کافی “اللهداد” مشهور به “بچی للی” در “پایانچوک” همیشه پُر از آدم بود؛ کاکهها، ملنگها، پهلوانان، نوازندگان و آوازخوانان کوچهی خرابات مانند: استاد محمد حسین سرآهنگ، استاد همآهنگ، استاد الفتآهنگ، امانی، استاد غلام نبی دلرُبا نواز، استاد هاشم چشتی طبلهنواز و شمار دیگر روی تختهای چوبی کافی مینشستند و آرام آرام چای سبز را با نقلِ بادامی تناول مینمودند.
دودِ کباب با روغنِ دنبه و بوی نانِ گرمِ خاصه، عطر دلانگیزی را در فضا پخش میکرد و هر رهگذری را وامیداشت تا چند سیخ کباب را حتمن نوشِ جان کند.
تایپریکاردر دودزدهی ۵۳۰ که بالای سر صاحبِ کافی مانده شده بود، آهنگهای قدیمِ هندی را پخش میکرد:
” قیدومیهی بلبل، صیاد و مُسکرایی
کها بهی نهجایی، چُپورها بهی نهجایی”
***
“گُذرا هوا زمانا، آتا نهی دوبارا
حافظ خدا تُمها را
حافظ خدا تُمهارا”
بعد هم پهلوانان با دستارهای ابریشمی و کلاههای سور بر سر و کفشهای پسقات بهپا از را میرسیدند، عرقریزان و خسته روی تختهای چوبی کافی مینشستند و فرمایش چای و نقلِ بادامی میدادند.
کسی از جوره شدن دو پهلوان در هفتهی آینده خبر میداد، کسی از چِت کردن حریفش در ارکارهی پهلوانی سخن میزد و کسی هم با پرزهگویی، رقیبش را که با جمع دیگر در تخت دیگر گپ میزد و چای مینوشید، غیر مستقیم به رقابت در میدان پهلوانی دعوت میکرد.
چند تا پهلوانِ “نوچُندک” (تازهنفس و جوان) هم لاف میزدند و در اوجِ لافزدن، از آسمان و زمین “گز و پَل” میکردند؛ اما هنگامی که ” احمدجان پنجشیری” یا هم “پهلوان ابراهیم” مشهور به”خلیفه ابراهیم” که از قهرمانان برحالِ کارزار پهلوانی بودند، سر میرسیدند، نوچُندکها چُپ میشدند و بهرسم احترام از جای شان برخاسته، دستان این دو پهلوانِ نامدار را میبوسیدند و دیگر لاف زده نمیتوانستند.
سگرتیبازان در پسخانهی کافی با سُرفههای پیهم و در لابهلای دودِ چرس، ترانهی “بابهقوی مستان” را با آواز جر و جهر میخواندند:
– بابهقوی مستان
دورِ قبرت گلستان
اِیشه زدیم، دِگیشه برسان”
کنجِ دیگرِ یک تختِ کافی، دوسه “پهلوانِ خویده”(پهلوانانی که چندین کُشتی را باخته بودند) نشسته و چُرت میزدند، شاید حسرت نشستن در حلقهی پهلوانان نامآور را میبُردند؛ اما نوچُندکها با پَراک گفتن و پرزهگویی، شکستِ آنها را بهرُخِ شان میکشیدند و گوشها وگونههای آنان (پهلوانان شکستخورده) از خجالت سرخ میشد و سرانجام بیهیچ اعتراضی، سنگین و آرام، کافی را ترک میکردند.
پس از چند آهنگ هندی، تیپریکاردر دودزدهی ۵۳۰ با پوش مخملی سرخِ مهرهدارش، آهنگی از استاد “رحیمبخش” را پخش میکرد:
بهیادِ تو کردم، تباه زندهگانی
ولی ای جفاجو، تو قدرم ندانی”
چند مردِ میانسال، با موهای ماش و برنج که پیالههای چای را با ولع خاصی مینوشیدند، با شنیدن این آهنگ سر میجنباندند و یکی هم که در کنجِ دیگر یک تخت کهنهی کافی نشسته بود، پُت از چشمِ دیگران، نرمک نرمک اشک میریخت و مواظب بود، گریهاش را دیگران نبینند.
هر مردی هنگامیکه به کافی ” بچی للی” وارد میشد، یک افغانستان حرف در کله داشت و یک کابلستان عشق در سینه؛ اما پخشِ پیهم آهنگهای شیرین و جانسوز، فُرصت حرف زدن را از همه میگرفت و آدمها را وادار به سکوت و شنیدن میکرد؛ چون هرکس دردی داشت و هر دلی عشقی که با بویِ دلانگیز کباب و مزهی چای سبز و نقلِ بادامی میآمیخت و آدم را سرشار از مهر و مهربانی میکرد.
یاد باد، آنروزگاران یاد باد!
جاویدفرهاد
امکان ثبت دیدگاه وجود ندارد.