بخش دوم
من عقیده دارم اگر مقاومت ملی نه باشد و چنانی که سال ها پیش نوشتیم اگر مقاومت های هویتی حفظ نه شود و در ذهن هر یک انسان افغانستانی که همیشه در وطن خود شان شهروندان درجهی سوم و چهارم حساب می شوند حک نه شود و به طفل ما در گهواره الهام نه کنیم، بدتر از دوران عبدالرحمان می شویم.
باور من این است با وجود انتقاداتی که طی دو دههی اخیر متوجه رهبران و نخبه های غیر پشتون است، ایشان میتوانند دوباره وارد میدان شوند و معادله را تغییر دهند، من به مارشال دوستم تاذزمانی او بمیرد یا من بمیرم و بعد از مرگ هردوی ما باور دارم که هویت فروشی نه میکند، اما ملامتی او در کهالت به حضور عاجل در صحنهی مقاومت امروز را نتیجهی جُبن او یا امان الله گذر یا جنرال بابه جان نه دانم، بل سبب را رأی زنی های منطقی و کسب حمایت ها می دانم، هر چند سکوت شان به هیچ وجهی توجیه پذیر نیست. من بر عکس دیگر به خلیلی و محقق و عطای نور و داود کلکانی و حاجی الماس و دیگران باور چندانی ندارم حتا اگر با مقاومت باشند… لازم است جانشین های متهعدی غیر از میراث رسیدن به فرزندان نادان شان داشته باشند. اگر یار محمد جانشین سیاست نظامی دوستم شود که شکی نیست مؤفق می شود، از محقق و خلیلی و دیگران چی هیچ … و …هیچ
این مقاله را در چند نوبت بخوانید و بدانید که چرا باید به خود بیایید
اختلافات قومی و تباری و قبیله وی در دو بخش درانی و غلزایی اظهر من الشمس است.
مشکل افغانستان پسا افتادن قدرت به دست این دو قبیله و شاخه های قدرت طلب شان به اوج رسید به خصوص که هر کسی میخواست سلطان باشد و گپ اول را بزند حتا اگر قدرت به گونهی سلاطین ناحیه به ناحیه هم برای هریک شان می رسید قانع نبودند مگر این که همه باید سلطان می بودند. اقوام دیگر اصلی و بومی افغانستان در کشمکش بین آنان لگد می شدند که تا کنون به همان منوال ادامه دارد. اما تفاوت های زیادی در حس عدم تبعیت از حاکمیت مرکزی، جلوگیری از انحصار قدرت و قدرت نمایی های حق طلبانهی نیم قرن گذشته، پایه های استبداد هر دو تبار اقتدار گرا را لرزاند و دانستند که ملت بیدذارتر از دیروز اند. تأسیس سازمان های چپی و راستی، تشکل های آزادی خواهانهی مردم محور، سبز شدن و قد کشیدن رهبر های آزادی خواه « حتا با انجام جنایات خشن مثل خود رهبران حاکم ار دو ساختهی یک تبار خاص پشتون» عرض وجود کردند. مطرح ترین چهره های رهبر های کاریزماتیک از میان هزاره ها و ازبیک ها محروم ترین اقوام کشور تثبیت حضور کردند. پرچم دار این نوع مبارزات در جناح راست عبدالعلی مزاری و در جناح چپ عبدالرشید دوستم اند. این دو با خصوصیات منحصر به فرد و نه ترس پله های رهبر شدن واقعی را آموختند و به خصوص عبدالعلی مزاری با توسل بی رحمانه به زور سلاح تثبیت حضور کرد. گاهی هم برای آن که نادانی را دانا بسازی باید قوتی برایش نشان بدهی و این دو نفر چنان کردند. من این جا در پی آن نیستم که با متخلفین حقوق بشری اگر خودم هم باشم محاسبه صورت نه گیرد. بر عکس همه کسانی که بر مبنای حکم قانون ناقض حقوق بشر خوانده می شود باید جواب ده باشد. اما انصافاً که داشتن توانایی های منحصر به فردِ افراد مذکور در رهبری و عروج نیروی بزرگ سرنوشت تاریخ کشور فراموش ناشدنی است. همان بوده که به خصوص از دورهی دههی دموکراس و بلند کردن صدای رسای مردم تا امروز کارنامه های زیاد در تضعیف قدرت انحصاری قبیله داشته و مخصوصاً دوستم حتا در تعین سرنوشت زعامت ها هم تأثیر گذار بوده است که نوعی خشن به دست آوردن حقوق شان به حساب میاید. به هر حال گپ اصلی آن است که قدرت اهورایی زعامت نخبه های پشتون دیگر جز خوابی بیش نیست.
برخورد
ملت و کشور افغانستان را مالکیت کامل و شامل شخصی خود می دانستند:
از شروع حاکمیت احمدشاه درانی ابدالی تا زمان فوت دوست محمد خان برخورد با اقوام دیگر
برخورد های نوسانی و انفعالی و گاهی با گذشت و تسامح و زمانی با خشونت و استبداد همراه بوده است. اما امر مهم در تمام دوره های انحطاط و مترقی قدرت نخبه های پشتون آن بوده که باید نخبهی پشتون سخن اول را برند و تصمیم اول را بگیرد و مطلق العنان صاحب رأی باشد و دیگران فرمانبرداران بی چون و چرای شان. اما از آغاز دههی دموکراسی و قبل بر آن ایجاد جنبش های روشن فکری در دانشگاه کابل تقریباً از اواسط دههی پنجاه میلادی تا امروز که همه کشور را فرا گرفته است طلسم استبداد در هم شکست و جنبش های چپی و راستی در بیداری مردم برای حق طلبی نقش بسزایی داشتند. هر چند راستی ها از بدو ایجاد جنبش های شان تا امروز بر مبازارت توسل به قهر می اندیشند، اما جنبش های چپی رسیدن به اهداف را از راه های مسالمت آمیز تأکید داشتند. اقدام امین سفاک در سرنگونی ریاست جمهوری داود خان هم نتیجهی خود خواهی و تصمیم های انحصارگرایانه ناشی از خصوصیت قبیلهیی و نخبه تباری پشتونیزم سیاسی بود. نه اتفاق آرای رهبری برای انجام اقدام نظامی در هفتم ثور ۱۳۵۷.
خانواده های سلطنتی خود را مالکان بلامنازع خراسان و حتا ملت افغانستانِ پسا از میان برداشتن نام خراسان میدانستند. آن جا و آن گاه دیگر حتا پشتون بیچاره و بی واسطه و بی ارتباط مانند امروز مکلف به برداشت رنج و تعذیب زیاد برای پرداخت مالیات کمر شکن بود تا خالی گاه های در آمد های مالی را پُر کنند.
در برخی حالات سلاطین و شاهان ظالم حتا در خدا ناترسی دست کفر را هم از پشت بسته بودند که به آن مباهات هم داشتند.
دلیل بروز آن خالی گاه ها و شکاف های عمیق سلطان نشین و امیر نشین آن گاه همان امتیازات بی حد و حصر و بی لزوم بسته گان سلاطین و پادشاهان بود. صفحهی ۴۴۶ چاپ بیستم بهار ۱۳۸۸ افغانستان در پنج قرن اخیر اثر شادروان استاد فرهنگ مواردی را از کبر و نخوت و غرور عبدالرحمان خان یاد می کند که اگر یک آدم عادی آن را در آن زمان یاد می کرد ملا های دربار او را تکفیر می کردند.
وایسرای انگلیس دریافته بود که از جولای ۱۸۹۲ تا جون ۱۸۹۴ حدود ۹ هزار نفر هزاره به طور کنیز و غلام در بازار کابل به فروش می رسیدند و تعداد دیگر مخصوصاً دختران، زنان و پسران زیبا روی هزاره به تاجران هندو و می فروختند و ایشان از آنان برای بهره برداری جنسی به هندو و نصارا فروخته از آن ها پول به دست می آوردند. وایسرای انگلیس از شدت ظلم امیر بالای مردم هزاره آگاه شده و طی نامهی او را به خویشتن داری دعوت می کند. امیر بیخرد آن نامه را نوعی مداخله در امور خود پنداشته جوابی می نویسد. متن آن از لحاظ شرعی شرک کامل است. چون ما در طول تاریخ همیشه ملا های نادان قدرت نگر داشتیم هیچ یک از ملا ها آهی به جگر نه کشیدند و نه تنها انجام اعمال غیر اسلامی و غیر انسانی را تقبیح نه کردند، بل بی خیال شرع از کنار آن گذشتند و گوش های شان را نا شنوا، چشمان شان را نابینا و جدان های شان را مرده انداختند و جواب دادن آخرت و رفتن به جهنم را نسبت انتقاد از امیر ظالم ترجیح دادند. این موضوع طی بیست سال حاکمیت کرزی غنی بار ها تکرار شد. انشاءالله نود درصد مواد سوخت جهنم همین ملا نما های ما خواهند بود و افغانستان در طول تاریخ استقرار اسلام فقط پنج فیصد ملا و عالم راستین دین و داشته و پنج فیصد عالم وارستهی دیگر هم به مشکل پیدا می شود.
به روایت همان صفحه امیر نادان جواب داده بود که: « چون مردم هزاره از اتباع او می باشند، طوری که خواسته باشد، با قتل، حبس و تبعید آنها را مجازات میکند.» چینن گفتار نعوذبالله انکار از امر خدا و نوعی دعوای فرعونیست. آیات زیادی که برای جلوگیری از مداخلهی بنده در حق بنده به خصوص حیات او است یکی هم… یا ایهاالذین آمنو لاتقدمو بین یدیه الله و رسوله است یعنی بین خدا و بندهی خدا واقع نه شوید.
و یا خدا امر می کند: «
وَ مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خالِداً فِيها وَ غَضِبَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ لَعَنَهُ وَ أَعَدَّ لَهُ عَذاباً عَظِيماً «93»
و هر كس به عمد مؤمنى را بكشد پس كيفرش دوزخ است كه هميشه در آن خواهد بود، و خداوند بر او غضب و لعنت كرده و براى او عذابى بزرگ آماده ساخته است.
دیهای که در قرآن به این نوع قتل مطرح شده به قرار ذیل است:
«وَ ما کانَ لِمُؤْمِنٍ أَنْ یَقْتُلَ مُؤْمِناً إِلاَّ خَطَأً وَ مَنْ قَتَلَ مُؤْمِناً خَطَأً فَتَحْریرُ رَقَبَةٍ مُؤْمِنَةٍ وَ دِیةٌ مُسَلَّمَةٌ إِلی أَهْلِهِ إِلاَّ أَنْ یصَّدَّقُوا…» …» [۱۷]
نساء/سوره۴، آیه۹۲.
«هیچ فرد باایمانی مجاز نیست که مؤمنی را به قتل برساند، مگر اینکه این کار از روی خطا و اشتباه از او سر زند (و در عین حال،) کسی که مؤمنی را از روی خطا به قتل رساند، باید یک برده مؤمن را آزاد کند و خونبهایی به کسان او بپردازد مگر اینکه آنها خونبها را ببخشند…»
حالا کسی از امیر ظالم نه پرسید که تو به کدام حکم شرعی خود را مالک نفس هزاره ها می دانستی؟ همین رهبران جبون هزاره بر بقای قدرت و ثروت و مکنتی خویش هم ظرف بیست سال عبدالرحمان های ثانی و ثالث را مالک نفس های خود و هزاره ها مثل تاجیک ها و ازبیک ها و دیگران. در بردهگی رهبرانِ نخبه نما از زمان عبدالرحمان تا حال فقط تغییر آدم ها و ساختار شکلی و مدرن آمده و رهبران بدبخت ما آن ر قبول کرده اند البته تغییر محتوایی بدتر از گذشته برده بودن را ترجیح داده اند.
امتیازات نخبه ها و وابسته های پشتون به دربار های شاهان و سلاطین از شروع حاکمیت احمدشاه درانی ابدالی تا زمان فوت دوست محمد خان برخورد با اقوام دیگر :
امتیازات سخن اول داشتن نخبهی پشتون بدون استثنا از شروع حاکمیت احمدشاه درانی تا امروز جزء سیاست نهادینهی شده تکبر پشتونیزم در افغانستان بوده است. با آن که من به شخصه احمدشاه درانی ابدالی را بیشتر به حیث یک خراسانی تاجیک شده می شناسم و دلایل آن را قبلاً در مقالهیی تفصیل داده ام، اما بازی مرغ و شتر بودن آنان برگ برندهی شان است. اگر جایی گیر آمدند که توان برداشتن به شانه های شان سنگینی میکرد عاجل ادعا میکنند که ایشان مرغ اند … ورنه می دیدی که بار را چگونه با غیرت حمل میکردند که حیران بانی…ولی وقتی گفتی شان به پرواز آی میگویند، کاش مرغ شکاری می بودم و به پرواز میامدم و خیل های پرستو های خوش الحان و کبک های زیبا با گوشت های لذیذ را شکار کرده به طرف شما می آوردم و شما کباب های لذیذی تناول می کردید …آخر کار
می بینی که تو تنها ماندی و همه منفعت را شترمرغ برده است.
امتیازات این طبقه چنان زیاد بود که نسل به نسل میراث شان مانده بوده و حتا در زمان هایی که آن امتیازات هم ختم شد…نسل ده هفتم تا امروز شان هر جا را امتیاز خود و حتا ملکیت شخصی بابای خود دانسته دیگران را مهمان، خدمتی و یا تحمل شده یا تحمیل شدهی آخر رونده می پندارند. آقای یوسف هیواد دوست یکی از نمونه ها شاید از نسل هشتم یا نهم نخبهی پشتون افغانی اند. ایشان چند روز قبل حقیر را با کنایه منصوب خدمتی رادیوتلویزیون ملی دانستند…یعنی گویا رادیو تلویزیون ملی از ملکیت های شخصی و غضب شدهی ملا مشک عالم یا ملا کرزی و ملا غنی بوده و سلسلهی نسبی یکی از آن ها به نوعی در عشیره و دودمان قبیلهیی ختم میشود و خلاصه صاحب اصل ایشان اند و من و شاید ما ها همه خدمتی های قابل برگشت هستیم. در حالی که حتا در پشتون بودن متأسفانه من پشتون ستنگ تر از ایشان هستم. به آن جهت لازم دیدم برای شان توضیح دهم که یک سال پس از انجام وظیفه به عنوان معاون اردو در نشرات نظامی، به اساس لزوم دید مقامات دولتی و به پیشنهاد جناب محترم غلام حسن حضرتی، موافقت مارشال فقید و استاد رهین گرامی وزیر دانشمند اطلاعات و فرهنگ و منظوری ریاست جمهوری با حفظ حقوق نظامی در بست اول به حیث خاکروب و مأمور منتظم نشرات نظامی مقرر شده و نمایندهی فعال و قاطع دفاع حقوق رادیو تلویزیون ملی بودم. الی زمانی بر حال بودم که جلالی جاسوس آمریکا و شرور بدنام در وزارت داخله روز اول عید قربان سال ۱۳۸۳ پسا نشر خبر بازدید مارشال از چهارصد بستر کابل در حالیکه با کرزی یک جا بود و استاد رهین هم بودند بالای کرزی لغو ریاست نشرات نظامی را در روز رخصتی منظور کرد و از سوختن ما تشکیل های همه ادارات محترم نشرات نظامی در آژانس باختر، روزنامه ها و جراید طی همان حکم لغو شدند. مارشال آن زمان آدم مقتدری بودند… کرزی چی که بوش هم از ایشان در هراس بود… من با اشتباهات سیاسی شان کاری نه دارم، ولی اگر بسیار چوکی دوست می بودم و رادیو تلویزیون ملی را مانند آقای هیواد دوست ملکیت مؤروثی رسیده از آبا و اجدادم می دانستم، کافی بود فقط تلفن می کردم یا پنج دقیقه به ملاقات شان میرفتم، در هر دو حالت تشکیلات نشرات نظامی در هر جایی دوباره ماندگار میشدند و یا حد اقل خودم را جایی معرفی میکردند. اما الحمدالله که نفس لوامه ر شکست داده و خدا حافظی دوستانه با لبخند پسا نزدیک به بیست و پنج سال کار پیوسته و گسسته از نزد همکاران رخصت شده و بدون آن که مثل دزدی فرار کنم در روز روشن ترک محل کردم. حاصل کار منی ناکارِ و به قول آقای هیواد دوست، شخص خدمتی از وزارت دفاع داشتن ده ها و صد ها دوست عزیز و محترمی است که امروز از بهترین های زندهگی من و سرمایه های معنوی من اند. و شایان ذکر است که آقای هیواد دوست از پیشینهی نحوهی تشکیل نشرات نظامی و چرایی تشکیل آن اصلاً آگاه نه بودند و بعد ها که همه گانی شد، ایشان به عنوان سرباز در بخش څارندوی فعال بوده و بعد مدیر رسمی آن جا مقرر شدند هم در دوران سرپرستی و هم در دوران مدیریت شان بالای میز ها و چوکی هایی دربار کردند که بنده از فابریکهی حجاری و نجاری انتقال داده بودم.. و این جانب محمدعثمان نجیب جریان کل ماجرا را را در روایات زنده گی ام زیر نام یک اداره و صد خاطره منتشر کرده ام. البته اگر حیات باقی بود و بیماری کرونای دلتا و نفس تنگی ما را با خود نبرد، هیواد دوست صاحب چیز هایی را بخوانند که یاد شان بیاید و حداقل پیش خود بگویند که همین آدم راست می گوید.
یکی دیگر از شهکاری های آقای هیواد دوست احوال پرسی شان با بنده پسا دیدار حدود سی سال در برنامهی دیدار آشنا بود. من به محبت جناب فروغی صاحب آن جا دعوت شده بودم و در رکاب جناب محتر بشیر رویگر پدر معنوی، استاد من و وزیر محترم اطلاعات و فرهنگ در کدام شهری آلمان به آنجا رفتم. رشیدی صاحب، محترم عثمان عظیمی، محترم پژمان صاحب از گروهی بودیم که یک جا آنجا رفتیم. من آن قدر تشنهی دیدار آشنایان و دوستان دیروزم بودم که مثل طفل هر سو می پریدم و در از همکاران وتساپ گزارش داده میرفتم…چون خاطرات زیادی از هر کسی و منجمله آقای هیواد دوست داشتم و طی سال های متمادی چند خاطرهی ماندگار شیرین شان به همه قصه میکردم، آرزوی دیدار ایشان و هریک از همکاران عزیز ما را که میسر می بود در سر داشتم. همه بسیار با محبت واقعی وطنی برخورد کردند…وقتی با آقای هیواد دوست روبرو شدم… چنان یک سلام علیکی بی نمک و بی مهر و دور از ارزش های انتظاری من کردند که پیش خود خجل شدم… با توجه به صراحت رنجهی خداداد گفتم…هیواد دوست صایب کتی مه ای رقم سلامالیکی کدی … که بگویی مه چند سال مهمان تو بودیم و صوبام از خانه کتیت…یکجای آمده باشم…. سی سال باد مره دیدی مثل بچیت کتی مه برخورد کدی…» جناب بهانه آوردند ولی دیر شده بود.. همه همکاران عزیز ما محبت زیاد کردند که غیر از هیواد دوست صاحب از همهی شان شان ابراز سپاس میکنم، به خصوص مهربانوی گرامی سهیلا حسرت نظیمی که یادی از حضور ما در آن جا کردند…من آن محفل را با بسیار خوشی از سایر دوستان ترک کردم و حتا فکر میکنم به خاطر آقای هیواد دوست و یک تن دیگری که روایت اش را بعداً میکنم از پریدن به هر سو و گزارش دادن زنده به گروهی از همکاران منتظر در وتساپ صرف نظر کرده و گفتم شان که در بین همین نزدیک به دوصد همکار ما که هر کدام را بیست تا سی سال ندیده بودم دو نفر شاگرد های اشکریز من را جگرخون کردند و شما منتظر گزارش زندهی من نباشید. به هر ترتیب قصه به درازا کشید، چون خصوصیت انحصاری و میراثی هر قبیله و عشیره و دودمان به صد ها نسل بعد آن چنانی می رسد که بود…
برگردیم به امتیازات خانوادهی شاهی قبیله:
هر چند قبیله خودش واژهی عربیست و پروردگار در قرآن برای شناخت انسان ها آن را به کار برده: …و جعلناکم شعوباً و قبائلا لتعارفو… و شما را به شعبات و قبایل تقسیم کردیم تا یکی دیگر تان را معرفی شوید و بشناسید…ان اکرمکم عندالله اتقاکم… نزدیک ترین شما به من متقی ترین شماست. من نه می دانم علت و وجه تسمیهی کاربرد چنان واژهی بزرگ برای گروهی از نخبه های یک قوم خاص چیست که هر چیز دارند غیر از تقوا. چی کسی و چی وقت و چرا این واژه را به آن نخبه ها نسبت داده اند که هرگز مستحق آن نیستند…؟
خانواده های سلطنتی و ستم شاهی و امارتی در افغانستان جزء درد به ملت و عشرت و امتیاز به خود حتا به پشتون های بیچاره و عادی هم نه تنها خدمت نه کرده اند که بیشترین جفا را بر همین خواهران و برادران ما روا داشته اند و خود ها و بسته های شان هر کاره های بدکنش بوده اند… امتیازات خاص خانواده های شاهی امارتی لعنتی در افغانستان چنان بوده که کمر مردم عام بدون حس تعلق قومی و تباری را شکستانده بود….چنانی که والدهی امیر عبدالرحمان ستمگر هم در ستم به ملت دست داشته است، خدایش جزا دهاد انشاءالله ….
ادامه دارد…