سرچوک؛ شعر از: مسعود زراب

منم در شهر سرگردان، تو‌‌ گویی شهر ما نیست

به هر سو‌ می روم یاران، نشانی از شما نیست

ده ها بار از ده افغانان به سوی جاده رفتم

هزار و یک نفر دیدم، کسم هیچ آشنا نیست

به بازار سر چوکم، ولی کارم نه چوک است

غم سودا به سر دارم که امروزش بها نیست

نمک را شور بازار این زمان گم کرده افسوس

خرابات آن خراباتی پر از شور و صدا نیست

من امسال آمدم هندوگذر در جشن ویساک

درمسال از نبودِ « پندت » و « سردار » وا نیست

مپندارید یارانِ ستمکش این که روزی

گروه کدخدایان را حسابی با خدا نیست

زراب از رنج بی گوری روانم بی روان است

که گورستان شهر ما پر است و جای پا نیست