هی میدان و طی میدان، خودم را رساندم به شهر گنجه، بی ویزا و گذرنامه. به گفتۀ نادرپور در شهر ناشناختهیی پرسه میزدم. جایی رسیدم، کاخ با شکوهی دیدم که از آن صدا عود و چنگ میآمد. از کسی پرسیدم که این کاخ چه کاخی است و این سرود چه سرودیست؟
گفت: کاخ پور خطیب است و مهستی چنگ مینوازد، شعر میخواند و بزم آرایی میکند. دیگر سر ازپای نشناختم، پرندهیی شدم و خودم را به کاخ رساندم.
انبوه مردم دیدم، نشسته و جامهها همه زربفت. ندیمکان دیدم همه زیبا روی که مهمانان را پیاله پیاله شربت انار می دادند.
مهستی را دیدم آن ماهبانوی بزرگ شعر را که بر تخت گوهر نشانی نشسته و پور خطیب در برابر او بر تخت دیگر. مهستی مینواخت و میخواند، پور خطیب میخواند؛ اما نمینواخت.
دلم تاب نیاورد زدم به میدان، یکی برای مهستی خواندم و یکی برای پورخطیب، دوتا برای مهستی خواندم و یکی برای پور خطیب و یک بار دیدم که دو چشمم دوخته بر مهستی و همه شعرهایم را برای او میخوانم، انگار پور خطیبی در میان نبود.
مهستی از جای بلند شد، حس کردم سروی از نور قامت بلند میکند. تبسمی بر لب داشت، نزدیک من آمد و من خودم را گم کردم.
با صدای شگفتیانگیزی از من پرسید: ای مسافر دهکدۀ عشق ناوقت آمدی!
گفتم: نه، تو وقت آمدی!
انگشتان دستش را در لای انگشتان دستم فرو برد، حس کردم انگشتانش حجمی از نور اند. روشناییهای رنگینی از انگشتانش بیرون میزنند و در ذره ذرۀ هستی من جاری میشوند.
مرا به سوی تخت فرا میخواند.
گفتم: من باید بروم.
گفت: چرا این همه با شتاب؟
گفتم: وقتم کم است، خیلی کم است.
نگاه رازناکی بر من انداخت و برای نخستین بار مهربانی را حس کردم.
شانه به شانه از کاخ بیرون شدیم.
پشت دروازۀ کاخ اشتری دیدم سپید و زین زده.
گفت: این شتر برای تست، از بیابانهای درازی خواهی گذشت و اشتران کشتیهای بیابانها اند.
گفتم: گذشتهگان من همه اسپسواران بودند، اسپی میخواهم.
گفت: چه رنگی باشد؟
گفتم: مشکی باشد، سیاه!
به کسی که آن سو تر ایستاده بود نگاهی کرد، اسپی آوردند مشکی، اسپی زیبا بلند اندام، بلند یال و سینه فراخ.
تا خواستم پا بر رکاب گذارم، ندیمۀ زیبارویی آمد و رکاب اسپم را گرفت. هنوز پای از زمین بر نهکنده بودم که مهستی صدا زد:
– ای مسافر دهکدۀ عشق!
روی بر گشتاندم کتابی در دست داشت.
گفت: این ترانههایی من است، هدیۀ دیدار من به تو. در راه که میرفتی، یگان یگان بخوان تا رنج سفر بر تو کوتاه شود.
چون اسپ گامی برداشت روی گشتاندم تا آخرین بار مهستی را نگاه کنم. دیدم جام زرینی در دست دارد لبالب از آب شفاف و روشن. آب را بر پشت سر من بر زمین انداخت.
اسپ گامهایش را تندتر ساخت، دلم نا آرام بود و خواستم باز مهستی را نگاه کنم؛ اما این بار مهستی رفته بود.
پور خطیب را دیدم. هفت سنگچل سیاه در دستش، تا چشمم به چشمش افتاد، سنگچلها را پشت سر من بر زمین انداخت.
اسب را رکاب زدم، مانند آن بود که بال در آورده و بالاتر از ابرها پرواز میکند.
شامگاه شده بود که باز ساز و سرودی شنیدم. اندوه ناشناختهیی در دلم چنگ میزد. گفتم بروم خودم را به این ساز و سرود برسانم شابد گشایش خاطری پیدا کنم.
متوجه شدم، دهکدۀ کودکیهای خودم بود. صدای آواز خوان را شناختم، آواز شیرین زندهیاد درمحمدکشمی بود. دیدم نشسته زیر چنار پیری و انبوه مردم دور و برش و صدای او همه فضا را پر کرده است.
گویی مهستی پیش از من به آن جا رسیده بود. دیدم که
در محمد چهارگانیهای مهستی را با آن ساز وطنی غچک با چه شیرینی و زیبایی میخواند.
ما را به دم پیر نگه نتوان داشت
در حجرۀ دلگیر نگه نتوان داشت
آن را که سر زلف چو زنجیر بود
در خانه برنجیر نگه نتوان داشت
***
مِهستی آن ماهبانو یا بزرگبانوی شعر، در اواخر سدۀ پنجم و اوایل سدۀ ششم هجری میزیست. زادگاه او شهر گنجه است؛ ولی در روایتهایی او را به نیشابور، بدخشان و خجند نیز نسبت داداند.
در پیوند به زندهگی مهستی روایتهایی زیادی وجود دارند؛ اما چنین روایتهایی ما را نه تنها در امر شناخت جزییات زندهگی او کمک نمیکنند؛ بلکه سیمای او را برای ما بیشتر غبارآلود میسازند. چنان که هنوز نمیدانیم او چه سالی به دنیا آمده و چه سالی از این جهان رفته است. در این پبوند هر سخنی که گفتهاند به قیاس گفتهاند.
در مقدمهیی که رافائیل حسینوف بر کتاب رباعیات مهستی نوشته، سال تولد او را 1092 عیسایی گفته که برابر است با 471 خورشیدی.
تاریخ خاموشی مهستی به گونۀ دقیق روشن نیست؛ اما به گفتۀ رافائیل، او در اواخر سدۀ دوازدهم عیسایی از جهان چشم پوشیده است.
با دریغ همه سرودههای او به ما نرسیده است. آنچه از ارثیۀ ادبی او برجای مانده همان چهارگانیهای اوست با چند غزل و قطعه.
کتاب رباعیات مهستی که در برگیرندۀ 191 چهارگانی و 98 صفحه است به سال 1985 براساس نسخۀ خطی کتابخانۀ اکادمی علوم آذربایجان زیر نظر محمد آقا سلطانزاده، نشر شده است.
او در چهارگانیسرایی پس از خیام در روزگار خود نیز شهرت گستردهیی داشت و امروز نیز شهرت او وابسته به همان چهارگانی یا رباعیهای اوست.
از همان روزگار نوجوانی در فلکخوانیهای آوازخوان پرآوزۀ همولایتیام زندهیاد درمحمد کشمی، که فلک را به زیبای خاصی میخواند، این چهارگانیها را میشنیدم و ذهنم از یک لذت ناشناخته پر میشد.
ما را به دم پیر نگه نتوان داشت
در حجرۀ دلگیر نگه نتوان داشت
آن را که سر زلف چو زنجیر بود
در خانه برنجیر نگه نتوان داشت
(مهستی گنجوی، رباعیات، باکو، 1985، ص17)
این چهارگانی یا رباعی را که میشندیم دختر جوان و زیبایی را میدیدم با پیرهن گلدار که سر از کلکینجۀ خانه بیرون کرده، زلفان سیاهش حلقه حلقه فروافتاده و به بیرون نگاه میکند. مانند پرندهیی تازه جوانی که میخواهد از قفس پرواز کند؛ اما هراسی او را نمیگذارد که پر بگشاید.
گاهی هم دختری را میدیدم که دروازۀ حویلی را «نیملَنگ» باز کرده و با هراس دلپذیری به کوچه نگاه میکند و تا چشمت به او میافتد با شتاب خود را پس میکشد. تو نمیتوانی درنگ کنی، چند گام به پیش بر میداری و بعد با بهانهیی چشم بر میگردانی تا باشد بار دیگر او را ببینی، گاهی میبینی که او هنوز نگاه به کوچه دارد و گاهی هم چنین نمیشود.
از این پندارهای نوجوانی که بگذریم، این چهارگانی مهستی فریاد و اعتراض زن وامانده در بند است. زنی که میخواهد در متن جامعه باشد، میخواهد در جامعه نفس بکشد، نه در پشت پجرههای بسته، نه در پشت دیوارهای انزوا.
سرودن چنین شعری در آن روزگار خود گذشتن از همه خطهای قرمز و سنگشدۀ اجتماعی بود که چنان مبارزی حریف را به آوردگاه فرامیخواند. حتا در آن روزگار شعر سرودن و آنهم شعر عشقانهسرودن برای زنان خود تابویی بود.
چهارگانی دیگری را که هر بار میشندم، تمام مزۀ زیبایی عاشقانهاش را در مصراع چهارم حس میکردم.
ای بت به سر مسیح اگر ترسایی
خواهی که به نزد ما تو بیترس آیی
گه چشم ترم به آستین خشک کنی
گه بر لب خشک من لب تر سایی
(همان، ص 95)
نمیدانم در آن سالهای دور درمحمد کشمی این چهارگانیها را از کجا آموخته بود تا فلک خوانی میکرد این چهارگانیها را همراه با چهارگانیهای مردمی میخواند و به گفتۀ مردم دل شنوندهگانش را او میکرد.
این چهارگانی دیگر را هر بار که با صدای زندهیاد درمحمد کشمی با غیجک، آن ساز وطنی میشنیدم، دلم به گونۀ عجیبی فشرده میشد. گویی در صدای او، صدای کاروانی را که از کعبۀ دل میآمد میشنیدم.
اشکم ز دو دیده متصل میآید
از بهر تو ای مهر گسل میآید
زنهار بدار حرمت اشک مرا
کاین قافله از کعبۀ دل می
(هان، ص44)
من در آن روزگار نمیفهمیدم که این چهارگانیهای خیالانگیز از کیست. هنوز میاندیشم که این چهار گانیهای مهستی از سدۀ ششم از گنجه چگونه به دهکدههای مارسیده بود، در حالی نه نامی از مهستی در میان بود و نه هم کتاب او.
میخواهم بگویم: شعر اگر شعر باشد و اگر در ذهن و روان مردم جای گیرد، بیهیچ هیاهویی پیش از نام شاعر خود را به دوردستترین دهکدهها میرساند. سدهها را پشت سر میگذارد و در حافظۀ مردم به جاودانهگی میرسد. اگر شعر نبود، هیاهوی شاعر که هزار رنگ داشته باشد، ره به جایی نمیبرد. شاعرانی با شعرهای خود زندهاند و شماری هم با باهیاهوی خود. چون بادهای هیاهو فرو مینشیند، دیگر نه شعری است و نه نامی!
مهستی همانگونه که به شاعری شهرت و آوازۀ بلندی داشت، در زیبایی خود نیز بلند آوزه بوده، آن گونه که خود میگوید:
من مهستیام بر صف خوبان شده طاق
مشهور به حسن در خراسان و عراق
ای پور خطیب گنجه از بهر خدا
مگذار بسوزم چنین از درد فراق
(همان، ص57)
بر بنیادگفتههای تذکرهنگاران، این پورخطیب، تاجالدین احمد نام داشت و فرزند خطیب گنجه بود. پور خطیب و پدرش نیز شاعر بودند. او عاشق مهستی بود و مهستی نیز عاشق او که سرنجام با هم ازدواج کردند.
مهستی در چهارگانیهایش از عشق خود نسبت به پور خطیب بار بار یاد کرده است. گویی گونهیی مناظرۀ شاعرانه در میان آن دو وجود داشته که این امر در شهرت پور خطیب در شعر و شاعری تاثیرگذاری مهمی داشته است.
ای پور خطیب گنجه پندی بپذیر
بر تخت طرب نشین به کف ساغر گیر
از طاعت و معصیت خدا مستغنیست
باری تو مراد خود ز عالم گیر
(همان، ص51)
پور خطیب، فرزند خطیب گنجه است. در یک خانوادۀ مذهبی بزرگ شده، شاید با شیوۀ زندهگی مهستی نمیتوانست زیاد موافق باشد. شاید هم خانواده خطیب گنجه با چگونهی شاعری مهستی و پیوند او با خانواده سر سازگاری نداشته.
این که مسهی خطاب به پور خطیب میگوید که بر تخت طرب بنشینن و مراد از عالمگیر در حقیقت میخواهد او را به لذت زندهگی و کام گرفتن از زندهگی و در شادکامی زندهگی کردن، فراخواند.
در این چهارگانی دیگر، مهستی در خانۀ پور خطیب همه چیز دارد؛ اما آن چیزی را که میخواهد ندارد. شاید آن گونه که میخواهد نمیتواند با آزادی و بیرون از تعارفها و سنتهای سختگیرانه خانوادهگی، عاشقانه زندهگی کند.
در خانۀ تو آنچه مرا شاید نیست
بندی ز دل رمیده بگشاید نیست
گویی هه چیز دارم از مال و منال
آری همه هست آنچه میباید نیست
(همان،ص 15)
پرتو نادری