی دیگری ساختار تشکیلاتی مدیریت عمومی نشرات نظامی رادیو افغانستان را کامل کرده بودند و بنده هم به عوض رفیق عارف عزیزی و اجباری به آن جا رفتم.
فضای بسیار صمیمی و گرمی داشتیم، مدیریت عالی آقای ندیم ناب و صمیمیت خالصانه ی همکاران محترم ما فضای کاری مان را بسیار عالی ساخته بود.
کار ها را شروع کردیم سربازان ما هم هنوز از داخل رادیو انتخاب نه شده بودند و رفیق صمد که شنیده بودم خواهرزادهی رفیق نوراحمد نور اند و غرزی شفیع فرزند ارشد رفیق مرحوم حسن بارق شفیعی سربازان بخش اردو و قبل از من آنجا بودند.
چند روز گذشت و من خودم را برای آموختن ثبت برنامه های صدای سرباز می کردم، با کسب اجازه از محترم ندیم ناب خلای نوشتاری متن های آغاز برنامه را کامل می کردم.
اوایل سال ۱۳۶۶ بود که روزی صدای تلفن دفتر آقای ندیم ناب به صدا در آمد و من که با آن صدا ها آشنا بودم آن را عادی پنداشته و گوشی را برداشتم و بلی گفتم. صدایی خشنی به گوشم رسید که چرا تلفن را من جواب می دهم؟ و پرسش کجاست ندیم را جواب دادم که در اتاق رفیق گرامی ما پاکطین صاحب بودند. صاحب صدا هم آقای رئیس اداره بودند.
مؤظف شدم تا به اطلاع محترم ناب صاحب برسانم که فوری باید نزد جناب بروند. آقای ندیم ناب که مرد بسیار مصمم و قاطع بودند، به طرف دفتر رئیس صاحب رفتند، تقریباً دیر بعد و آشفته بر گشتند.
همهی ما دلیل را پرسیدیم، رک و راست گفتند: «… بخیالم تو غم جان ما جور شدی….میرزاقلم میخایه مه برش جاسوسی تره کنم… تو چی داری… کتی ای آدم …. حقیقی صایب چرا از تو دفاع نمیکنه…در ادامه به پرسش من جواب دادند…که میگه باید از هر کار ضابط عثمان به مه گزارش روزانه بتی و کوشش کنی که کدام خطای شه پیدا کنی…ناب صاحب در ادامه توضیح دادند که مه گفتم … ما از عثمان شکایت نه داریم… اما او میگه که ای متن ها ره خودش نوشته نمیکنه از کدام جای دزدی می کنه باز به نام خود نوشته می کنه… ده همی مورد یک اطلاعیه به مه نوشته کو و چرا او ره ماندی که مطلب برنامه ره نوشته کنه؟.. و ناب صاحب گفتند… مه برش گفتم از مه جاسوس جور نکو… هر چی داری خودت بگو برش …مطلبارام پیش روی خود ما ده دفتر نوشته میکنه … مه چی گردن خوده بسته کنم و دروغ بگویم… از جلسه بر آمدم … بیدرهر مشکلی که داری کتیش حل کو… پشت ته ایلا دادنی نیس…».
من هم گفتم چارهیی می کنیم… یکی دو حملی دگه هم بکنه…باز گپ می زنیم.
مدتی گذشت و من اجازه نداشتم جانب ریاست بروم… رفیق یوسف هیواد دوست سرباز بخش پلیس و بعد مدیر محترم عمومی نظامی تلویزیون برایم گفتند: «… نفر میگه… همی ضابط که دفتر مه میایه و دست خوده بالا میکنه و سلااااام میگه… بسیار اعصاب مه خراب می کنه … به حیث نماینده میایه…», از زمانی که رفیق هیواد دوست آن سخن را نقل کردند مدت های طولانی به یک وسیله ی سرگرمی و خنده برای همهی کسانی تبدیل شده بود که خبر داشتند. چاره حصر شده بود هم برای من و هم برای یک تعداد دوستانی که از امر آقای اشکریز برای نمامی از من سر باز میزدند.
با تعینات جدید در ختم سال ۱۳۶۶ محترم محب الله فاروقی در سمت رهبری مدیریت عمومی تلویزیون گماشته شدند و منباقی تقرری های ملکی در جای شان بودند و رفیق هیواد دوست به ریاست دیگری وظیفه گرفت.