ماجرای خلیفه بازمحمد؛ مشهور به « بازو»: نوشتهء استاد جاوید فرهاد

خلیفه بازمحمد مشهور به “بازو”، شاگردان زیادی در پهلوانی داشت؛ اما گویا همیشه بخت با او یار نبود؛ زیرا هیچ شاگردِ او در میدان پهلوانی بُرد نداشت.

خودِ خلیفه “بازو” هم در تمام عُمرش یک کُشتی را نبرده بود و به گفته‌ی مردم، بیش از چهل بار “خویده” بود؛ اما جالب این بود که هیچ‌گاهی باخت‌های پی‌همش را به رُخ نمی‌آورد و هنوز امیدوار به‌پیروزی شاگردانش بود.

خودش دیگر برای رفتن به “ارکاره” (میدان پهلوانی) پیر شده بود.

شاگردانش رضای کَل از کاه‌فروشی، حلیمِ بچی سوبه‌دار از رِکاخانه، غلامِ نِق نِقی از آهنگری، علی چوچه از مراد خانی، شریفِ بچی کلچه‌پز از تنورسازی، حنیفِ زاغ (چون سیاه چُرده بود) از بارانه و شماری دیگر از گوشه و کنار شهر کهنه‌ی کابل  بودند که از بختِ بد، تا حال یک کُشتی را هم نبرده بودند.

یک‌روز خلیفه بازو صد دل را یک‌دل کرد و تصمیم گرفت در آخر عُمرش، نام و نانی برای خودش کمایی کند و یکی از شاگردانش (رضای کَل) را با یکی از شاگردان خلیفه “سایین” که در آن روزگار استاد نام‌دار پهلوانی بود، جوره کند تا مسابقه دهد.

 فردایش جارچی پشتِ یک گاری اسپ‌دار که پوپک‌های سرخ و زرد از چهارسویش آویزان بود نشست و بلندگو به‌دست جار زد:

اعلان، اعلان! جمعه‌ی آینده، شاگردان خلیفه بازو و خلیفه سایین ساعت چهار عصر، در “چمن حضوری” با هم جوره می‌شوند و “قُشتی” (کُشتی) می‌گیرند. علاقه‌مندان مطلع باشند!

 تصویر هردو پهلوانِ جوان را که جمعه‌ی آینده به‌مصاف هم می‌رفتند در کناره‌های گاری آویزان کرده بودند و جارچی از این کوچه به آن کوچه می‌رفت و هی فریاد می‌زد.

سرانجام زمانِ موعود فرارسید، خلیفه بازو از یک‌هفته به‌این‌سو به رضای کَل دستور داده بود که شیر و پراته و چیزهای قوی بخورد و از “خانه‌داری” (جماع) بپرهیزد تا در هنگام پهلوانی، احساس ضعف و سستی نکند.

خلیفه بازو وقتی دستِ شاگردش رضای کَل را گرفت و او را به میدان آورد و با شاگرد خلیفه سایین جوره کرد، تماشاچیان کف زدند، چند آدم هم کنایه گفت؛ اما خلیفه بازو ناشنیده گرفت. 

 رضای کَل دست خلیفه‌اش را بوسید و خلیفه بازو با دل‌هره و خواندن ” چهارقُل” پشت به میدان کرد تا به جای اصلی‌اش در کناره‌ی میدان برگردد؛ وقتی به آن‌جا رسید و رویش را دَور داد تا بازی یگانه شاگردش را که بر او حساب می‌کرد با دقّت ببیند، از بختِ بد رضای کَل را مقابلش دید و با تعجب پرسید:

– اوبچه! چی شد، مگم قُشتی نگرفتی؟

رضای کَل که سرخ گشته بود، با شرمندگی گفت:

– وله خلیفه خویدم….

آسمان پیشِ چشمان خلیفه بازو تیره‌و تار شد. سرش را با ناامیدی پایین انداخت و اشکش را با شفِ دستارش پاک کرد و رفت.

صدای هلهله‌ و چَک چَکِ حضار به‌خاطرِ تشویقِ پهلوان برنده از چهار طرف میدان بلند بود.

مردم با کنایه می‌گفتند:

– خلیفیش چی بود که شاگردش باشه!

سال‌ها از این ماجرا گذشت؛ اما دیگر کسی سر و دَرَکی از خلیفه بازو نیافت‌.

شاید هم خلیفه بازو با عالمی از آرزوهایش به دوردست رفت و دیگر هرگز خط و خبری از او نشد

جاویدفرهاد