صد سیب سرخ ؛ داستان کوتاه : رویا عثمان انصاف

از قول محمد سمیع عثمان انصاف

این عنوانِ حکایتیست که سالها‌ پیش، خانه به خانه و زبان بزبان می گشت اما متاسفانه،  مدتهاست که مردم بجز شنیدنِ آهنگ و موسیقیِ سروده ء صد سیب سرخ، از رازهای که در دل این سروده پنهان است، آگاهی ندارند.  

(صد سیب سرخ) 

حکایتی از دوستی و محبت پر خلوص و پاکِ نرگس و فرهاد است که آنها سالها قبل در یکی از قریه های ولایت شمال زنده گی می کردند.

قابل یادآوریست که در آن زمانه ها، ولایت شمال ولایاتی چون بغلان، کاپیسا، پروان، ارغنداب و چند ولایت دیگر سمت شمال را در بر می گرفت.

در یکی از قریه های زیبایی همین خِطه، دختر و پسر زیبایی در همسایه گی هم متولد شدند که والدین شان اسم نرگس و فرهاد را به آنها مسمی ساختند. 

طبق رسم و عنعنات آن موقع،  اطفال جهت آموزش و کَسبِ تعلیم قرآن و زبان،  به مدرسه نزد آخوند ها فرستاده می شدند و کتابهایِ  چون چهار کتاب و  حافظ را می‌آموختند. 

نرگس و فرهاد هم که پنج، شش ساله شدند، شامل مدرسه گردیدند و هر دو یکجا به مدرسه می رفتند و یکجا بخانه بر می گشتند. در قریه ء که آنها زندگی می کردند، از جمله ء قریه های سرسبز و پربار شمال به شمار می‌رفت.

دره ها، جویبار ها، کوهها،  دامنه ها، باغها، چمن ها و مزارع گلهای لاله و شرشم، زیبایی خیره کننده و جذابی به این بوم و بر بخشیده بود. 

نرگس و فرهاد روزانه  در راهِ خانه و مدرسه، با تماشایی دریایِ خروشانِ که از کنارهء کوه سرچشمه می گرفت و دیدنِ گلهای رنگارنگ و شنیدنِ چهچهِ بلبلان بدرقه می شدند. 

بعد از ختم مدرسه، نرگس و فرهاد تا دیرها در فضایی باز و معطر مزارع همراه با صدایی دلنشین شرشر جویبارها و چشمه ها، به بازی های کودکانه می پرداختند.

آندو صبحانه بخاطر دیدن و بازی با هم چنان بیقرار می بودند که قبل از همه از خواب بیدار می شدند و هیچ سردی و گرمی مانع رفتن آنها به مدرسه نمی شد.

نرگس سیب را زیاد خوش داشت بناً فرهاد در فصلِ تابستان و خزان، به درختها بالا می شد و برای نرگس آنقدر سیب می کَند تا دامن نرگس  پر می شد.

و بعداً هر دو  قصه کنان و خوش خوشان  به خانه هایشان بر می‌گشتند. 

گاه گاهی که گرما زیاد می بود، در بغل همان جویی که سر راهشان میآمد هر  دو آبیازی می کردند و چون هوا گرم می بود تا رسیدن به خانه لباس هایشان هم خشک می شد. 

هر دو عادت داشتند، هر چیزی خوبی که پیدا مي کردند و یا غَذای مزه داری که در خانه می‌خوردند، مقداری آنرا فردا صبح حتماً به همدیگر بی آورند تا باهم یکجا بخورند. آنها تمام واقعاتی را که بعد از خانه رفتن و جدا شدن از هم، برای شان اتفاق می افتاد، دانه دانه و لفظ به لفظ به همدیگر قصه می‌کردند.

که چی خوردند، چی پوشیدند، کی را دیدند، کجا رفتند، چی گپ شنیدند یا چرا لت  خوردند، و حتی نشان ضربه یا زخمی را که در وجود شان رونما می شد، بهم نشان می‌دادند و با دلداری طرف مقابل دلشان خالی می شد و احساس آرامش و راحتی می کردند. 

فرهاد نو یا ده ساله شده بود چون می‌دانست که نرگس عاشق سیب است یکروز یک نهال درخت سیب نازک بدن را با خود آورد و در پیش خانه ء نرگس غرس کرد. آنها هر دو از نهال خوب و با شوق مراقبت می کردند.

سالها گذشت و نرگس و فرهاد شانزده ساله شدند. هر چندیکه فرهاد در هنگام طفولیت بطور آزادانه و بی پرسان به خانه ء نرگس شان رفت و آمد داشت، اما وقتی جوان شد، دیگر نمی توانست بدون  اجازه ء فامیل او داخل خانه ء آنها شود. دیگر مدرسه و تعلیم شان هم تمام شده بود. آنها که با هم از طفولیت عادت کرده بودند،  و اینکه یک و یکدم دید وادید شان ممنوع قرار گرفت، برای شان خیلی سخت تمام شد و بیشتر از گذشته مشتاق دیدار هم می شدند.

 یکروز بعد از مدتها  اتفاقاً باهم روبرو شدند، طوری معلوم میشد که همدیگر را برای اولین بار دیده باشند. هر دو احساس عجیبی داشتند.  

 گویی  تمام دنیا برای شان توقف کرده بود.‌ حتی نفس های شان را احساس نمی کردند فقط صدای دک دک قلبهای شان آگاهشان می کرد که هنوز زنده اند. همانجا تصمیم گرفتند  که در شبهای مهتابی،  پیش همان درخت سیب با هم ملاقات داشته باشند. ملاقات هم چنانکه فرهاد زیر درختِ سیب که دیگر نهال نمانده بود و به درختی بزرگی مبدل شده بود، می نشست و نرگس از پله های خانه به بام بالا میشد. آنگاه از فاصله ء دور و در روشنی  مهتاب  با همدگر سخن می گفتند. گاهی که فصلش می بود، فرهاد به همان درخت  بالا می شد و به نرگس سیب  نازک بدن می کَند و به بام می انداخت.

چند فصلی به همین منوال گذشت. 

در یکی از  شبها که مهتابِ چهارده زمین های اطراف درختِ سیب را چون نقره روشن کرده بود و گلها هر طرف عطر افشانی می کردند، فرهاد طبق معمول به زیر درخت منتظر نرگس نشسته بود. اما آنشب چیزی عجیب و غیر منتظره اتفاق افتاد. 

هر قدر فرهاد منتظر ماند از نرگس خبری نشد. فرهاد هر هنگام یک سیب به بام آنها می انداخت تا اگر نرگس بخواب مانده باشد ، بیدار شود و به بام برآید. در همین جریان انتظار، از بختِ بد بجایی نرگس برادرش از خواب بیدار شد و بیرون برآمد تا ببیند که چرا سر و صدا از بام بگوش می رسد. او هنگامِ برآمدن برادرانش را نیز صدا زد تا بیدار شوند و دوتای شان با هم به کوچه برآمدند. در همین لحظه نرگس دفعتاً از خواب پرید و بیاد  آورد که فرهاد در زیر درخت منتظر او خواهد بود.

او که از قضیه کاملاً بی‌خبر بود، دوان دوان از پله ها بالا  رفت و به بام  برآمد. برادر سومی که کمی ناوقتتر  از اتاق برآمده بود، متوجه ء خواهرش شد که از زینه ها بالا می‌رود. او نرگس را تعقیب کرد و دید که نرگس در لبِ بام به پایین می نگرد‌ و با دست به کسی اشاره دارد. خپ و چپ نزدیکتر رفت و دید که  کسی بالای شاخه ء درخت سیب پیش خانه نشسته و نرگس هم بالای بام، خاموشانه به او می نگرد. جلوتر رفت و متوجه شد که  سیب‌های سرخ هم در سر بام پهن شده اند. برادرش وقتی به نرگس رسید نامه ی را که فرهاد با سیبی در بام انداخته بود، در دست نرگس پیدا کرد و به جیبش گذاشت. دو برادر دیگر مانندِ گرگ های درنده و خون آشام، وقتی فرهاد را دیدند، زیر مشت و لگد گرفتند. هر قدر فرهاد تقلا و زاری کرد و گفت که نیت بدی ندارد و به شکل شرعی با نرگس آرزوی ازدواج دارد، برادران نرگس حرفهای او را قبول نکردند و نا شنیده گرفتند.

 برادر سومی در بام با یک دست از بازوی نرگس و با دستِ دیگر موهای او را محکم گرفته بود و وحشیانه و ظالمانه به شدت نرگس را هر طرف می کشید و زیر زبان که همسایه ها نشنوند  دشنام اش می داد. نرگس نیز با صدایی پست و ترسیده در حالیکه توسط دستشان کوشش داشت موهایش را خطا بدهد ناله و زاری داشت و میگفت: “به لحاظ خدا لالا جان!! ما هیچ گناهی نکدیم. تنها باهم عادت کده بودیم دق میشدیم پشت یکی دگه. خیره ما ره نزنین. ایلای ما کنین خیره قربان تان شوم ایلای ما کنین. اما برادرش چنان مشت های حواله اش کرد که خون از دهن و بینی اش جاری شد. برادران خدا نا ترس و نامسلمان نرگس بعد ازینکه فرهاد را لگدمال کردند، و آنقدر او را زدند که بیهوش شد با دستمالی که فرهاد به گردن داشت او را خفه کردند و به درخت سیبی که فرهاد خودش با دستان کوچک خود غرس و آبیاری نموده بود، حلق آویز اش کردند. نرگس که در بام شاهد لت و کوب و به دار آویخته شدنِ فرهاد بود، دیگر تاب و طاقت نیاورد و دیوانه شد. یک چیغی عجیبی از درون سینه اش برآمد و با یک ضربه ء محکم که به برادرش زد خودش را از چنگال او خطا داد و تا پلک زدنی به تالاق از بام پایین انداخت.  مهرهء گردنش شکست و با چشمان باز و دلِ پر خون مرگش را پذیرایی کرد. 

چند روز بعد وقتی برادر نرگس جیب پیراهن خود را دست میزد، نامهء فرهاد به دستش افتاد که در شب ماجرا در جیب خود گذاشته بود. نامه را باز کرد و خواند. در نامه نوشته بود.

چطور ایستاده یی در شینگ کلکین

خدایا این چی ناز است و چی تمکین

اگر صد سال به سوی من نبینی

هنوز هم باشی با من یار شیرین

♡صد سیب سرخ انداختم به بام تو دلبر

یا غفلت است یا خواب که بیدار نمیشی. 

پایان داستان

سخن آخر 

افسوس که اینقسم دادگاه‌های صحرایی که یک حرکت سنتی است و بیشتر به دین ارتباط می‌داده می شود،  

قرنهاست در افغانستان جریان دارد. هرچند که  براساس قوانین افغانستان و ممالک  اسلامی، اینگونه اتهامات باید از جانب نهادهای عدلی و قضایی بررسی شود، و محکمه مکلف و مسول تعین جزا یا بخشش متهمین ، مظنونین و مشکوکین   است اما اکثراً مردم بخاطر قلت دانش و معلومات اسلامی خود قاضی می شوند و از جزایی که در آخرت و حتی در دنیا به سببی جهالت شان نصیب شان می شود خبر ندارد و از جانب دیگر مردم تحت اثر و نفوذ ملاها و خان های که دین را وسیله ء ثروت و قدرت خود قرار داده اند، قرار دارند و بواسطه ء تجاران دین تحریک می شوند تا دست به همچو اعمال چون مجازات خودسرانه ء متهم یا محکمات صحرایی بزنند. جالب اینجاست که حتی بعضی اوقات در مناطقی که تحت کنترل حکومت  است هم به شکل آشکارا یا مخفیانه ترازوی قانون به دست هر دیوانه و کله خراب و جاهل بنام غیرت و عزت زیر پا شده میرود . و این  سلسله که معلوم نیست چی وقت آغاز شده و تابکی ادامه دارد جان هزاران بی‌گناهِ دیگر را مثلی گذشته ها قربانی خواهد گرفت.  

 دوشنبه ۱۴دسمبر ۲۰۲۱ 

کالیفورنیا