سید اسماعیل بلخی، شخصیت چندین بعدی دارد. بیش از همه عالم دین بود، روشنفکر و اندیشه پرداز اسلامی نیز. شاعر، ادیب و سخنوری بود که شور مبارزه در سر و عشق مبارزه در دل داشت. مقا ومت او تنها مقاومت در شعر نیست، بلکه خود بخشی از جنبش مقاومت سیاسی و اجتماعی کشور بود.
با همفکرانی حزب سیاسی میسازد و در هوای برانداختن نظام است. رسیدن به یک نظام جمهوری، استوار بر اصول و عدالت اسلامی، مدینۀ فاضلۀ او را میسازد.
شعرهای او تا جایی که من دیدهام در کلیت بر محور چنین اندیشههایی میچرخند.
اندیشۀ سازمان یافته دارد. مانند آن است که بلخی هیچ مفهومی را جدا از پیوندهای فکری، تاریخی، سیاسی و فرهنگی نمیتواند بپذیرد. گویی اندیشههای او همه اجزای به هم پیوستۀ یک کلیت اند. شاعری است آرامانگرا، دشمن استبداد و سلطهجویی غرب. استبداد را در تمام جلوههای آن نکوهش میکند؛ اما نمیخواهد در شعرهایش نا امیدی سایه افگند؛ بل شعرهای بلخی در دل خواننده امید میپرود و خواننده را به روزهای بهتر زندهگی به سپیدهدم داد و دادگری، نوید میدهد.
شاعری است ضد تاریخ، همانگونه که همه روشنفکران ضد تاریخ اند، یعنی در برابر جریان استبدادی تاریخ بر میخیزند و میخواهند جریان تاریخ را دگرگون سازند تا جامعه به عدالت و آزادی برسد. مقابله با استبداد خودی، نه گفتن در برابر سیاستهای استعماری، فراخوان مردم به سوی دانش و فرهنگ، مبارزه با خرافه و تعصب، همبستهگی مردم برای رسیدن به خوشبختی اجتماعی، پند و اندرزهای دینی و حکیمانه، نکوهش بیداد و دادپروری موضوعات عمدۀ شعرهای او را میسازند.
بلخی در شعرهایش به دنبال بیان چیزیهای است که با زندهگی مردم پیوند دارد. او بیشتر شاعر محتواست. چنین است که گاهی به صورت شعر کمتر اهمیت میدهد و این امر سبب میشود که گاهی گونۀ بیاعتنایی در کابرد واژگان و ساختار زبانی در شعر های او دیده شود.
تمام شاعرانی که از شعر هدف و آرمانی را دنبال میکنند یک چنین بیتوجهی نسبت به ظاهر شعر نشان میدهند.
شعر برای چنین شاعرانی زمینهیی است که باید تخمۀ سبز اندیشههای خود را در آن بپاشند. چنین شاعرانی پیوسته هشدار میدهند و از شعر خود مشعلی میسازند تا شاید نسلی در روشنایی آن پیشپای خود را در شب تاریک استبداد ببینند و این مشعل را به نسل دیگری برساند.
ما جان به فنا دادیم تا زنده شما باشید
بر خاک مزار ما مشغول دعا باشید
چو شمع وجود ما قربان شما گردید
روشنگر شمع ما شاید که شما باشید
در پیچ و شکنج دهر نومید نباید شد
مردانه در این وادی با شور و نوا باشید
یک روز اگر آیید بر خاک مزار ما
قرآن خدا خوانید مشغول ثنا باشید
با خورد و بزرگ قوم از مهر چنین گویید
با سید خود بلخی داییم به وفا باشید
امروز اگر توفان بر کشتی ما افتاد
ممکن که شما فارغ از غرق و فنا باشید
به باور قنبرعلی تابش « شهید بلخی استبداد را مانع اساسی آزادی و پیشرفت و حتا اتحاد مردم میداند. او باور دارد که بدون اصلاح زمامدار جامعه، نمیتوان ترقی کشور و مردم را انتظار کشید. بلخی ریشۀ بحران کشور را در حاکمیت استبدادی میداند. حاکمیتی که بر اساس میل یک فرد اداره میشود.
می آزادی و وحدت نه رسد از چه به ما
مستبد شیخ صفت، دشمن جام است این جا
ما به سرمنزل مقصود چه سان راه بریم
راهزن، رهبر و خس دزد، امام است این جا
فکر مجموع در این قافله جز حیرت نیست
زآن که اندر کف یک فرد زمام است این جا
ما از این مدرسه ناکام روانیم چرا
کامجویان همه در جستن کام است این جا
بردهگان سر خوش و آزاد به هرجا؛ اما
ملتی بر در یک شخص غلام است این جا »
((بحران سیاسی افغانستان در شعر معاصر دری، ص29.)
شاعر در این شعر پرسشهای بزرگی را در میان میگذارد. جامعه مخاطب اوست. خود نخواسته است تا پاسخ شعر اش را نیز ارائه کند؛ بلکه خواسته است تا روشنفکران و مردم در تلاش پاسخیابی این پرسشها برایند. چرا همه اختیارات جامعه در کف یک تن باشد. آن که راه میزند، نمیتواند رهبر باشد، پس چگونهاین جا راهزنان رهبری کشور را در اختیار دارند. امام که خود خس دزد است میتواند مردم را به سوی رستگاری رهبری کند؟ این پرسشها همه اندیشه برانگیز اند و این اندیشه است که حرکتی را رهنمایی میکند.
سید اسماعیل بلخی، کشور و سرزمین خود را در مثلثی زندانی میبیند که هر سه ضلع آن، ضلع بلا است. یعنی کشور در زندان بلا افتاده است.
بلخیا! شاه بلا، شحنه بلا، شیخ بلا
از سر خلق مگر جمله بلا بر خیزند
او همان قدر که بر نظام سلطنتی میتازد، شیخ و شحنه را که ردای ریا بر تن کردهاند نیز نکوهش میکند و آزادی مردم را در آن میبیند که برخیزند و این همه بلاها را از زندهگی خود دور سازند. این مثلث بلا را فرو ریزند تا آزادی اسیر مانده در آن، به پرواز در آید.
بلخی با بیان وضعیت میرود به سوی نتیجه گیرهایش، به زبان دیگر پس از بیان وضعیت این مساله را به مانند اقبال در میان میگذارد: « پس چه باید کرد ای اقوام شرق !»
از خون بی نوایان اخذ مفاد تاکی
وز رنج بیمردان جشن مراد تاکی
بیداد بر ضعیفانجایی نگشت تحریر
لافیدن جراید از عدل و داد تاکی
تا رتبه انتسابیاست مشکل بود توازن
فرمانروای مطلق هر بیسواد تاکی
نیکی ز خود شمردن زشتی ز دست تقدیر
بر دستگاه خلقت این انتقاد تاکی
سعی و عمل چو نبود از آرزو چه خیزد
آزردهگی به ملت خواهی زیاد تاکی
تحصیل گنج و فرهنگ بیرنج نیست ممکن
شرط است جهد قومی بیاجتهاد تاکی
همکاری و تعاون از اعتماد خیزد
با خلق خویش باشیم بیاعتماد تاکی
دیریست مستبد را با شیخ اتحادیست
یارب میان دزدان این اتحاد تاکی
ای مجمع عمومی زین انجمن چه حاصل
گر نیست فرق مذهب جنگ نژاد تاکی
تجهیز جیش از چیاست وین خوف و ترس از کی است
باغی که صلح روید تخم فساد تاکی
با ناتوان ندیدیم جز مکر از توانان
نامیاست از حمایت غصب بلاد تاکی
از عنعنات دیرین تفکیک نوع زاید
فکری به زنده بایست از مرده یاد تاکی
بیگردش طبیعت ما را مساز مایوس
ناشاد قلب خلقی یک عده شاد تاکی
بلخی به دهر گویم یا با زمامداران
با اهل فضل آنسان کید و عناد تاکی
(پیشینۀ تجدد، پیدایش و بالندهگی شعر نو در افغانستان، ص 120-121.)
از یک نقطه نظر بلخی همیشه برای من یک شاعر استثایی بوده است. تاریخ نشان نمیدهد که شاعری برای فرو افگندن نظامی، سازمان یا حزب سیاسی پایهگذاری کند و بعد با راه اندازی قیامی بخواهد تا نظامی را از پای در اندازد.
البته در تاریخ معاصر افغانستان شاعران بسیاری با سازمانها و احزاب سیاسی پیوستند، در پایهگذاری سازمانها و حزبهای سیاسی سهم داشته اند؛ اما جایگاه بلخی فراتر از این است. او بر میخیزد و در برابر تاریخ میایستد و با راه اندازی قیامی میخواهد رفتار تاریخ در کشور را عوض کند. چنان که بلخی به سال 1325 خورشیدی همراه با خواجه محمد نعیمخان کابلی ( زوری) که از دوستان و همفکران سید بود و شمار دیگری به پایهگذاری یک سازمان سیاسی پرداخت. میرغلام محمد غبار این سازمان سیاسی را به نام « حزب سری اتحاد» یاد کرده است.
این حزب هرچند طرفدار ایجاد یک نظام جمهوری در کشور بود؛ اما بعدها خواست تا به وسیلۀ یک قیام مسلحانه به هدف خویش برسد.
به قول غبار :« بالاخره حلقۀ مرکزی فیصله کرد که روز اول حمل 1329(1950) شاه محمودخان صدر اعظم که معولاً در دامنۀ کوه علی آباد میلۀ عنعنوی قلبه کشی را افتتاح و جنگ حیوانات را تماشا میکرد، به ضرب گلوله از پای در آورده شده،