بخش نخست.
دیداری در گنجه
هی میدان و طی میدان، خودم رساندم به شهر گنجه، به گفتۀ نادر نادرپور «در شهر ناشناختهیی پرسه میزدم». جایی رسیدم، کاخ با شکوهی دیدم که از آن صدا عود و چنگ میآمد. از کسی پرسیدم که این کاخ چه کاخیست و این سرود چه سرودیست؟
گفت: کاخ «پور خطیب» است و مهستی چنگ مینوازد، شعر میخواند و بزم آرایی میکند. دیگر سر از پای نشناختم، پرندهیی شدم و خودم را به کاخ رساندم.
انبوه مردم دیدم، نشسته و جامهها همه زربفت. ندیمکان دیدم همه زیباروی که مهمانان را پیاله پیاله شربت انار می دادند.
مهستی را دیدم آن ماهبانوی بزرگ شعر را که بر تخت گوهر نشانی نشسته و پور خطیب در برابر او بر تخت دیگر. مهستی مینواخت و میخواند، پور خطیب میخواند؛ اما نمینواخت.
دلم تاب نیاورد زدم به میدان، یکی برای مهستی خواندم و یکی برای پورخطیب، دو تا برای مهستی خواندم و یکی برای پور خطیب و یک بار دیدم که دو چشمم دوخته بر مهستی و همه شعرهایم را برای او میخوانم، انگار پور خطیبی در میان نبود.
تا شعرهایم تام شدند، مهستی از جای بلند شد، حس کردم سروی از نور قامت بلند میکند. تبسمی بر لب داشت، نزدیک من آمد و من خودم را گم کردم.
با صدای شگفتیانگیزی از من پرسید: ای مسافر دهکدۀ عشق ناوقت آمدی!
گفتم: نه، تو وقت آمدی!
انگشتانش را در لای انگشتان دستم فرو برد، حس کردم انگشتانش حجمی از نوراند. روشناییهای رنگینی از انگشتانش بیرون میزند و در ذره ذرۀ هستی من جاری میشدند.
مرا به سوی تخت فرا میخواند.
گفتم: من باید بروم.
گفت: چرا این همه با شتاب؟
گفتم: وقتم کم است، خیلی کم است.
نگاه رازناکی بر من انداخت. گویی بار نخستین بود که در چشمان او مهربانی را حس میکردم.
شانه به شانه از کاخ بیرون شدیم.
پشت دروازۀ کاخ اشتری دیدم سپید و زین زده.
گفت: این شتر برای تست، از بیابانهای درازی خواهی گذشت و اشتران کشتیهای بیابانهااند.
گفتم: گذشتهگان من همه اسپسواران بودند، اسپی میخواهم.
گفت: چه رنگی باشد؟
گفتم: مُشکی باشد، سیاه!
به کسی که آن سو تر ایستاده بود نگاهی کرد، اسپی آوردند مشکی، اسپی زیبا، بلند اندام، بلند یال و سینه فراخ.
تا خواستم پا بر رکاب گذارم، ندیمۀ زیبارویی آمد و رکاب اسپم را گرفت. هنوز پای از زمین بر نکنده بودم که مهستی صدا زد:
– ای مسافر دهکدۀ عشق!
روی بر گشتاندم، کتابی در دست داشت.
گفت: این ترانههایی من است، هدیۀ دیدار من به تو. در راه که میرفتی، یگان یگان بخوان که رنج سفر بر تو کوتاه شود.
چون اسپ گامی برداشت روی گشتاندم تا آخرین بار مهستی را نگاه کنم. دیدم جام زرینی در دست دارد لبالب از آب شفاف و روشن. آب را بر پشت سر من بر زمین انداخت.
اسپ گامهایش را تندتر ساخت، دلم نا آرام بود و خواستم باز مهستی را نگاه کنم؛ اما این بار مهستی رفته بود. «پور خطیب» را دیدم. هفت سنگچل سیاه در دستش، تا چشمم به چشمش افتاد، سنگچلها را پشت سر من بر زمین انداخت.
اسب را رکاب زدم، مانند آن بود که بال در آورده و بالاتر از ابرها پرواز میکند.
ذهنم پر بود از دیدار مهستی. زمین و آسمان در نظرم جلوۀ او بود که یک بار دیدم شامگاه شده است. ساز و سرودی شنیدم. اندوه ناشناختهیی در دلم چنگ میزد. گفتم بروم خودم را به این ساز و سرود برسانم، شاید گشایش خاطری پیدا کنم.
متوجه شدم، دهکدۀ کودکیهای خودم بود. دهکدۀ جر شاهبابا، افتاده در کنارۀ سبز دریا. صدای آواز خوان را شناختم، آواز شیرین زندهیاد درمحمد کشمی بود. نشسته زیر چنار پیری و انبوه مردم دور و برش و صدای او همه فضا را پر کرده است.
گویی مهستی پیش از من آن جا رسیده بود. در محمد چهارگانیهای مهستی را با آن ساز وطنی غیچک با شیرینی و زیبایی دلپذیری میخواند.
ما را به دم پیر نگه نتوان داشت
در حجرۀ دلگیر نگه نتوان داشت
آن را که سر زلف چو زنجیر بود
در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت