واصف باختری، از صدقی مکری، شاعر دیگر کُرد، دو شعر ترجمه کرده است. شعر نخست «دیوارها» نام دارد که در آن با یک حس نوستالژیک، یک آزادی گمشده را فریاد زده است.
دیوارها کوچهی ما
حافظهی خویش را از دست دادهاند
نفرین به فرتوت شدن
اگر یک بار دیوارهای کوچهی ما
حافظهی خود را بازیابند
به یاد خواهند آورد
که کودکان چند دهه پیشتر
سالمندان امروزین –
بر آنها مینوشتند
زنده باد آزادی!
(سفالینهیی چند بر پیشخوان بلوری فردا، ۱۳۹۵، ص ۴۳۵)
«زنده باد آزای» دیگر شعار گمشده و متروکی است، برای آنکه دشمنان آزادی بر شهر او حاکم شدهاند. آنها شعارها و خواستههای خود را بر پیشانی دیوارهای شهر مینویسند.
هارونصدقی
این هم شعری از هارون صدقی که از ژرفای فاجعه سخن میگوید. هر درخت در نگاه او، نخل بلند و پربار دار است.
ای دوست میگفتی
خاکستریمویان
شمشادهای سبز را نیز
خاکستری میبینند
آیینهی چشمانشان را
از بارش خاکستر ایام زنگار است
ای دوست در آن دوردست اما
تنها درختی را که میبینم
برپاست، دار است
نخل بلند دار–
همواره پربار است
(همان، ص ۴۲۹)
نسل خاکستریموی، شمشادهای سبز را خاکستریرنگ میبینند؛ چون خاکستر ایام بر شیشههای چشمانشان رنگار خاکستر ریخته است؛ اما شاعر تنها درختی را که میبیند، نخل دار است. این نخل همیشه پربار هم است؛ چون پیوسته کسانی را بر دار میآویزند. این امر نشان میدهد که چگونه در غیاب آزادی، جای شمشادهای سبز، درختان دار قامت بلند میکنند و مرگ به بار میآورند.
شعر دیگری از «هارون صدقی» به نام «با این شکیبایی تلخ»:
دریا
فریاد میکشد از جگرگاه:
ای دودهی دود و باروت
ای باغبانان باغی که از چوب هر نخل آن
دار سازند و تابوت
با این شکیبایی تلخ
تا چند باید فرو شست
چرکینترین معصیتهای خاک شما را
تا لهجهی آتش از یادتان رفت
نشنود
گوش افقها دگر نعرهی خشمناک شما را
اکنون دگر چیستم جز صلیبی
بر دوش خونین صحرا
ای باغبانان باغی که از چوب هر نخل آن
دار سازند و تابوت
نفرین به دستی که انباشت از این هلاهل
رگهای تاک شما را
(همان، ص۴۳۰)
دریا از سیهکاری دودمان دود و باروت به فریاد آمده است که اینهمه سیهکاری و اینهمه گنهکاری، شما را چگونه میتوان شست. این تنها سیهکاری آنان نیست، بلکه آنها باغبانان باغیاند که از چوب درختانش جز دار و تابوت چیزی دیگر ساخته نمیشود.
این گنهکاری چنان فزونی گرفته است که دریا میاندیشد، خود صلیبی است افتاده بر دوش صحرا.
دودمان دود، نمادی است بر یک دستگاه حاکم و بیدادگر که جز مرگ چیز دیگری به جامعه نمیدهد. شاعر در این شعر، با شکیبایی تلخ، روزگار تلخ مردم خود را روایت میکند.
کابل، سنبله ۱۴۰۱