روایات زنده‌‌گی من « بخش ۱۸۷»: محمد عثمان نجیب

در پی بُروز روی‌داد های اسف‌بار ناشی از خیانت اشرف غنی و کرزی و تیم های شان و اشغال وطن توسط پاکستان و پشتون های خیبر پښتون‌خواه سلسله‌ی تحریر روایات به التوا رفت. هر چند مقاومت بخش اساسی کارزار زنده‌گی ما شده اما برای آن که ایام به کامِ ما نیست و عمر را باور پایایی نیست به ناچار ناگفته ها را بیان می کنیم.

  پیوست به بخش های ۵۴ و ۵۵

‌و چنان بود کار های من که یاد داشتنِ تایپ در هنگامِ سربازی کمک زیادی به من کرد.‌

برنامه های کاری من در فرماندهی قول اردوی مرکز به سرعت دادنِ رسیده‌‌گی‌ پرونده‌ی رفع مجازات اجباری ام زیاد اثر داشت. زیرا وقت کافی بود و به خاطر جمعی می‌توانستم پی‌گیری آن ها را داشته باشم. ‌ در بخش های ۵۴ و ۵۵ تذکرا داده بودم که چی گونه گاهی برخی انسان ها به نام شوهر یک حیوان وحشی می‌شوند. این جا برای رعایت ملحوظاتی نام های مستعار ( نجیبه برای خواهر ما و زرغونه برای مادر دینی ام انتخاب کردم. ) حبیبه خواهر ما شوهری داشتند که بدتر از من چیزی در بساط اش نه بود و اما در مقابل خانه و امکانات همه از مادر زن شان یعنی همان زرغونه مادرم بود. اما آن آقایی که حالا خبر شدم فوت کرده، با بی رحمی اصلاً به جای فکر کردن در سهم گیری بدون مصرفِ مواظبت از همسر بیمارش و در حالی که پنج طفل قد و نیم قدی داشت همواره او را تهدید به زن کردن دوم می‌کرد.

من که بیش در دفتر می‌خوابیدم، صبح به خاطر چای خوردن به رستورانت نظامی می‌رفتم که واقعاً تندوری با طعم عالی می‌پزید. از دروازه‌ی غربی صدارت بیرون شدم که زرغونه مادرم در آن پگاهی وقت دهن دروازه‌ی مراجعین ایستاده بودند. اول فکر کردم به خاطر کدام کار دیگری آمده بودند‌، بعد که مرا صدا زدند و احوال‌پرسی کردیم پس از آن که دست های شان را بوسیدم‌ گفتند ضرورت به موافقه‌ی مجددِ دولت غرض سفرِ نجیبه است. نمبرِ نامه‌ی وزارتِ صحت عامه را با کاپی پاسپورت از ایشان گرفته و گفتم خودم احوال می‌دهم. به دلیل دو بار سفر قبلی در اعطای موافقت نامه‌ی سفر تداوی مشکل چندانی نه داشت اما باید کاری می‌شد.

یکی از عواملی که بیماری سرطان نجیبه خواهر را شدت بخشیده بود از همان تشویش هایی ناشی می‌شد که آقای … نه تنها از گرفتم همسر دوم، هر بار به رخ او می‌آورد که داشتن مسئولیت در مقابل همسرِ و فرزندان اش را اصلاً در فکر خود هم نه داشت. نه اصول انسانی اجازه‌ی مداخله را می‌داد و نه آگاهی من از حقیقت داخل زنده‌گی شان چنانی بود که باید می‌بود. به هر حال ظواهرِ روی‌داد ها چنان وانمود می‌کرد که نیم کاسه‌یی زیر کاسه‌ی شوهرِ ناکارِ شان بود.‌ روزی در اواسط سال ۱۳۶۲ باید برای بار سوم خواهر نجیبه جهت عملیات به هند می‌رفت.

غرور بلندِ زرغونه مادر در حدی بود که باوجود شناختِ کامل در سطح رهبری و به خصوص شخص شادروان دکتر نجیب هرگز به ایشان یا دیگران مراجعه نه کرده بودند تا مشکل شان را رفع کنند. آنان تا گاهی و جایی که مقدور بود احوال‌گیری داشتند. از زرغونه مادر پرسیدم که داماد شان کجاست و چرا به خاطر کار های همسر خود نیامده؟ اشک ها هم‌چو مروارید روی گونه های زیبای شان جاری شد. چین ‌و چروک داری رخسار شان بابت کهولت عمر و رنج بیماری دختر شان بود. ما آراسته‌گی تمام عیار داشتند ‌و درست مانند مردانِ ستبر می‌درخشیدند. در پاسخ به پرسش من سکوت با معنا کرده و آهی کشیده و گفتند:

« … جان مادر پشتش نه گَرد… اینه حالی خو چند وقت زیاد شده خودت دیدی… همو خوارت تداوی شوه ‌و جور شوه … دگه مهم نیس…و در عین حال گفتند… که … اگر زن دوم هم بگیره عیبی نیس اما باید ده ای حال متوجه خوارت و اولادا هم باشه… » واقعاً سخت متأثر و پسا خدا حافظی با زرغونه مادر، راهی رستورانت شدم و مدام فکر می‌کردم چطور امکان دارد یک شوهر به آن اندازه وحشی باشد که حتا برای همسرِ در حال نزع خود هم توجه نه کند؟ در حالی که همه‌ی ما نقایصی داریم. مصمم شدم تا در یک فرصت مناسب با زرغونه مادر مفصل صحبت کنم و باید می‌دانستم چی کمکی انجام داده می‌توانستم. نمبر نامه را به دوستان در قلم مخصوص داده و خواهش کردم تا کمکی کنند. چون قبلاً جناب محترم رئیس اداره‌ی ما در یکی دو مورد به خاطر من همراه آقای توخی صحبت کرده بودند و رابطه‌ی کاری هم داشتیم.‌‌ بعد از سپردن نمبر نامه‌ی صحت عامه، دوستان وعده دادند که زودتر موافقت نامه را به صحت عامه می‌فرستند. در عین زمان از چگونه‌گی صدور موافقت نامه‌ی تجارتی برای پدر محترم حاجی احمدشاه پرسیدم که قبلاً رئیس محترم اداره‌ی ما از آقای توخی خواهش کرده بودند. حاجی احمدشاه یکی از خویشاوندان دورتر به ما از طرف برادرِ مادرم هستند، که فعلاً در لندن زنده‌گی می‌کنند و حرفه‌ی تجارتِ قالین داشتند و پدر مرحومی شان به سفر ها می‌رفتند. پاسپورت هم مربوط پدر شان بود. دوستانی که با تاجران سر و کار دارند عادت تاجران را می‌دانند. ۹۰ در صد تاجر افغانستان بسیار بی رحم و صد در صد آنان مردمان مطلب آشنا هستند، حتا اگر برادرت هم باشند. مخصوصاّ اگر توسط یک آدمِ سومی کاری را برای تو بسپارند و تو خبر نه باشی که آن نفر سومی ترا فروخته است و از نام تو پولی برای خودش دست و پا کند. خواهر زاده‌ی حاجی احمدشاه با من چنان کرده بود.

در حالی که من در فکر کمک اخلاقی به آنان چند بار به حل مشکل شان و بی مدعا پرداخته بودم. آن حقیقت تلخ را روزی دانستم که پدر و مادر محترم حاجی احمدشاه من را در منزل شان واقع شهرنو کابل نزدیک مسجد شریف جامع هراتی ها دعوت کردند. پدر مرحوم و مادر مرحومه‌ی حاجی احمدشاه بسیار محبت کرده هم به لحاظ خویشاوندی دُور که نواسه‌ی شان داماد یکی از نزدیکان مادری من اند و هم ظاهراً به دلیل تشکر از کمک هایی که من برای شان کرده بودم. در میان صحبت های شان شنیدم که گویا ایشان به من تحایفی از جمله یک جوره بوت فرانسوی به دست نوه‌ی کلان شان فرستاده اند. نوه‌ی کلان شان در تجارت خانه‌ی آنان کار می‌کرد ‌و حلقه‌ی وصل خانواده های ما هم بودند و‌ هستند. من دیدم که بحث آن دو بزرگان نوعی آمرانه است یعنی این که در مقابل کار های که من برای شان انجام داده بودم ایشان هم‌دست نوه‌ی شان به من پول نقد و هدایای دیگری فرستاده اند. من برای شان گفتم از هیچ چیزی خبر نه دارم، اگر از نام من کسی شما را فریب داده حتا پسر تان هم که باشد دروغ می‌گوید من اهل تحفه گیری نیستم و رابطه‌ی من با نوه‌ی تان در حد شناخت خویشاوندی است. این که من را به شما فروخته اند کار بسیار پستی را انجام داده اند. دیدند که من ناراحت شدم موضوع را تغییر دادند. و ‌من باکی هم نه داشتم چون پاک بودم‌ از محاسبه باکی نداشتم. اما گفتم انسان شناختن چقدر سخت است. حالا نزدیک به چهل سال از آن خیانت نسبت به من می‌‌گذرد ولی نه می‌دانم ضمیر آن زن و شوهر چگونه ایشان را راحت می‌گذارد؟ به هر حال روزگار برای آدم درس می دهد. اما من هرگز از درس روزگار نیاموختم و آن‌ چه در توان داشتم بار ها و بار های دیگر در سایر عرصه ها به آنان کمک کردم. آنان بدانند که در فردای محاسبه‌ی خداوندی جواب دادن سخت است.

از جنایت خودی ها بر ما بگذریم و برگردیم بر آقا دامادی که همسرش با مرگ دست ‌و پنجه نرم می‌کرد اما خمی به ابرو نه می‌آورد. چنانی که گفتم مصمم شدم تا جریان بی تفاوتی داماد زرغونه مادر را درک کنم. فرصتی دست داد و رفتم، همه چیز را و همه داستان را قصه کردند.‌ در جریان صحبت ها از تمایل شدید و‌ عضویت داماد شان در باند حکمت‌یار هم سخن‌ راندند. من به دلایلی از جمله احتمال کینه ‌و نفرت از داماد و اتهام زنی در بخش فعالیت سیاسی آقا داماد علاقه نه گرفتم. وقتی آقا داماد می‌‌گویم تصور نه کنید که ایشان یک جوان چهارده ساله بودند. مردی با سن حدود پنجاه سال در دهه‌ی شصت با مو های سفید و هیکل قوی و بسیار شیک و مقبول. میانه‌ی شان با من هم بسیار خوب بود و ‌از بدو آشنایی دانستند که دوستان خوبی خواهیم بود. در بخش تصمیم های شخصی شان هم من صلاحیت انجام کاری را نه داشتم، اما می‌توانستم سبب بازدارنده‌گی از اقداماتی شوم که با وجود دانستن مرگ حتمی همسر در اثر ابتلا به سرطان انجام می‌دادند. ایشان معاونیت ریاست عمومی یکی از ریاست های وزارت زراعت را عهده دار بودند و گاهی هم در مقام سرپرست ریاست عمومی کار می‌کردند. آگاهی شان برای کمک خالصانه و واقعاً برادرانه‌ی من به همه خانواده‌ی شان موجب شده بود که بدانند آرزوی خوبی شان را دارم. به موافقت مادر زن شان سری به دفتر کاری آقا داماد در وزارت زراعت زدم. دیدن من برای شان در آن‌جا درست مثل انفجار یک بمی غیر قابل انتظار بود. معلوماتی را که لازم بود در مورد شان پیدا کردم که صحت ادعا های زرغونه مادر را تائید می‌کردند. ایشان هم آدم زرنگی بودند و صاحب تحصیل و کمال و جمال و منصب. زود دانستند که من چرا آنجا رفته بودم. به من توضیح دادند که تنها سرگرم کار های شان اند و بس. اما چشمان شان دروغ های شان را بازگو می‌کردند. به هر حال رفتن من آن‌جا سبب شد که ایشان وعد‌ه‌‌ی داده شده به بانوی دوم در حال انتظار عروسی را تا زمان مرگ هم‌سر اول شان ملتوی سازند. نه می‌دانم چه‌گونه تشخیص داده بودند که ما نه می‌گذاریم رنج اطفال معصوم و همسر بیمار شان و مادر زن شان با عروسی احتمالی دوم شان بیش‌تر شود. اما هرگز در پی آن نه شدند تا به عنوان یک انسانِ دارای عاطفه‌ی پدری و شوهری متوجه خانواده‌ی خود که همه دختران و زنان بودند باشند.

موافقت نامه‌ی سفر نجیبه خواهر صادر و تکت های رفت و آمد خریداری شد. من وظیفه‌ی بسیار مهمی داشتم که باید انجام می‌شد. چون به فرودگاه رفته نه می‌توانستم و باید آماده‌‌گی اجرای وظیفه را می‌گرفتم از دوستانِ ما در فرودگاه کابل کمک خواستم تا در تسهیل پرواز و نصب آکسیژن در داخل هواپیما برای نجیبه خواهر کمک کنند. یقین من هم صد در صد آن بود که شوهر شان او را تا فرودگاه همراهی می‌کردند. چون سفر معیتی را کمیسیون صحی اجازه نه داده بودند. اقدامی که اصلاً در عقل نه می‌گنجید. یک بیمار در حال نزع و زنده به کمک آکسیژن چگونه سفر تنها می‌کرد؟ وزارت صحت عامه آن زمان چنان نارسایی ها هم داشت با آن اهتمامات در هر دو فرودگاه بود اما رفتن یک معیتی حتمی بود که اجازه نه دادند. گاهی از زرغونه مادر می‌پرسیدم که همه مقامات مثل مادر شان به شما احترام دارند و من که یک آدم معمولی هستم، صلاحیتی هم نه دارم و هر کار را به اساس رابطه های کاری یا دوستانه انجام می‌دهم، چرا از آنان کمک نه می‌گیرید؟ با محبت می‌گفتند: ( حالی کله‌گی میفامه که تو بچی مه هستی … اگه تام ایلایم می‌کنی مه غیرت دارم خدا دارم…) می‌گفتم هرگز ایلای تان نه می‌کنم و شکر که خدا توان داد تا به قول خود وفا کنم.

صبح روزی که قرار بود خواهر ما به فرودگاه بروند تا در پرواز تنظیم گردند، زرغونه مادر تلفن کرده ‌و گریه گفتند: (‌…بیا خوراته میدان ببر … کسی نیس که ببریش… ) دانستم که آقا داماد شانه خالی کرده و بی خیال به دفتر رفته بودند. با آن که بسیار کار داشتم، همه را رها کرده با کسب اجازه از مقام دفتر رفتم و با موتر آمبولانس شفاخانه‌‌ی جمهوریت که نجیبه خواهر آن‌‌جا بستر بود و ریاست شفاخانه هم به خاطر برخی بزرگان و آشنایان امکانات خوبی را مهیا کرده بودند به فرودگاه رفتم. مسیر ترمینال تا داخل هوا پیما باید با بالون کوچک آکسیژن قابل انتقال در ویلچیر پیموده می‌شد. من تنها همه کار را انجام دادم و دوستان هم محبت کردند تا بیمار را داخل هواپیما نقل دادیم. پس از آن که بخش صحی از فرودگاه یا صحت عامه همه وسایل تنفسی آکسیژن را در داخل هوا پیما به خواهر ما نصب کردند، با چشمان اشک‌بار خدا حافظی کردیم. باور هم نه داشتیم که دوباره زنده برگردد و متأسفانه سرطان پستان بسیار کُشنده‌تر بود اما توکل به خدا کرده از هو‌ا پیما پایان شدم. دوباره دفتر برگشتم و تلفنی به زرغونه مادر اطمینان دادم که پرواز به خیر صورت گرفت. از دوستان ما که در فرودگاه بودند خواهش کردم تا از نشست هوا پیما در دهلی خبر ما بدهند و از عمله‌ی پرواز در مورد مریض ما معلومات بگیرند خدا همراه شان همه محبت کردند. سر انجام دانستم که خواهر ما در بیمارستان بستری شدند. حیرانی من باز آن بود که فردا چگونه آن آقا داماد در نقش آدمکِ بی مروت ‌و بی عاطفه دعوای آدمیت خواهد کرد؟ در گیر و دار همان جنجال ها بود که روزی خبر شدم زرغونه مادر منزل کلوله پشته را فروخته و آپارتمانی در چهارراه شهیدِ شهرنو خریداری کرده بودند.

ساعت های ۱۲ ظهر فردای پس از رفتن نجیبه خواهر من سخت مصروف گرفتن تدابیر امنیتی با دیگر هم‌کاران بودم تا کاری برای جلوگیری از انتقال اسلحه را در بانکسی داد غرب کابل انجام دهیم، زنگ تلفن دفتر ما به صدا در آمد و یکی از دوستان ما که در فرودگاه بودند مرا پرسان کرده بود و مدیر محترم دفتر من را صدا زدند. جواب دادم آن دوست عزیز من با تأثر به من گفتند: «… تا نیم ساعت باید میدان بیایی که طیاره میایه… و همشیره ره پس آورده… پیلوت آمبولانس خاسته…» دانستم که دیگر آخرِ خط رسیده بود. باز هم کسب اجازت کرده و فرودگاه رفتم … آن دوست خود را دیدم… گفتند طیاره در حال پایان شدن است… پرسیدم پیلوت دلیل برگشت مریض ما ره نه گفته … جواب سر درگم داد… خیر ببینن آمبولانس را وقت خواسته بودند. ناچار شده از دفتر فرودگاه به زرغونه مادر زنگ زده، جریان را ‌‌گفتم. گویی روح شان قبلاً خبر شده بود، گفتند: (… بچیم خوارت جور نِمیشه مه تیاری مه گرفتیم… شفاخانه برین مام میایم و بغض شان ترکید… با آن که بسیار شجاع بودند.). پس از فرود هواپیما مسئولین عاجل مریض ما را به آمبولانس انتقال دادند و من با اشاره به خواهرم سلام دادم در حالی که آکسیژن در دهن و بینی شان برای تنفس مصنوعی پمپ می‌شد از دو گوشه‌ی چشم های شان اشک سرازیر شد و با اشاره‌ی چشمان سلام دادند. درک می‌کنم که در آن زمان به چی فکر می‌کردند؟ به شوهر نامرد شان. به اولاد های قد و نیم قد شان به آینده‌ی اطفال شان بعد از خود شان و به مادر نستوه اما خسته و زار شان که جز خدا و او کسی را نه داشت، به مرگی که شاید با حسرت از بیداد روحی همسر شان زودتر به سراغ شان آمده بود. با چنان حالات و نگاه های ملتمسانه‌ی شان و تپش لرزنده‌ی قابل احساس قلب شان و با سختی نفس کشیدن های شان که درد ها مانع آن می‌شدند به شفاخانه‌ی جمهوریت رسیدیم. مکانی که فقط چند روز بعد در وضع بسیار اسف باری جان را به جان آفرین تسلیم کرد. اما آن جا شوهرش حضور داشت و به شمول من و زرغونه مادر و یکی دو نفر آقایا و مهربانو های دیگر از اقوام نزدیک شان و کاکای مرحوم شان هم شاهد جان سپردن خواهر ما بودیم… و ماشین ها از پمپ کردن آکسیژن ایستادند، وجود خسته‌ی نجیبه خواهر به آرامش ابدی رفت، خاطرات رفت و برگشت های نومیدانه اش و تقلای مادر فداکارش همه به نیستی رفتند. فریاد ها غوغا برپا کردند و بیمارستان ماتم‌کده بود و اشک ها مجال ایستادن نه داشتند، اما نه می‌دانم آقا داماد که الحمدالله در چند روز آخر عمرِ همسر نامراد شان آنجا بودند و زنخِ تن بی جان همسر شان به رشته‌ی باریک سفید بسته شد ‌و سر انجام به خاک‌اش سپردیم. اما مادر او ‌و مادر من ‌و مادربزرگ دختران قد و نیم قدِ او با متانت یتیم های دختر خود را پرورش داد و تا جان به جان آفرین سپرد هیچ نگذاشت نوه هایش احساس کمبودی کنند. خبر شدم، آقا داماد هم بسیار زودتر عروسی‌یی را کردند که بیمِ آن را سال ها قبل برای همسر شان داده بودند….

ادامه دارد…