روایات زنده‌گی من بخش  (۲۰۸) نوشتهء محمد عثمان نجیب

              مارشال فهیم بسیار بسیارتنها بود –   دوستم اگر دیربُجُنبَد،برای همیش می‌مِیرَد. دو‌مارشال،دواقتدار ودو اشتباهِ مرگبار

بخش دوم

مارشال دوستم پای‌گاه وسیع و مقتدرِ اجتماعی داشته و‌ دارد تمامَ دورانِ‌ دهه‌ی شصت ثابت ساخت که او‌ ماشینِ عظیمِ اقتدارسازی مردم‌سالاری دارد. دوستم آن‌قدر در خود‌سازی و نیروسازی مصروف و آن‌قدر غرقِ حفاظت از مردم و میهن بود که حتا چهره‌ی دورانِ نو‌جوانی ‌و کار در تفحصاتِ شبرغان را فراموش کرده بود. البته نه فراموشی که بازتابِ کِبر و‌ نَخوَت در وجودِ او باشد بل برای شتافتنِ او از این‌ گذرگاهِ‌ دفاع به آن گذرگاهِ دفاعِ وطن.

باری من برای آگاهی از پیشینه‌ی کاری وی به ریاستِ تفحصاتِ جوزجان در شهرِ شبرغان رفتم. دفتر کادری ریاستِ نفت و گاز ضمن ارایه‌ی معلومات در موردِ پیشینه‌ی کاری دوستم یک نگاره‌ی رسمی از دفترِ سوانحِ شان را به من دادند تا در چاپِ دوباره‌ی آن کمکی به من کرده باشند. دوستم در آن نگاره نوجوانِ شاداب اما نه چندان جوانِ جوان با موهای ماشین شده‌ی دوباره سر‌ زده و کرتی و پیراهنِ یخن‌قاق معلوم می‌شد.

هوای سردِ زمستانی بود من در مهمان‌سرای تفحصات بودم. آقای خلیلِ رمان نویسنده‌ی زبردست و چیره‌دستِ کشور هم در جمع مهمانان بودند. آقای رمان سهم‌ بزرگی در معرفی شخصیتِ دوستم با نوشتنِ رساله‌ی مبسوطی ایفا کردند. وقتی دوستم به دیدنِ مهمانان آمدند از من خواست که کمی صحبت کنیم و چکر بزنیم. هوای سرد و من هم خنک‌خور چون بارانی نبود و‌ ابرهای سیاه آسمانِ آبی را با پرده‌های ضخیمِ بُخل و تنگ‌ دیده‌‌نگری بی‌حدود و بی‌ثغور تاریک ساخته بودند و زمین هم از فیضِ‌گرمای آفتاب بی‌بهره بود و ماحصلِ بی‌دادِ ابرهای بی‌رحم هم همان سردیی بود که تنِ من را می‌آزُرد. در نزدیکِ دروازه‌ی ورودی مهمان‌سرا نگاره‌ی او را برایش در کف دست‌اش گذاشته به شوخی گفتم، ای کاکه جوانه می‌شناسی…؟ نگاره را دید و کمی تأمل کرده پرسید کی اس؟ دانستم که راستی فراموش کرده، و قتی گفتم خودت یادت رفتی …خندید و‌ جواب داد آفرینت از کجا پیدایش کدی…؟ و من جریان را برایش گفتم. آن‌جا بود که کمی از گذشته قصه کرد که چی‌‌گونه با مشقات دست و پنجه نرم کرده و سخت‌ترین بخشِ‌ کاری در آن‌جا را به عهده‌دار بوده است.‌ اصطلاحِ مسلکی آن را رُوتُور کاری توضیح داد. کاری که کارگر باید وسیله‌یی را به آخرین قسمتِ فوقانی‌ ستون‌ها یا برمه‌های مرتفعِ تفحص و حفاری نصب کند که به قولِ دوستم آدمِ دل‌دار می‌خواست. چند روز پیش از آن پدرِ مرحومی آقای دوستم را در بازارِ شهر و در دکانِ شان دیدم. در موردِ دوستم صحبت کردیم … آدم خوش‌‌خُلقی بودند و بنا بر آشنایی دیرینه که از طریق آقای دوستم داشتیم …

 پرسیدم چیزی درباره‌ی دوستم بگویند، خندیده گفتند: «… دوستم خَوْگَرْ اس…تا حالی پیسی قالینای مه نداده…» به آقای دوستم گفتم … پیسای قرضِ کاکایمه“پدرش” بتی… با خنده گفت … پدرِ مام بسیار مره قرضدار می‌سازه…». این داستان بر‌می‌گردد به سال‌های دوم و سومِ دهه‌ی هفتاد. نبوغی که پروردگار برای بشر اعطا و عنایت فرموده است گنجینه‌ی خوابیده‌‌یی است برای بیدارسازی‌اش. دَرهای این گنجینه را گشودن فقط به اراده و تصمیمِ شخص وابسته است. تحصیلات و تعلیمات و کسبِ منابع علمی در سرعتِ پخته‌شدنِ شخص نقشی دارند. اما توانایی‌های درون‌باوری شخص بیش‌تر به صلابتِ تصمیم‌گیری‌های عبورِ شخصیتی از گذرگاه‌ها و عروج به بلنداهای کمک می‌کند. دوستم و در بعدها جنرال رزاقِ شهید از همین گروه اند. که توانستند همه‌ امکانات را از صفر به صد به گونه‌ی عقلانی مدیریت کنند. بخش مهمی از فعالیت‌های دوستم سهم‌گیری در روند‌های مختلفِ سیاسی، اجتماعی و نظامی تاریخ دهه‌ی شصت و هفتاد است. دوستم نقشِ بسیار بزرگ و ارزنده‌یی در عمل‌کردِ نقشِ سیاستِ مصالحه‌ی‌ملی شادروان دکترنجیب داشت. هیچ گوشه‌یی از کشور ‌و هیچ نهادی از نهاد‌های‌دولتی برابر به مارشال دوستم در آن‌ زمان پیوسته‌گان به مصالحه را کاری از پیش‌ نبردند. بزرگ‌ترین کاری که دولت در آن زمان برای مصالحه انجام داد. برنامه‌های شهرستان‌های پشتون‌زرغون و اوبهِ استانِ هرات بود. شادروان جلال رزمنده به مدیریتِ دکترنجیب در شهرستانِ پشتون‌زرغون شهید شد و فرمانده شادی‌خان در استان اوبهِ را محترم جنرال فضل‌احمدخان فرمانده‌ِ متینِ قول‌اردوی هرات استقبال کردند. متباقی بخش‌های دیگر گروه‌های کوچکِ ده تا پنجاه و سه‌صدنفری به مصالحه می‌پیوستند که رنگینی نداشتند و مستمر هم نبودند. آمر سیداحمد در هرات به مصالحه پیوست و بسیار زود در هنگامِ ادای نماز آماج حمله‌ی مخالفانش قرار گرفته به ابدیت پیوست. یا برخی‌ها آمدند و امتیاز گرفتند و دوباره فرار کرده پناه‌گاه‌‌های شان فرار کردند. اقتدارِ رزمی و محلی و تقریباً کشوری دوستم ارکانِ رهبری دولت در کابل و شمال و‌ جنوب و شرق‌ و غرب به دلهره‌های نفس‌گیر انداخت. و همین‌ها سبب شدند تا نظمِ اجتماعی، سیاسی، نظامی و عمومی کشور تا امروز چنان است که دیدیم.

دوستم با چنان ناملایمات دست و پنجه نرم کرد و از کارگرِ عادی تا مارشالی و کشور شمولی و جهان مطرحی رسید. هیچ معادله‌یی افغانستان بدونِ حضورِ دوستم قابلِ حل نبود و نیست. برتری و ویژه‌گی دوستم با سایر رهبرنماها و فرماندهان در این است و بود که او هرگز از مردمش دوری نه‌ کرد. ناملایماتِ روزگار او را از همه گسست‌ها به پیوست‌ها رسانید و ماندگار شد. دوستم برای مردمش مثل یک اهورا بود و‌ است. هزاران جوانِ ازبیک و ترکمن در سراسرِ کشور به صدای او شتافتند و جان دادند. هیچ سرباز ‌و منصب‌دارِ دوستم از عقب موردِ اصابتِ گلوله که نشان دهد در هنگام فرار بوده اند در وجودـ شان نداشتند. مثلِ همه شهدای راهِ وطن یا سینه‌های شان یا هم پیشنانی‌های شان هدف بوده و یا هم در اثر انفجار بمی. پروردنِ ده‌ها هزار جوانِ فداکار به روحیه‌ی بلندِ رزمی بدونِ زور و تنبه کار ساده‌‌یی نیست. هر منسوب و منصوبِ تشکیلاتِ دوستم مستقیم برای دوستم و به خاطرِ جان می‌دهند. یارمحمد یکی از از محافظان و‌ هم‌راهانِ نخستینِ دوستم بود که خود را مقابلِ مرمی هدف‌مندانه سپر کرد و شهید شد تا دوستم زنده باشد. دوستم بعدها مجسمه‌یی از یارمحمد را در حالی‌که سوار بر اسپ است در صحنِ محوطه‌ی فرقه‌ی ۵۳ ساخت. و نام او را بالای پسرش یارمحمدِ کنونی گذاشت. فرماندهانِ جان فدای دیگری مثلِ رسول پهلوان ( ماجرای مرتبط به او را بعداً روایت می‌کنم.)، غفار پهلوان، حیدرِ جوزجانی٫ فقیرقوماندان، غفار پهلوان، ذینی‌پهلوان، ابراهیم چریک، عبدالرحمان چریک، عبدلِ چریک، جنرال مجید روزی، جنرال فاریابی، سیدنورالله، انجنیر احمدِ دی‌روز و ایشچی امروز، سید‌منصور نادری، و سیدحسام‌الدین، معتمدترین شخص به دوستم عمرآغه و ده‌ها تنِ دیگر کمر دوستم را در تمامِ محاذات بسته بودند. اشتباه مرگ‌باری که دوستم کرد همه برمی‌گردد در برخوردِ محافظه‌کارانه‌ی او با کرزی و بعدها پشتیبانی از غل‌بابای فراری و دزدی‌ مثل غنی. هرچند من در بیست سالِ پسین دوستم را دوبار دیدم. عمل‌کردهای او بسیار مرا مأیوس ساختند. باری من و گروه بزرگی از هم‌رکابانِ مارشالِ فقید در ورودی سالنِ فرود‌گاهِ کابل منتظرِ پرواز بودیم و من با مارشال فقید و چندتای دیگر از هم‌راهان‌ِ ما بیرونِ سالن بودیم که دوستم از هوا‌پیمایی پایان شد. ازدحامِ دو طرفه‌ی دوستم و‌ مارشال کمی فضا را نفس‌گیر ساخت و من به دلیلِ داشتنِ بیماری شدید نفس‌تنگی کمی خودم را کنار کشیدم. اما می‌توانستم همه‌ چیز را ببینم و

 ‌بشنوم. وقتی مارشالِ فقید دوستم را دیدند با کراهیت و تقریباً هیبت از دوستم پرسیدند: «… تو اینجه چی می‌کنی…؟ دوستمی که کشور را زیر ‌و و رو می‌کرد درست مثلِ یک سرباز ترسیده جواب داد…‌صایب دیدنِ دوستا آمدیم …مارشال فهیم برای دوستم هدایت داد گه اینجه نباش زود پس برو ده قرارگاه‌ جخود…دیدم دوستمی که من می‌شناختم بسیار شکسته و بلی گوی شده بود.»، من چند قدم دورتر از ایشان ایستاد بودم با شنیدنِ صحبت‌ها و دیدنِ ماجرا بسیار محزون گشتم. شکی نه بود که مارشالِ فقید نفرِ دومِ مملکت و نفرِ اولِ مقاومت پس از فرمانده مسعود و تصادفی همان روز هم سرپرستِ ریاست‌ دولت بودند. اما دوستم هم آدمِ ساده‌ی مملکت نبود و چنان عتاب در محضرِعام به او شایسته‌ی هر‌دوی شان نبود و حتا کسرِشأن هم بود. باری زلمی ذلیل‌زاد در یکی از صحبت‌های تلویزیونی خودش که من مستقیم تعقیب می‌کردم باافتخار از کاربردِ بمِ صوتی در فضای خانه‌ی دوستم یاد کرد. ذلیل‌زاد ندانست که هر انسانی و هر مقامی حریمِ خصوصی دارد و احترام به این حریمِ خصوصی شامل تمام انسان‌ها بدونِ انواع حسِ تعلق می‌شود و فقط به حیث انسان محفوظ است. حالا این که آن صحبتِ ذلیل‌زاد چقدر راست است و‌ چقدر دروغ و‌ گزافه من نه‌ می‌دانم، اگر در کتابِ فرستاده چیزی نوشته باشد که من آن را نه خوانده ام. اما صحبتِ او را بارها شنیدم. دوستم درست زمانی دست به چنان محافظه‌کاری‌ها زد که خودش هم پشتیبانی ملی و هم بین‌المللی داشت. ماجرا‌های بعدی ناشی از خصوصیاتِ عصبیت‌های گذرایی که دوستم دارد بعدها سبب شدند تا آمپریالیسم و مزدورانِ قبیله‌یی آمریکا و انگلیس و رهبرانِ فاسد و فاشیستِ پشتونِ اقتدارگرا بر او غلبه حاصل کنند و هرگز سربلند نه کند. گاهی فکر می‌کنم که اگر دوستم در زمانِ کرزی به مشوره‌ی مارشال فهیم عقب‌نشینی‌های مصلحتی کرده باشد یک طرف‌ِِ بحث است. و اما در انتخاباتی که غل‌بابای فراری او را فریفت چرا تن به شکست و قبولی آن همه حقارت‌ها داد؟ حالا در یک بخشی کار مشاورانِ نادان و احمقِ او ملامت اند و اما فکر می‌کنم پنهان‌کاری‌های مصلحتی هم وجود دارند که دوستم دگر تا حالْ به حال نیاید. اما یک چیز ثابت است که دوستم همیشه سر از تلِ خاکستر بلند کرده است. آیا این اشتباه مرک‌بار را جبران خواهد کرد یا خیر؟ گذرِ و ادامه‌ی حیات من و شما و دوستم ثابت خواهد ساخت. آنانی که فکر می‌کنند دوستم را آمریکا شکست داد اشتباه می‌کنند. دیدیم وقتی به قولِ برادرانِ ازبیکِ ما دوستم یک‌بار یوق گفت، همه آمریکایی‌ها و اروپایی‌ها از هراس به پابوسی او شتافتند و مدال‌ها برایش تفویض‌ کردند و غل‌بابا را هدایت دادند تا رتبه‌ی مارشالی او را منظور کند. در حالی‌که ترامپ غل‌‌بابا را در پای‌گاهِ بگرام مثل یک سرباز استعمال کَرد. اما کینه‌ی آمپریالیسم و انگلیس و اروپا و دسایس شان رها‌ کردن والای یقه‌ی دوستم نبودند تا آن که حالا در چنان حالات به سر می‌بَرَد. دوستم اگر حالا هم در فکرِ نجاتِ وطن نباشد و در یک طلسمی گیر افتد و به طالب اقتدا کند دیگر برای همیش میی‌میرد. به خصوص با آن همه مشاوران نادانی که معلوم نیست ریسمان‌های شان در دست کدام سازمان جاسوسی است.

و اما مارشال فهیم:

من با مارشال فقید یک بار در محله‌ی وزیر اکبرخان دیدم و شناختی هم با ایشان نداشتم. آن‌گاه اولین هفته‌های ورودِ شان به کابل و ربع اول سال ۱۳۷۱ بود. دلیل دیدار هم آن بود که آقای نجیب لفرایی در کنارِ آقای عبدالقیوم ملکزاد امور رادیوتلویزن‌ملی را اداره می‌کردند. مردمانِ محترم و نیکی بودند و کسی از ایشان شکوه‌یی در برخورد نداشت. وزارت دفاع ملی تعمیری داشت در ناحیه‌ی وزیراکبرخان که یک ایست‌گاه رادیویی مربوط به ریاستِ عمومی امورسیاسی اردو در آن فعال بود، این تشکیلات یک‌سال پیش از انتقالِ قدرت به مجاهدین، شامل تشکیلِ الحاقیه‌ی‌ معا‌ونیت اردو در رادیوتلویزیون شد. شادروان مارشال فهیم که در آن زمان مارشال نبودند و مسئولیتِ وزارت امنیت را داشتند خواهانِ واگذاری تعمیر افغان غږ به بخش امنیت شدند و وقتی هم‌کاران از دفتر رادیو افغان غږ به من اطلاع دادند به آن‌جا رفتم. در جاده‌ی فرعی بین سرک ۱۳ و ۱۵ ساحه‌ی مسکونی وزیراکبرخان یک کسی با اندامِ چهارشانه و کلاهِ‌ پکول و لباس منظم پیراهن و ‌‌تنبان با یک دست‌مالی که به نام دست‌مال مجاهدین شناخته می‌شد قدم میزد. من داخلِ دفتر شدم. آن زمان هم‌کاران گرامی ما مثل ظاهر مراد، محمدآصف، عبدالله و همیشه‌گل‌ خان و دیگران تحتِ مدیریت شادروان فعالیت داشتند. هم‌کاران گفتند: «همو‌ نفری که ده بیرون اس با یکی دو نفر داخل آمد و تعمیره دید و گفت تعمیره خالی کنیم… مام به خودت اطلاع دادیم…»، من بیرون شده مستقیم دفتر آمدم که آقای لفرایی تلفنی به من گفتند تا تعمیر را به فهیم من تخلیه کنیم… من از نزدیک دفترِ شان رفته و گفتم دفتر ملکیتِ وزارتِ دفاع است و هدایت را باید داکتر صاحب عبدالرحمان بدهند. شادروان داکتر عبدالرحمان آن زمان به دستورِ رهبری شان همه‌ی امورِ مملکت را رهبری می‌کردند. آقای لفرایی با محبت گفتند: « … فهیم خان کلان‌ترین مقامِ رهبری مجاهدین اس… رئیس عمومی امنیت‌ِ ملی اس… »، منی بی‌سنجش هنوزم در فکرِ گذشته بودم که اصولی است و منم مسئولیت دارم. دیدم آقای لفرایی گفتند که با هم می‌رویم نزدِ داکتر صاحب. شادروان داکتر عبدالرحمان آن زمان در سِمتِ رهبری وزارتِ هوانوردی ملکی هم بودند. از راه دروازه‌ی شرقی رادیوتلویزیون به وزارتِ هوانوردی رفتیم تا داکتر صاحب را ملاقات کنیم. ( من قبل بر این با تفصیل در باره نوشته‌ام. )،‌ وقتی لفرایی صاحب جریان را برای شان شرح دادند. با خنده سوی من دیده گفتند ( … فهیم خان آدم کلان … تعمیره برش تخلیه کنین… )، ‌‌ وظیفه سپردم تا تخلیه را شروع کنند و تعمیر به امنیتِ ملی سپرده شد. چنان بود که نخستین معرفت را با مارشالِ فقید حاصل کردم که تا زمانِ شروع اداره‌ی مؤقت تکرار نه شد در حالی که بعد‌ها و‌ در دورانِ اولِ طالبان به اتهامِ رسمی نامه‌ی اداره‌ی امورِ طالبان گویا در شراکتِ تجاری با فهیم خان تحتِ بازپرس بودم.

پسا تقررِ‌ مجدد در نشراتِ نظامی بود که رابطه‌ی کاری من و داشتنِ سمتِ مقام و دومِ رهبری کشور و وزارت دفاع که مارشالِ فقید داشتند من را تحتِ هدایتِ مستقیمِ شان قرار داد.

مارشال فهیم با اقتدار عرضِ وجود کرد تا آن‌جا که به قولِ زلمی ذلیل‌زاد حتا بوشِ پسر از هیبتِ حضورِ مارشال در لرزه بود، بوشِ پسر یعنی قصرِسفید، یعنی سیاه، یعنی آمریکا، یعنی آمپریالیسم با همه اقتدارش. دلیلِ هراسِ شان هم انتقالِ صحبت‌های مارشال توسطِ ایادی استخبارات به قصرِسفید بود که گفته بود کرزی یک سمبول است و همه کاره خودِ شان. اولین ضربه‌ به پیکرِ مقاومت و مارشال آن بود که گروهِ محافظتی قهرمانِ ملی را از حفاظتِ کرزی خارج و در عوض آمریکایی‌ها را به امنیتِ او گماشتند. ببینید که قبیله‌گرایانِ اقتدارِ پشتونیسم سیاسی چقدر بی‌حیا و دیده پاره اند. کرزی جاسوس انگلیس بعد آمریکا شده توسط آنان به اقتدار رسید و حتا امنیت او را گرفتند و همه غیرِ پشتون‌ها ترور، برطرف از وظیفه یا هم به نفع کرزی استخدام کردند. اما کرزی بعدها البته ظاهری و با کَسبِ دستورِ سیاه خودش را ضدِ امریکا وانمود کرده و می‌کند. اما تجربه نشان داد که مارشال فهیم هرگز از آن‌چه در قدرت داشت استفاده‌ی بهینه نه کرد. روزی پس از برکناری شان من به دیدنِ شان رفتم. مارشال در جریانِ صحبت‌ها گفتند که می‌توانستد جنجال خلق کنند اما نه‌کردند. این صحبت را بعدها در رسانه‌های و بین مردم تکرار کردند. برطرفی مارشال توسط کرزی و برگزیده شدنِ آقای احمدضیا مسعود به جای شان نخستین جرقه‌های نتیجه‌ داده‌ی منفی‌از پنج‌سال اعتمادِ بی‌حد و حصرِ مارشال فهیم بالای کرزی بود و کرزی در حالِ حفاری مخفی قبر برای مارشال فهیم.

آقای احمدضیا مسعود اولین شکننده‌ی‌ علنی صفِ هم‌تباران تاجیک خودعلیه مارشال فقید بود. در حالی که قانونی و چندتای دیگر پیش از این و به صورتِ مخفی حلقه‌ی غلامی را نزدِ کرزی و ذلیل ‌زاد به گوش انداخته بودند

نوستالژیی که امروز ما داریم، پسا سقوطِ اقتدارِ سیاسی نظامی ح. د.‌ خ. ا تحتِ رهبری شادروان ببرک کارمل در نیمه‌ی دوم دهه‌ی شصت تا امروز را در بر‌می‌گیرد. اصلاً دیگر نه مسعود با آن قدرت فکری و فطری تکرار می‌شود و نه مارشال فهیم با آن صلابت و قدرتی که در دوران کارداری و بی‌کاری و باز هم کارداری تا خُفتن در بسترِ مرگِ کشته شده‌ی خود داشت. اما هر یک‌ ما ناگزیریم کشتی شکسته‌ی هویت خود را که حالا در اولویت اکثریتِ سیاست مدار نما های تاجیک قرار نه دارد به ساحل بی غرق شدن در آب بکشانیم؟

از آغاز و‌ بارها گفته بودیم که نخبه‌ی پشتونِ اقتدارگرا دوصد فی‌صد کاردی در دل می‌زند و نخبه‌ی تاجیک پنج‌صد فی‌صد در گِل. باورِ مارشال فهیم به کرزی چنان بود،

تفاوت ایستایی مارشال فقید و محترم احمدضیا مسعود:

بهینه‌گی کار سیاسیون جهان با برخی سیاسیون ما بیش تر در آن است که معترف مدام به اشتباهاتِ شان و کنار رفتن شان از سیاست در صورت ناکامی ها و رسوایی ها است. موردی که متأسفانه در افغانستانِ پسا حزب دموکراتیک خلق افغانستان وجود نه دارد.

۹۹ در صدِ کادر سیاسی افغانستان از آغاز دهه‌ی هفتاد تا امروز تنها نام‌داران سیاسی استند و بس.

رهبران تنظیم ها به صورت عموم اصالتِ یک رهبر سیاسی به تمام معنا را نه داشتند و نه تنها نه داشتند که ظرفیت ساز هم نه بودند و باقوت هم عمل نه توانستند.

در این میان نخبه گان پشتون با تبعیت از تعهدات جاسوسی به سازمان های خارجی سکان قدرت را پیوسته به نفع شخصی خود و‌ گروه شان به دست داشته اند که حتا بسیاری هم‌تباران خود شان هم به دلیل نه‌داشتن حلقه‌ی وصل در انگشت شان محروم بوده و روزی بهتر از غیر پشتون‌ها نه داشته و نه دارند. احراز مقام جانشینی مارشال فقید پس از احمدشاه مسعود کار درون سیاستِ جبهه‌ی متحد ملی بود ‌و بسیار بالا از صلاحیت بنده. مارشال تا زمانی که مرگ تدریجی به موافقت کرزی و حلقه های معین سیاسی و تباری نبض شان را از تپنده‌گی باز داشت مثل کوهی ایستاد بودند و کرزی صاحب با همه دسایس پنهان علیه شان از مارشال چنان هراس داشتند که مه پرس.

من به اشتباهات و محسنات کارِ مارشال کاری نه دارم. البته که باورِ کاملِ مارشال بالای کرزی اشتباه کشنده بود هم به خودش و هم به همه‌ پارسی گویان.‌ اما با گذرِ زمان ثابت شد که مسعود کی بود و پیروان اش به صورت عموم کی‌ها بودند و برخی پیروان معامله‌گرِ حیاتِ او و ریختاندنِ خون او کی‌ها بودند و حالا چی می‌کنند. و مارشال کی بود و چی‌گونه صلابت مقام خود را به گونه‌ی واقعی حفظ کرد تا ترور جان فرسای بیولوژیک کردندش و ادیب را برای خاموش ساختن غایله در بغل گرفتند و مهمان‌‌ تشریفاتی نگاه داشتندش تا مجبور به استعفایش کردند. معاملاتِ پَسِ‌پرده را که هم‌کاران، هم‌وطنان و هم‌تبارانِ فهیم از الف تا ی در غیابِ مارشال فهیم کردند کمرِ مارشال را شکست و هنوزم خودش را استوار می‌گرفت. محترم احمدضیا مسعود که خود را وارث خدا دادِ مسعود می‌دانست علیه مارشال فقید کودتا کرده و با کنار آمدن‌اش در گروه کرزی اولین بانی شکست شیرازه‌یی شد که احمدشاه مسعود به نام جبهه‌ی متحد ملی اساس گذارد و با خون خود آن را حفظ کرد و به همه پیروانش در سراسر کشور ودیعه گذاشت. بعدها و‌ در دورانِ حاکمیتِ غنی همه دیدیم که آقای احمدضیا مسعود چی نه بود که نه کرد تا مگر کرسی‌یی بگیرد.‌ سخنانِ محترم احمدولی مسعود در آن زمانی که غنی آقای احمدضیا را استفراغ کرد بسیار به جا بود، یعنی آقای احمدضیا تاوان اشتباهات خود را پرداختند.

و احمدِ‌مسعود هم در سنین طفولیت و‌ نوجوانی قرار داشت و به روایت خودش در فکر تهیه‌ی شهریه‌ی خود و خواهرش بود اما چه بدانم کاکایش که معاون اول ریاست جمهوری بود فکری هم به حالِ یتیم های برادرش کرده باشد؟ کما این که مانند آقای قانونی فکر کرده بوده باشد که برادرا فکر باز مانده‌های شهدا را کرده اند حالا باید آنان عشرت کنند.

لذا احمد ضیا به هیچ صورت مستحق جانشینی احمدشاه مسعود و مارشال فهیم نیست… مارشال درست در حالـ داشتنـ اقتدار بسیار تنها شده بود. آنانی که امروز مارشال را علنی ملامت می‌کنند و دی‌روز در محافل و مجالس شان اپ را خاین خطاب می‌کردند بگویند که چرا سنگِ جاسوسی به سینه زدند و در حضور داشتِ مارشال فهیم راه‌های مستقل انتخاب کرده و سر و کله با کرزی و بعدها غنی و ذلیل‌زاد و آمریکایی و انگلیسی‌ها زدند و مارشال را تحویل نه‌گرفتند مگر در حالتِ ظاهری که از او هراس داشتند. محترم داکتر ظهیر سعادت برایم روایت کرد که در اوج اختلافات با کرزی مارشال با همه رهبرانِ جبهه‌ی متحد ملی در خیرخانه به منزلِ آقای قانونی رفته و صحبت‌های قاطع و هوش‌دار آمیز داد که با دسایسِ کرزی باید مقابله کنند تا انتخابات بعدی در آن گاه عاری از تقلب باشد. وقتی می‌خواستند خدا حافظی کنند و چند دقیقه‌یی ایستاد بودند که به ناگاه تعادلِ شان را از دست دادند و برای آن که حاضرین

نه‌دانند دستِ‌شان را بالای شانه‌ی قانونی گذاشتند. یعنی معلوم بود که حاضرانِ مجلس دیده بودند که اولین نشانه‌های اثرگذاری مرگ‌های درازمدتِ بیولوژیکی بوده. اما هیچ کس از حصار به مارشال نه کمکی کردند و نه نسبت به او تشویشی داشتند و نه هم برای شان ارزش داشت. چون قانونی میزبان خودش شایقِ جانشینی مارشال بود…پس مارشال هم چنان در تنهایی بود. در بخش‌های بعدی می‌خوانید که مارشال فهیم چی‌گونه محترم قدم شاه خان که آن‌زمان فرمانده فرقه کابل بودند را احضار و از چی‌گونه‌گی دفاع از ارتفاعات در کابل استفثار به عمل آوردند و چی گفتند… و بعدها چی شد. اما مارشال فهیم هرگز موقعیتِ اجتماعی دوستم را کسب نه کرد. حواریون مارشال دوستم برای زنده ‌ماندن و دفاع از دوستم خود را پیش پایش فدا می‌کردند و می‌کنند. اما کاسه ایشان و هم‌سنگرانِ مارشال برای مرگـ مارشال برنامه‌ریزی کرده و در منزوی ساختنِ شان نقش داستند….

ادامه دارد….

امکان ثبت دیدگاه وجود ندارد.