این منطقه در مرکز شهر کابل موقعیت دارد و بنام سرچوک معروف است. جمع و جوش مردم اینجا بیحد زیاد است. بخصوص بیروبار دست فروشان، که اکثراً اموال کهنه و یا سرقت شده را اینجا آورده و بفروش می رسانند. بیشترین فروش ِ آنها از مبایل و بایسکل هاست که به قیمت مناسب، دست بدست بفروش می رسند. مردم با وجودیکه می فهمند اموالی که می خرند، اموال دزدیست و خریدنِ آن حمایت از دزدان و کیسه بران محسوب می شود، با آنهم بدونِ کدام تشویش و احساسِ گناه به این کار مشغول اند.
وقتی داخلِ سر چوک می شوی، خودت را گم می کنی. بیروبار از یکطرف، بی انظباطی و بی نظافتی از جانبِ دیگر. موتر ها ، بس ها، گادی، کراچی های دستی و چار تایره، تکری های دوا و نصوار و مرغ فروشی و تسبیح و سلمانی سیار، بولانی و ترکاری هر طرف و هر گوشه بی نظم قطار اند. دود، کثافات و زباله، هوا و زمین را بی اندازه آلوده ساخته اند. اینجا طبیعتی ندارد. نه درختی، نه بته یی و نه سبزه یی دیده می شود. جویکهای کنار سرک لوش بویِ بدی می دهند که دل آدم با گذشتن از پهلوی جویک ها بالا، بالا می آید. از داخلِ بعضی از دکان ها بویِ کباب تکه و ماهی می آید و حیواناتِ گرسنه بطرفِ آن دکان ها کشانده می شوند. سر و صدایِ دست فروشان و موتر ها بالاست. منارِ سپاهی گمنام، یکبارِ دیگر در این جا گم شده است ؛ چیزی از بی توجهی مردم و شهرداری و بقیه در خانه جنگی های تنظیم ها و احزاب از بین رفته و نابود شده است. بدیهی است که راه و روش زندگی و سیمای هر جا و هر منطقه از فرهنگ، وضعیت تعلیمی، تربیتی و اقتصادی ساکنین آن منطقه و یا اطراف آن حکایت می کند. لذا این منظره ها نیز شکایت از بی فرهنگی و بی سوادی باشنده گان اینجا دارد.
روز پنجشنبه و ماه قوس بود. هوا بارانی و غبارآلود. مردم با رنگ های سرخ و سوخته و کبود، دستها در جیب و یا زیر بغل؛ کسی پتو پوشیده بود و کسی جمپرهای گرم بارانی و زمستانی و کسانی هم لای یک پیراهن تنبان کهنه یک خریطهِ پلاستیکی را بالای لباس خود پوشیده بودند تا تر نشوند. مردم و همه زنده جانها از سردی زیاد لب و دهان شان جمع و دستان شان تر و یخ زده معلوم می شدند. دکانها، درختها و حیوانات، از کار و حرکت مانده بودند. هوای سرد روی سر و گوش آنها را سرخ گشتانده بود و گرد و غبار و خاک سرکها از رفت و آمد موترها و مردم به گِل و لوش سیاه تبدیل شده بود و بوی بد و متعفن در فضا، نه تنها دَم آسمان آبی را گرفته بلکه نفس گیر هم شده بود.
آبِ گلآلود و لوش بوی میان جویکِ جلو دکان ها و کبابی ها بزحمت خودش را از بین کثافات و زباله های داخلِ جویچه ها رد می کرد.
تنها بنائی که جلب توجه می کرد ، مسجدِ پل خشتی بود که خوشبختانه زیاد آسیب ندیده بود. حتی گنجشکها و پرنده گان که لای درز دیوارها لانه کرده بودند، نیز از شدت سرما خاموش بودند. عصر روز بود. مردی که چند کتاب زیر بغل داشت در همین راهِ گل آلود خسته، ذله و گرسنه قدم میزد . یک پیراهن گلدار نصواری با پتلون سیاه پوشیده بود. دفعتا سگی قوله زنان از کوچه ی پهلویش خیز زد و از پیشروی او رد شد. از پشت او هم مردی با یک دنده چوب می دوید. سگ گل آلود بود. او هنگام فرار به مرد تماس کرد و پتلون او را گل آلود ساخت. کتابچه های مرد هم روی زمین افتادند. وقتی مردِ دکاندار به مردِ رهگذر رسید، رهگذر دکاندار را محکم گرفت و نگذاشت سگ را بزند. سگ در حالیکه فرار می کرد سرش را دور داد و به مردِ رهگذر طوری نگاه کرد گویی از او تشکری کند و دوباره براه افتاد. مردِ دکاندار با رهگذر سر دعوا گرفت که چرا مانع تعقیب سگ شد. رهگذر فهمید که دکاندار از آدمهایست که دمِ خرش یک بلست است، بنا چیزی نگفت و کتابچه اش را جمع کرد و براه افتاد. کمی دور که شد، ایستاد تا از دکانداری مقداری آبِ طلب کند و کتابچه هایش را بشوید که نوت هایش خراب نشوند. در حال شستن دستانش بود که متوجه شد که همان سگ به طرف دیگر سرک ایستاده است و به او می نگرد. سگ رنگ سفیدِ گل آلود داشت و پشتش نصواری بود. پیشانی نصواری او خیلی سگ را زیباتر جلوه می داد.
ناراحت معلوم میشد و یک پایش را کمی بلند می گرفت. مثلی که درد داشته باشد. گوش هایش بلند و سیاه و چشمانش آبی و خیلی باهوش بنظر می رسیدند. تصور می کردی که آدمی در مقابلت ایستاده است. در چشمهای او یک حس بیپایان موج می زد و پیامی با خود داشت که مرد نمی توانست آن پیام را بخواند. اما یک چیزی معلوم دار بود؛ مثلی که گوسفندی را به قربانگاه می برند؛ مضطرب. و بعد از اینکه کارد را به گلویش می گذارند آرام و به التماس به آدم می نگرد. آن درخشش و هوشیاری در چشمانش، درد ، زجر و انتظاری که روح سگ داشت را مخفی نمی توانست. دو چشم آبی او اشک نمی ریخت. انگار پخته شده بودند. ولی نگاههای سوزناکی داشت که معلوم بود اشک هایش را در پس پرده می سوزاند. رهگذر چند لحظه او را تماشا کرد و بعد براه افتاد و رفت. ولی سگ تا دور مرد را نگاه کرد. این یک سگی از جنس هاسکی بود که مردم نامش را سَوز (سبز) گذاشته بودند. او هر طرف می رفت و از هر کس به او می رسيد لت و کوب می شد. گاه از دکاندار و گاه از رهگذر؛ گاه با موتر تصادم مینمود و گاه هم راننده های موتر که با سرعت از سرک های خامه و پر از چَقَری و چُقُری از پهلوی سَوز می گذشتند، سنگریزه و گِل و لای را به سر و بدنش می پراندند و حتی زخمی اش می کردند. در هیچ جا جای نداشت. نه در زیر کراچی ها ، نه در پهلوی غرفه ها. نه در زیر چپری نانوایی و نه در پیش دروازه ی مکتب. خورد او را می زد، بزرگ او را میزد. اطفال از او اسباب بازی ساخته بودند و اذیت اش می کردند و بزرگان قهرِ خانه و قیمتی و سر و صدای ترافیک و بی پولی خود را بالای او خالی می کردند. همه از شکنجه و زجر دادنِ او لذت می بردند و دردِ شان را با عذاب کردن او کاهش می دادند. حتی در مقابل دروازه ء مکتب، محل تعلیم و تربیه، آرامش نداشت و گاهی که خُنک میخورد و وجودِ تَر و گِل آلودش را میخواست زیرِ آفتاب پیشِ مکتب خشک کند، شاگردانِ مکتب چنان سنگ پاره های حواله اش می کردند که قوله هایش تا دورها شنیده می شد؛ با هر قوله و ناله ای او بچه های مکتب می خندیدند و از کار شان لذت می بردند. گویی همه حیوان آزارها باهم یک دست شده بودند و بطور ظالمانه یی او را میزدند و حظ می بردند. آدمها تصور می کردند که کارِ ثوابی می کنند که سگی نجسی را میزنند. سَوز آنروز گرسنه بود و برای پیدا کردن توته نانی تا و بالا می گشت. چون سگها زیاد بودند و هر کدام برای سیر کردن شکم شان تلاش داشتند، او هیچ جایی نمی توانست برایش غذای پیدا کند. آنروز بعد از اینکه از مرد قصاب لت جانانه خورده بود و پایش زخم برداشته بود از آنجا فرار کرده و تنها توانسته خودش را بزحمت با شکم گرسنه، به کمک رهگذر نجات بدهد. سَوز بعد از تلاش بسیار بالاخره خسته شد و دیگر تاب و توان گشتن نداشت. رفت و در یک سوراخی تهکویی خانه ی نیمه اعمار پناه برد.
سر خود را بالای توته خشتی نمناکی داخل سوراخ تهکو گذاشت و به یاد گذشته ها رفت. سَوز هر وقت بالایش زیاد فشار و سختی زندگی می آمد همین طور در جایی پنهانی سر می گذاشت و خاطرات گذشته اش را مرور می کرد. خاطراتش مانند فلمی از پیشروی چشمان او می گذشتند. بیاد آورد که او زمانی در خانه ی خان زندگی می کرد. خان او را خیلی دوست داشت و از او بسیار بخوبی مراقبت می کرد. سَوز آنوقت قوی و فربه بود. موهایش جلایش خاصی داشتند. مجید خان سَوز را که خیلی کوچک بود، از یک خارجی به عوضی یک چاقوی زیبا و انتیکی که از پدرش برایش مانده بود، خریداری کرده بود. نیازهای او چه از نظر فیزیکی و چه از نظر روحی در خانه ی مجید خان تامین می شد. سَوز بهترین غذا، آب تمیز و صاف، سرپناه گرم و امن و خوش ترین روزها و شبها را در محیط راحت خانه می گذشتاند. برای بازی و بیرون رفتن وقت های جداگانه برایش معین شده بود. اما حالا! حالا فقط بعضی بوها و تصورات آنوقت برایش باقی مانده است؛ در دنیایی گمشدهٔ اش تنها خاطرات آنوقتها، او را تسلی می کند. آهسته، آهسته در بین آن همه بوی نم و علف های خود رو بخواب رفت. خواب میدید که مجید خان صاحبش او را در بغل به گُل خانه ای خانِ کلان می برد. پوز بند او را میبندد، سپس با ملایمت او را به سوی یک سطح صاف مانند یک تخته بدون اینکه پشتش خم شود می خواباند و او را به تخته میبندد تا شکسته بند می رسد. بعدا شکسته بند آرام آرام پای او را بجا می کند و با دستمالی پاک و تمیز بسته می کند. شکسته بند تا پای او را بزمین مي گذارد که از دستش خطا می خورد و چیغ و قوله ای سگ بلند شده و از خواب بیدار می شود. بطرف پای خود می بیند که هنوز هم از پایش خون جاریست با دستش خون را آهسته پاک می کند و بیاد شبی میافتد که چند تن پیراهن تنبان پوش که روی خود را با لنگی های خود، پنهان نموده بودند، بخانه خان درآمدند و خان و تمام فامیلش را با سلاحی دست داشته ی شان به قتل رساندند و مالهای قیمتی شانرا با خود بردند. سگ بسیار سر و صدا کرده بود و یک مرمی در دستش نیز خورده بود اما بیچاره از بخت بد زنده مانده بود.
اشکهایش جاری بود. گریه می کرد، زیرا تنها پایش نه بلکه قلبش و اعصابش هم درد میکرد. تهکو کمی سبزه داشت و بوی سبزه در دماغ سگ او را به یاد تپه ی نادر خان می انداخت که با صاحبش هر روز عصر آنجا به گردش می رفتند. بیاد می آورد که صاحبش به دوستانش می گفت، ” هاسکی سگ پر جنب و جوش است. می تواند ساعت ها در فضای باز بدون اینکه خسته شود بازی کند.”
سَوز آزادی را بیشتر می پسندید. اما مجید خان همیشه قلاده به گردن او می انداخت. او قلاده اش را هیچ خوش نداشت و هر گاه که صاحبش آنرا به گردنش می بست، ممانعت ميکرد. او می خواست آزاد باشد و به دل خود به هر طرف بدود.
گاهی که صاحبش او را داخل خانه می برد، سَوز خیلی دلش تنگ می شد و به وسایل خانه آسیب می زد. اما خان هیچگاهی بالای او قهر نمی شد و منت اش نمی کرد. مگر بعد از آزادی، حالا حتی پشت همان قلاده دق شده و هوس پوشیدن دوباره ی آنرا دارد. او در خانه ء خان بسیار خوب تربیت شده بود. می دانست چی وقت غذا بخواهد و با کی چطور رفتار کند.
سَوز پشت همه ء این ها دق شده بود.
حالا فقط با ترس و نا امیدی بخاطر لقمه نانی کوچه به کوچه بالای تپه های از کثافات می گشت و بجز این، کار و مصروفیتی دیگر نداشت.
دگر بیشتر از غذا لت خوردن برایش مقدور بود. سَوز منتظر نوازش بود. منتظر بود کسی بنام خودش صدایش بزند. دستی به سرش بکشد. منتظر بود کسی به او با مهربانی غذا تقدیم کند. دیگر داو دشنام نشنود. رفیقی کسی باشد. به او وفا، محبت و صداقت خود را ثابت کند و احسانش را به قیمت جانش ادا کند.
دردی گرسنگی به شکلی دوا میشد، اما دردی که از بی رحمی و ظلم زمانه به او میرسید درمانی نداشت. او با چشمهایش از هر رهرو و رهگذر طلب نوازش و محبت می نمود. میخواست کسی دردش را حس کند. خوبی های او را پیدا کند و وفاداری و جان نثاری اش را تصدیق نماید؛
شب شد. شکم گرسنه ء سَوز چنان درد داشت که دردهای دیگر فراموشش شد. به مشکل بلند شد و آهسته آهسته از تهکو برآمد و باز بطرف جاده رفت. این طرف و آنطرف با پای زخمی گشت. یک دفعه چشمش به گنجشکی مرده یی افتاد. نزدیک رفت تا گنجشک را تقدیم شکم گرسنه اش کند که در کنج چشم گنجشک اشک دید. در دلش چیزی گشت. بالا نگریست. بعد بسوی پرنده با دقت نگاه کرد. رویش را دور داد که برود اما دو باره برگشت. با دست زمین را اندکی حفر کرد و گنجشک را به دهان گرفته داخل حفره آرام گذاشت و خاک های دور و بر حفره را بالای او به آهستگی ریخت. چند لحظه آرام و بی صدا سرش را بالای دستانش همانجا گذاشت و بعدا دوباره حرکت کرد. دیگر برای پیدا کردن غذا نه گشت و رفت پشت سنگی کنار جاده نشست و سرش را روی دستانش گذاشت و به فکر رفت. هرآنگاهی که گرسنگی و یا درد خلق او را تنگ می کرد، قوله ای دوامداری می کشید و دلش را خالی مینمود اما آندم قوله هم نکشید. شبی طولانی بود اما آخر صبحدم دمید و هوا روشن شد. رفت و آمد مردم بسوی مسجد شروع شد. سَوز را خواب گرفته بود و پلکهایش بالای چشمانش سنگینی کردند و بخواب رفت تا صبح شد و سر و صدا زیاد شد و سَوز هم کم کم بیدار شد. در بین خواب و بیداری و چشمان نیمه باز شخصی آشنایی را دید. کسی را که آخرین مهربانی را پس از سالها برایش هدیه داده بود. رهگذر! همان مرد رهگذر که سَوز را از لت و کوب قصاب نجات داده بود. دفعتا از جا بلند شد و چشمانش را باز کرد. رهگذر هم چشمش به او افتاد و سَوز را شناخت. سَوز خیلی خوش شده بود مانند پسری شده بود که معشوق خود را ببیند و سر از پا گم کند. مرد نان و روت در بغل داشت وقتی نزدیک سَوز رسید. او با پای زخمی چرخک خورد و دمش را جنبانده، مرد را بو کرد. مرد توته نانی به او انداخت و سَوز با عجله نان خشک را بدهن گرفت و قرت کرد. مرد نشست و به چشمان سَوز نگاه کرد.
* * * * * * * * * *
در چشمانش آن درخشیده گی دیروزی نبود. بیمار و ناامید به نظر می رسيد. مثلی که علاقه ی به دوام زندگی را از دست داده باشد. چشمان او گپ می زد و نالش می کرد و مرد ذره ذره درد او را اینبار درک می کرد. ولی او را نوازش داده نمی توانست. زیرا او نان بدست داشت و سَوز کاملا کثیف و گل الود بود. مرد از جا بلند شد براه افتاد. سَوز هم بدنبالش رفت. مرد رهگذر هم در یکی از بس ها بالا شد.
سَوز کنار بس ایستاده بود، و به مرد نگاه می کرد تا که بس میان آبهای گل آلود جاده حرکت کرد، سَوز هم بدون تاخیر، دنبال بس شروع بدویدن کرد. زبانش از دهنش بیرون آمده بود. و با وجود دردی که داشت، با تمام نیرو دنبال بس می دوید. چون جاده بیروبار بود بس بار بار می ایستاد و سَوز به بس می رسید و به مرد نگاه می کرد و مرد هم پیوسته او را میدید که مرد را تعقیب می کند. بیروبار کم شد و بس سرعتش بیشتر شد. دیگر کوشش اش بیجا بود، ایستاد. زبانش همانطور از دهانش بیرون برآمده بود و نفسک می زد. موتر ها از پشت بس می آمدند و سَوز مجبور شد خود را گوشه کند و کنار جاده برود. اما هنوز هم به بس نظر داشت.
* * * * * * * * * * * *
دفعتا سرویس ایستاد و مرد رهگذر از بس پایین شد. او بطرف سَوز می آمد. سَوز فکر کرد رویا می بیند، اما دید مرد نزدیک شده می رود. بالاخره مرد نزدیک او رسید و پیش اش نشست. سَوز بدقت نگاه میکرد. اینبار مرد با وجودی که نان در بغلش بود، دستی به موی های سر او کشید و او را نوازش داد و بعدا دو باره ایستاد شد و سَوز را در بغل گرفت و بطرف خانه ی خود به راه افتاد. در راه به سَوز می گفت: ” نامت تازی اس دگه. هر وقت تازی صدا کدم جواب بتی.” و سَوز اینبار در آغوش او اشک خوشی می ریخت.
پایان داستان
نوامبر ۹ سال ۲۰۲۱