ترور مرحوم نصیر عبدالرحمن چه دردناک است : استاد پرتو نادری

چه جگرسوز است، وقتی با خبر تلخی به تلخی همه حنظل جهان رو‌به‌رو می‌شوی که دوستت را ترور کرده‌اند و بعد فروافتادن قامت بلندش را تصور می‌کنی و حس می‌کنی که کاج بلند و سرکشی فرو می‌افتد و همه‌ای هستی ات را می‌لرزاند!

 نصیر عبدالرحمان را امروز ترور کردند. راز این ترور هنوز روشن نیست؛ اما این نکته روشن است که ما یکی از خدمت‌گزاران بزرگ فرهنگ خود را از دست دادیم.

او در کار نشر و پخش کتاب بود، از زمان که در پشاور شناختمش تا امروز، شاید هزاران عنوان کتاب که بخشی آن کتاب‌های کم پیدا بودند چاپ کرده و در اختیار مردم گذاشته است.

خود گاهی می‌نوشت، اما تاجایی که دیده بودم چند عنوان کتاب را در موضوعات دینی ترجمه کرده بود.

هرگز بلند سخن گفتن او را به یاد ندارم. چه انسان شکیبا بود، گویی هیچ چیزی و هیچ حادثه‌یی در او هراسی پدید نمی آورد. 

واژهء دوست همیشه بر زبانش بود. گویی واژهء دشمن در قاموس هستی‌اش نبود.

پس از فروپاشی اداره. طالبان که به کابل آمد، زمان کوتاهی رییس نشرات وزارت اطلاعات و فرهنگ شد، اما هرچه بود زود کناره کرد یا هم کناره‌اش کردند.

بنگاه نشراتی میوند را پایه‌گذاری کرد. شاید سال پار بود که در جست‌و‌جوی کتاب نقش قدم ، یوسف آیینه ، روزی به کتاب فروشی‌اش رفتم. پرسیدم چگونه است کار و بار نشرات. گفت: رونقی ندارد. این مردم گویی نمی‌خواهند به کتاب‌خوانی عادت کنند، چه برسد به خرید کتاب.

آخرین باری که دیدمش چند ماه پیش بود، پس از برگشت نستوه به خانه آمده بود. از هر دری سخن گفتیم، از خاطره‌هایی ماه‌های آخر زنده‌گی جلال‌نورانی گفت و از تنهایی او و در سکوت به خاک سپردن او.

نصیر عبدالرحمان،  در مرکز نشرات میوند اتاقی را در اختیار نورانی گذاشته بود و کسان خود را وظیفه داده بود تا در خدمتش باشند، او همان جا هم چشم از جهان پوشید!

خاطره‌هایی از رهنورد زریاب داشت و تنهایی های بزرگ او.

گاهی ما نمی‌دانیم، انسان‌هایی با آن همه نام و نشان چه تنهایی های تلخ و جگرسوزی دارند.

گفت: چه میگی،  این خاطره ها را سرهم می کنم و می‌نویسم ، هم خاطره‌های نورانی را و هم خاطره‌های زریاب را.

گفتم: کار نیکو است بنویس حتما بنویس!

هر بار که  مشکلی،  اندوهی و دردی می‌داشتم و چون از زبانم می‌بر آمد، می‌گفت: به زور خدا حل میشه دوست! سخنانش به گونه‌یی بود که چنان بارانی همه گرد و غبار ملال را از شیشهء دل انسان می‌شست. برای من چنین بود.

وقتی از کنارش بر می خاستی ذهنت به یک بامداد روشن بهاری می‌ماند، شفاف ، تهی از هر گونه گرد و غباری!

گاهی نشنیدم که زبان به شکایت کسی باز کرده باشد، یا سخن ناگواری گفته باشد! انسان بزرگواری بود!

روانت شاد شمشاد فرو افتادهء من، دوست گرانقدر من

نصیر عبدالرحمان شهید!

خبر تلخپرتونادری