نمونه های خیانت حزب ما از رهبر تا کارگر…!؟
رفیق کارمل رهبرِ گرسنه و مرگ در کانتینر
رفیق آرین نسوار فروش
رفیق رویگر اخبار رسان و دریور در دیار مهاجرت
شادروان رفیق وطنجار کراچی وان در ماسکو
رفیق نیک محمد کابلی کراچی وان سگرت فروش
رفیق علیشاه سرگردانِ کار
رفیق عثمان نجیب تکسی رانِ نابلد…
و… هزار ها عضو حزب همچو ایشان…
رفیق جمعه اڅک مرگ در فقر و ناچاری…
بازی های دست بازیگر تقدیر با من!
سرنوشت انسان به دست خودش نیست و دست بازیگر تقدیر است که هر گونه خودش خواست و دلش شد سرنوشتی را برای آدم رقم میزند که در مخیله اش هم نمیگنجد.
همهی ما به حیث مسلمان و انسان میدانیم که در تقدیر انسان تدبیر الٰهی جلوهی خاص دارد.
روزگاری پسا فراغت از امور رسمی توسط آقای یونس قانونی، برای به دست آوردن نفقهی حلال دست و پا زده و مانند هر انسان دیگر دنبال کار هایی که آبرومند باشند، شهر به شهری در چهار سوی کشور رفتم.
رابطهی برادرانهی من با رفقای حزبی ما در بخش های مختلف و ارتش همچنان حفظ بود. پولی برای امرار معاش نه داشتم، فقط سیزده هزار کلدار پاکستانی نزد یکی ارفقای شخصی ام محترم نذیر عمری حالا معاون اتحادیهی پیشهوران بود که آن را برایم در شهرنو کابل آورد. منزلی از شادروان حاجی محمدقل یمی دیگر از دوستان من نزد ما امانت بود که از آپارتمان رفیق بامداد آنجا نقل مکان نمودیم. نذیر جوان احساساتی اما خوش قلبی که یک ساعت آب است و یک ساعت آتش. بنای آشنایی با او روابط برادرانهی من با قبلهگاه مرحوم شان بود. شادروان حاجی محمدحسن یکی از تاجران نامدار و مهربان کشور بودند که رابر و چینل و دیگر و لوازم ضروری موتر های مختلف را وارد میکردند. که بع ها میخوانید. نذیر وقتی پول را به من داد گفت: «… مه به تشویش توستم چی خات کدی… ای پیسی تام خلاص میشه… مه خو کمک میکنم کتیت… ولی زندهگی اس و تو …هیچ فکر نکدی… گفتم توکل به خدا… پرسیدم کلدار ا به پیسی ما چند میشه… گفت کلدار ارزان شده… شاید هفت و نیم هشت هزار پیسی ما شوه…». پسا رفتن نذیر فکر کردم که واقعاً مشکل است و خدا رحم کند… کاری باید کرد…مدتی بیکار ماندم… صدیق یکی از برادرانم وظیفهی رسمی داشتند در بخش نرسنگ شفاخانهی امنیت ملی… و دیگران کاری نداشتیم… روزی صبح وقت به وظیفه میرفت… چند روپیه برایم داد و گفت: «… لالا ای پیسه ره بگی کمی تخم تکراری بخر و ده حویلی بکاری شان…»، تنگنای زندهگی بر من تنگتر شد و به گمان غالب نیت برادرم هم بد نبوده، اما بیجا بود…چندی باغبان حویلی تحت هدایت برادر کوچکتر از خود شدم… و زندهگی همچنان ادامه داشت…
روزی همسرم گفتند: «… آغایم میگه اگه عثمان پیسه کار داره مه برش میتم… اگه ننگ میکنه باز که پیدا کد پس برم بته…»، محاسبه کردم که پیشنهاد بدی نیست… کاکایم محبت کردند. سوگمندانه حالا با پدرم هر دو سر بر بالین مرگ نهاده اند و جنات اعلا جای شان باشد. رفتیم منزل شان در خیر خانه مینه الحمدالله بساط خوبی در زندهگی داشتند. مشوره شد که یک موتر تکسی خریداری میکنم و پول حسنه هم کاکایم برایم میدهند، چنان شد و موتر را خریدم… کار تکسی را با یک تویوتای 72 &خدا کند غلط نکرده باشم& شروع کردم. چندی گذشت فکر کردم که پول زیاد از کاکایم و پدر معنوی ام پیش من است و حکم اخلاق نیست که من بالای موتر کار کرده و پول پیدا کنم اما آنها که پول شان است هیچ کاری نکنند. میدانستم که پرداختن پول موتر در کوتاه مدت توسط من امکان نداشت. رفتم نزد کاکایم و دیدگاه خود را برای شان توضیح داده عرض کردم تا به تجارت مضاربت که روش اسلامی است با من موافقه نمایند. در تجارت به مضاربت پول جمع کار شده و حاصل مفاد مناصفه یا حسب موافقه توزیع و اصل سرمایه در جایش و مربوط مالک است، هرگاه خسارتی وارد شود مناصفهی همان سرمایه از جانب صاحب پول گذشت میشود و مناصفه را کارگر میپردازد چگونه که با هم موافقت نمایند. خُسر مرحومم قبول نکرده و من را سرزنش کردند. من بعد ها آن پول را دوباره پرداختم و مشکلات هم مرفوع شد، اما آن کمک در آن زمان هرگز یادم نمیرود. هر صبح وقت پس از نماز راهی کار میشدم، مسیر کار همه تکسی رانان مارکیت ترکاری در شهرآرا و بیمارستان زایشگاه در چهار راه قوای مرکز بود و از آنجا ها استقامت های کاری شروع میشدند، مگر آنکه بر روی تصادف کسی برابر میشد و مسیر را تغییر میداد. هی میدان و طی میدان کار هایی را در تکسی انجام دادم که دو سه ماه اول را نسبت نابلدی متحمل خساراتی شدم
اول… قیمت های رفت و برگشت از یک محل تا محل دیگر را نه میدانستم، مثلاً نمیدانستم از چهارراه حاجی یعقوب تا دهن باغ زنانه چند مطالبه کنم، یا بلند میگفتم که فریاد مشتری می برآمد یا ارزانی میگفتم که نادانسته خودم را به خسارت مواجه میکردم.
دوم… ندانستن ظرفیت قوت و برداشت موتر را نمیدانستم، خوش بودم که وزن و نفر زیاد برده ام نمیدانستم که کمر موتر و اقتصاد ناتوان خود را شکسته ام. روزی از سرک آریانا موسوم به سرک کوه تلویزیون یک ضابط صاحب دست داد و گفت کمی کچالو دارد … حصهی سوم خیرخانه میرود نزدیکی پوستهیی به نام پوستهی کچالو… من فکر کردم که ایشان هم مسلک من هم بودند باید کمک هم کنم و راه دور است کرایه هم خوب میگیرم، وقتی آن بوری کچالو را در تول بکس موتر انداختیم و زورِ هر دوی ما نمیرسید، فکر نکردم که موتر آن همه وزن را با پنج نفر راکب و دیگر اجناس آنان را برداشته نمیتوانست. همزمان گذاشتن بوری کچالو به آن سنگینی طرف راست موتر بالای تایر یک آوازی داد، من فکر کردم که صدای پرتاب بوری کچالو بود، حرکت کردیم و. به نوبت همه را پایان کرده و در آخر ضابط صاحب را با کچالوی شان پایین کردم. در برگشت آواز و هم چنان یک بغله رفتن موتر از سمت راست و عقب زیاد شده رفت و من هنوزم ندانسته بودم که کمایی سر سرمایه را خورده بود.
سوم… آن که در چند ماه بطری موتر کدام رقمی شد و از نزد من خراب گردید، توان خرید بطری جدید نبود باید هر صبح وقت برادرانم موتر را تیله میکردند تا چالان میشد، سر انجام آنان هم خسته میشدند…
چهارم …آن که من فقط به سویچ کردن و حرکت کردن موتر بلد بودم و بس. امور تخنیکی را هیچ نمیدانستم، موتر در هرجایی که میماند مانده بود.
پنجم …آنکه ترفند های برخی جوانان را نمیدانستم: در روز اول شروع جنگ های حزب وحدت و آقای سیاف، مثل سابق وقت از خانه بر آمدم هنوز به گولایی سرک فرعی سالن فاتحه خوانی شهرنو نرسیده بودم که جوان چاق و تندرست با موهای چنگی، رخسار گندمی، لشمک های دوران واری، پیراهن و تنبان پاک به تن داشت گویی عروسی یازنه اش میرفت، دست داد: «… سلامالیک استاذ…والیکم… استاذ جان مه امروز زیاد کار دارم … گذرگاه میرم … دهمزنگ میرم… پس فروشگاه کار دارم…باز خیرخانه لیسی مریم… تا میشم… چند بتمت…؟ من دلخوش که آن روز از صبح حاجت رفتن مارکیت و زایشگاه نبود…نمیدانم…چند فیصله کردیم آقای پدر حرام سوار شد، تسبیح در دست چپ اش جلوهی ذکر کردن به من میداد، درست مانند غنی که نمیداند تسبیح برای دست راست است نه زینت کُرته و ایزار و در هر جا تسبیح را با لزوم و بی لزوم با خود میبرد.وقتی از پل آرتل سوی گذرگاه پیچیدیم صدا های فیر سلاح های مختلف به گوش ما آمدند، تا پل گذرگاه رسیدیم که راه مسدود بودند و گفتند جنگ سیاف و هزاره ها شروع شده… جوان مادرخطا به من امر کد… استاذ جان خی …بریم…سون فروشگاه، دهمزنگام رفته نِمیشه … رفتیم فروشگاه کمی کار داشت چند دقیقه بعد دوباره برگشت… رفتیم سوی خیرخانه و من در دلم پول هایم را بالای آن آدم پَست حساب میکردم… در لیسهی مریم پایان شد، نزدیک ساحه یی که حالا مارکیت شام شبان است و آن زمان کانتینر ها و تانک تیل بود. برای من گفت که … استاذ جان … چند دقه صبر کو … مه از دکان بخچت پیسه میارم… منم قبول کردم… از سرک گذشت در کوچهی نمایندهگی فعلی کابل بانک و رستورانت برگ سبز دهن دروازهی یک دکان ایستاد و هر دو دستش را به چوکات های راست و چپ دروازهی دکان چسپانید… منم مطمئن شدم و فکر کردم دکان اوست و پول را میاورد…چشم از دیده بانی او برداشته مصروف پاک کاری موتر شدم… هنوز شیشهی موتر را پاک نکرده بودم که مرحوم کاکا شیر لالا بارکزی از خویشاوندان بسیار نزدیک ما بالایم صدا زدند، ایشان با نیک محمد خان برادر مرحوم شان در همان منطقه خانه های متصل هم دارند… سلام دادم به رسم معمول دست های شان را بوسیدم… گفتند… نزدیک چاشت اس بیا که بریم …خانه … نان بخو…باز برو… تشکری کرده …گفتم … منتظر سواری استم که پیسی مه میاره … از صبح تا حالی کتیش گشتم… محبت کرده… پرسیدند… پیسی ته نگرفتی… گفتم…نی … با اشارهی دست … نشان داده گفتم… ده … دکان خود رفت که پیسه بیاره… دیدم … پدر حرام نه بود… حاجی صاحب با لبخند ملیحی… فرمودند… چرا ایلا دادیش … جان کاکا … ای بچای لشمک مثل تو واری روانه ده ها تا تکسی وانه… باری میتن… برو … یا خانه بیا… منم زهرخندی زده و به قول عام پس کلی خوده خاریده حرکت کدم…
در یکی از سرای ها ترمیمگاه موتر داشتند، چون نذیر که در همان ساحه دکان داشت من را به ایشان معرفی کرده بود میشناختم شان… روز دیگری از چهار راه حاجی یعقوب سه نفر گفتند به سرک تلویزیون میروند… یک هزار افغانی پول مروج آن زمان فیصله کردیم…کلان آن ها آدم مسن اما ماشاءالله بسیار چاق و اندام داشتند… در چوکی پیش روی نشستند…به مجرد تکیه کردن در پشتی چوکی اول آن را شکستاندند. وقتی سواری ها را رساندم دیدم سرای معلم صاحب نزدیک است دور خوردم تا محترم سید رحیم آغای بستهکار در دکان خود بودند، گفتم پشتی چوکی ره کسی شکستانده همی جور کو… آغا صاحب از دکان بیرون شده در روی سرای از بین خاک زار های سرای یک توته آهنی کهنه المونیم مانند را پیدا کرده، چون آن زمان کرونا نبود و مقاومت های وجود هم بلند بود ناشسته توسط برمهی دستی هر دو سر آن را سوراخ کرد و با پیچ ها بستندش. پرسیدم چند شد، پول بسیار زیاد گفت… گفتم … پیش رویم از قات خاکا او پتری مرداره گرفتی کت دو سوراخ اقه پیسی زیاد میخایی… بی تأمل گفتند…حالی تام هوشار شدی… دانستم که دنیا دنیای جان زدن است…البته نه عامِ مردم بلکه یکعده.
هفتم … آن که روزی در جادهی سینما پامیر ایستاده بودم، مهربانویی دروازهی عقب تکسی را باز کرده و پرسیدند… بیدر تا تیمورشایی… چند میبری … در آن لحظه با خود گفتم … خاله چقه تنبل اس… پیاده برو… ولی قیمت را گفتم … چون پشت سر بود هیچ ندیدم… فقط صدای بستن دروازه را شنیدم… فکر کردم خاله … سوار شده اند …حرکت کردم …در گوشهی راست بین لیسهی عایشهی درانی و بازار امید توقف کردم تا خاله …پایان شوند…یکی دو دقیقه نه صدای دستکول را شنیدم که پول میدادند و نه صدای باز کردن دروازه را که پایین شوند…گفتم…خاله رسیدیم بخیر یا پیشتر
میری…صدایی نامد…رویم را دور دادم که پشت سر هیچ کسی نیست…ههههه خودم را چنان خنده گرفت که پسا سی و چند سال در حال نوشتن آن خاطره خنده مجالم نمیدهد…خاله اصلاً بالا نشده و من هم در شیشهی عقب نما سیل نکده بودم… تشکیلات خیالی دکانداری غنی و کرزی و فاروق وردک وزیر معارف شان و وزرای قوای مسلح و ساختمانی شان واری منم خیالی رفته بودم.
هشتم …آن که شرایط جنگ بود و احزاب جهادی جزایر قدرت انحصاری داشتند و رفتن به مناطق شان بازی با حیات بود. صبح وقت یک روز در دهن دروازهی زایشگاه ایستاد بودم تا نوبت من برسد و یا کسی به خواست خود من را برای انتقال اش انتخاب کند. متوجه شدم یک مادر پیره زن و یک زن جوان چادری دار که طفلی در بغل داشتند نزد هر تکسی رانی که میروند نمیدانستم که به کدام سبب به اصطلاح جور نمیامدند… بی انصافی اکثریت مطلقِ تکسی ران ها ناوقت های شب، بردن مریض ها به شفاخانه ها یک رواج بدی تا حال است.. مخصوصاً که کسی از زایشگاه با طفلی خارج میشد، سرانجام هیچ کسی با خاله جور نیامد و خاله ناچار پیش من آمدند….سلام باچی مه…قلای فتح الله موری…مو ره کسی ..نه موبره…گفتم … خاله دلیلشه میفامین که چرا نمیبری..تان… به خاطری که اولادای ده پوستا .. دور شان میته … اسیر میگیری شان…می کشی شان… شما چرا نمیگین…بر شان …که رحم کنن… سر مردم …یا تکسی وان بیچاره…خاله گفتند… تو موبری مو ره …پیسه زیاد میتم … در تو… کفتم … پیسی زیاد نمیگیرم … چیزی که حقم اس …بتی … توکل به خدا میبرم تان…مخصد مره نماندین که بچای تان مره اسیر بگیرن یا بکشن پوسته والا…خاله قبول کردند…خدا گفته حرکت کردیم از راه چهار راه شهید طرف لیسهی زرغونه پیچیدیم و از سمت راست جاده منتهی به قلعهی فتح الله تا قسمت تکیه خانه رفتیم …خاله خیر ببینن… چند پوستهی سر راه را گفتند که کسی ایشان را نمیبرد اما مه بردم شان مره چیزی نگویند… اما خاله هیچ نگفتند که از دست شما ها مردم عام چی مشکلات
می بینند… پس از پیاده شدن خاله و عروس یا دخترش با نواسیش نفس را در سینه قید کرده خدا گفته به سرعت عبور کردم….وقتی در سه سرک لیسی زرغونه رسیدم … شکر خدا را به جا آوردم . و خالصانه که انتقال آنان فقط به پاس انسانیت و مسلمانی و دلسوزی بود، خدا لطف کرد. اما خاله یک دعا هم نکردند…
نهم …آن که فضای شهر آکنده از بوی باروت و رگبار فیر ها و کثافت موها و تن های اکثریت جنگ آورانی بود، بسیار مشکل بود در میان صد تن کسانی که داخل شهر با سلاح های گوناگون و گروه گروه پرسه میزدند، ده تن آنان را مثل آدم میافتی که پاک و منزه میبودند… دروازه های تورخم و سپین بولدک باز شده بودند و شهر های ما بی دروازه، از نقاط سرحدی و خیبر پشتون خواه همه کثافت ها سلاح برداشته راه افغانستان را پیش گرفته بودند، درست مانند امروز. در دراخل شهر ها هم گروه های مختلفی از اکثریت جوان های بیکار و پدر آزار و مادر آزار هرچی از دست شان آمد صرفه نکردند تا مردم را رنج بدهند. روزی نزدیک های شام یک گروه از آن قماش در ساحهی باغ زنانه بی پرسان دروازه های موتر را باز کرده یکی شان در چوکی پیش رو و سه تن دیگر در چوکی های عقب نشسته، مو های کشال، پیراهن وتنبان های جگری تیز، کلاه هایی که حالا بیشتر بنام منظور پشتون معروف شده اند در سر، حیران ماندم آنان که سوار موتر شدند آدم بودند یا وحشی های فرار کرده از باغِ وحش…؟ نفر پیش روی که جَرَس را در کف دست چپ اش خُرد میکرد، آمرانه گفت… استاذه نوی ښار ته مو بوځه… صد متری از حرکت ما نگذشته بود که دست چپ خود را طرف من دراز کرده و گفت… استاذه … لاس دې راوړه…من دست راست ام را پیش کردم …ریزه های چرس را در کف دست من ریخت… گفتم … مه باید گیر تبدیل کنم … کسی نه شنید… و آقای کثافت تنباکوی سگرت را در دامن خودخالی کرد و چرس را دوباره از من گرفت… به سرعت موتر افزودم … تا چرس را دود نکنند که من مشکل شدید تنفسی داشتم و دارم، لطف خدا شد که یکی از آنان گفت… ده پارک روشن …کو… به طرف تانک تیل شهرنو پیچیدم…نزدیک جادهی فرعی هتل ستاره … همان آقای پشت سر نشسته صدا کرد… دست راس اِستاد کو… بدون پرداخت پول پایان شدند…
دهُم… آن زمان در ستلایت ها که کم هم بودند، برخی سریال ها نشر میشدند که جالب بودند، سریال دزد بغداد یکی از آن ها بود و من پس از ختم کار به منزل پدری همسرم میرفتم تا آن سریال را ببینم. شام یک روز دیگر از شهر جانب خیرخانه میرفتم به سه راه برهکی رسیده بودم… که یک تن از همانگونه افراد دست داد، یا نسبت تاریکی شام و یا هم از بی فکری متوجه نه شدم که او مسلح بود… بر عکس گروه های دیگر آدم واری کفت … استاد جان … تا همی …سینمای بارستان «بهارستان» میریم… گفتم… مه طرف خیرخانه میرم… اگر میری… می برمت… رای «راه» مه چپ اس…نمیرم …بسیار شله شد و منم گفتم…درست اس … نمیدانم چند فیصله… کردیم … آقا دروازه را باز کرد… که داخل موتر شود… صدای دروازهی دست راست عقب موتر هم برآمد… در. آئینهی عقب نما دیدم سه تن دیگر هم با سلاح و همان قیافه های کثیف تکرار سوار موتر شدند…من از نفر اول پرسیدم… چرا دروغ گفتی… تو خو گفتی تناستی… سلایته کجا پُت کده بودی… گفت ببخشی فکرم نه شد که میگفتم … البته به قول رفیق منان رزم مل و استاد حاجی محمد کامران، آن ها دزدان پدر کده بودند …شهری که مثل امروز پرسان نبود … تاریکی بود و غیر از خدا کسی هم نبود که دادرس باشه… در جریان صحبت با نفر اول… پشتی چوکی من بسیار بافشار برطرف پیش روی حرکت کرد… در آئینه دیدم که نفر نشسته در عقب چوکی من با اشارهی طرف دیگر های شان…چیزی را رساند… من با عصبانیت حرکت کردم و به طرف چپ پیچیدم تا از راه جادهی برهکی منتهی به باغ بالا بروم و چون ترسیده بودم نخواستم داخل جاده های فرعی شوم… کمی حرکت کرده بودیم که باز هم همان نفر عقبی بلند صدا کرد… خی ده مو قرارگاه دگه بریم… دانستم که در دام افتاده بودم… وقتی به چهارراه لیسهی عمر شهید رسیدیم، نفر پیش و همه یکجا کمی با پتکه گفتند … استاد روبروی برو… محاسبه کردم که ازدحام نسبی بود و جاده هم عمومی… به سرعت طرف چپ چهارراه پیچیده و گفتم … کتی مه سینما بارستان …گفته… لطف
امکان ثبت دیدگاه وجود ندارد.