آستین کهنه : شعر از مسعود زراب

يادم نمى رود كه تو لافِ وفا زدى

دست قسم به روى كتابِ خدا زدى

گل هاى مِهر بر سر بيگانه ريختى

خارِ تنفرى به دلِ آشنا زدى

دستى به دوش غير نهادى به رغم من

سيلى به روى زردِ منِ بينوا زدى

دانى كه شير عشق تو من بودم اى غزال

روباهِ مست و حيله گرى را صدا زدى

از راه حیله تا که به آدمگرى رسی

خود را به زیر چادر بی بی حوا زدى

اين آستين كهنه ى من شد سبب زراب

روى جبينِ من كه تو مُهرِ گدا زدى

٢٤ جون ٢٠١٤

كابل

امکان ثبت دیدگاه وجود ندارد.