سرزمین لگدخور و امیر لگدپران : استاد پرتو نادری

گویند روزی و روز گاری امیر بیدادگری بر شهری حاکم شده بود. بیداد می‌کرد و دروغ می‌گفت و دروغ‌های او خود بیداد دیگری بود بر مردم. نزدیکان و وابسته‌گانش برجان و مال مردمان می تاختند. امیر می‌شنید؛ اما خود را به کوچۀ حسن چپ می‌زد.

با این همه گاه گاهی مردمان را به حضور می‌خواند و می‌گفت:

–  ای مردمان بدانید نه شب خواب دارم و نه روز. هر نفس در اندیشه و تلاش آنم تا شما در زیر چتر داد و دادگستری من در آسایش کامل زنده گی به سر برید!

هراس به دل راه ندهید اگر بر شما ستمی رفته باشد گویید تا دست هر بیدادگری را از ارنج قطع کنم.

مردمان چشم ها بر زمین می دوختند و می‌گفتند: 

– عمر امیر دراز باد ما در زیر چتر دادگری شما در آرامش و نیک‌بختی کامل زنده گی به سر می‌بریم!

شهر چهار راه داشت. از آن روی آن شهر را چهارراه تمدن‌های قشلاق‌ها می‌گفتند.  مردمان بامدادان از آن راه‌ها به شهر می آمدند و خورشید نشست به خانه‌های شان بر می‌گشتند!

امیر که در وضع مردم می‌دید، روزی دستور داد که در هر راه عسکری بگمارند و چون مردمان غروب‌گاهان به خانه‌ها شان روند از قفا دو لگدی محکم بر تهی گاه شان بزنند!

روزی باز امیر مردمان را فرا خواند و پرسید:

– ای مردمان روز و روزگارتان چگونه است، ستمی بر شما روا داشته نمی‌‌شود ؟

گفتند: 

– انوشیروان افسانه‌یی بیش نبود و ما امروز در عدالت شما می‌بینیم که آن افسانه را خداوند بر ما حقیقت ساخته است. چه گوییم ای امیر بزرگ! امروز گرک و میش از برکات عدالت شما در از یک چشمه آب می‌نوشند! نه تنها که ما، بلکه شکم همه درنده‌گان کوهی هم سیرسیر است. بر ما ستمی نیست!

امیر بار دیگر پرسید:

–  اگر ستمی بر شما باشد بگویید که من نمی‌خواهم مردمان شهر من در رنج بسر برند! 

یکی برخاست، ادب برجای آورد و گفت:

–  ای امیر بزرگ زنده‌گی نوح ترا ارزانی باد! بر ماستمی نیست؛ اما از شما خواهشی داریم اگر خاطر امیر بزرگ گرفته نشود، گوییم.

امیر با خود گفت: در شگفتم که در میان اینان انسان دلاوری پیدا شده که به دادخواهی بر می‌خیزد !

امیر گفت: 

– بگو ای مرد!

مرد گفت:

–  ما را شکایتی نیست، تنها همین که چون شام‌گاهان به خانه‌های خود می‌رویم و شما ما را سزاور دو لگد مبارک سرکاری کرده اید و از حقوق شهروندی و مدنی ما پاس‌داری می‌کنید ما همه شکرگزاریم؛ اما شما در هر راه یک عسکر برای لگدکاری ما مقرر کرده اید. شمار ما زیاد است و تا او بر تهی‌گاه ما دو لگد می‌زند بسیار ناوقت می‌‌شود. راه های ما دور است نیمه‌شبان به خانه می رسیم. 

ما برای خود بسیار نگران نیستیم به عسکر شما دل‌واپس هستیم که این‌قدر محکم بر تهی‌گاه ما رستمانه می‌زند، پاهای مبارکش را درد می‌گیرد. ما به دردتهی‌گاه خود نمی اندیشیم، به پای مبارک عسکر امیر بزرگوار خود می‌اندیشیم.

از شما خواهشی داریم که کرم کنید و در هر راه به چند عسکر وظیفه دهید تا لگد کاری سرکاری زودتر تمام شود. ما هم زودتر به خانه‌های خود برسیم. اگر چنین شود دعا گوی شما خواهیم بود!

خانه که می‌رسیم تهی‌گاه ما هم به درد می‌آید و ما باید تهی‌گاه خود را با پنبۀ سیاه افتخارات تاریخی خود تکور کنیم!

امیر که چنین دید، دریافت که باغ‌ستان سیاه دروغ‌هایش به برگ و بار رسیده است. چنان بود که با چشم سپیدی بیش‌تر دروغ می‌بافت و سوار بر خنگ عضب و نیرنگ‌های شیطانی خود بر زنده‌گی مردمان می‌تاخت و وابسته‌گانش چپاول می‌کردند.

 مردمان آن شهر از آن روزگار به بعد به لگدخوردن عادت کردند و هر امیری که آمد بر شمار لگدها افزود و آن مردم نسل به نسل چنان به لگد خوری عادت کردند که تا عسکری می‌دیدند پشت بر عسکر می‌کردند تا او لگدی بر تهی‌گاه شان بکوبد!

 هرچند بعدها این لگد‌های سرکاری به لگدهای دموکراسی و مردم سالاری تغییر نام داد؛ اما تهی‌گاه آن مردم هیچ گاهی بی‌لگد باقی نماند. روزها لگد می‌خوردند و شبانه‌ها تهی‌گاه خود را با خشت پخته تکور می‌کردند و فغان بر می‌کشیدند! تا این که هم‌سایه‌گان، آن سرزمین را فغانستان لگدخور نام نهادند!

بر گرفته از کتاب « حکیم الحکما روزگار ما»

پرتونادری