این بار با پیر« روشنی فروش »: استاد پرتو نادری

 · 

باز هم یک چال دیگر از ما،

 این بار با  ” پیر روشنی‌فروش”

کتاب “پیر روشنی فروش” در 308  رویه، امروز در انتشارات واژه  در شهر کابل چاپ شد!

در همین جا هم در دامنهء کوهستانی با پیرمرد بر خوردم، به گفتهء شاعر  گفتمش:  به کجا چنین شتابان!

گفت: می‌روم به دیدار ” پیر روشنی فروش”!

این هم سطرهایی برای دوستانی که حوصله خواندن دارند!

این مقدمه‌نویسی هم چه دشوار کاری‌ است! گاهی در می‌مانی که چه بنویسی و چگونه بنویسی!

«پیر روشنی‌فروش» که تمام شد، دیدم کتاب را بی مقدمه آغاز کرده‌ام. مانند پیرمردی ده‌کدۀ دوری که چون بخواهد سخن گوید، به تعبیر مولانا هیچ ترتیبی و ادابی نمی‌جوید و چارپلاق دروازۀ دلش را می‌گشاید و بعد هی می‌گوید و می‌گوید.

حال که این جمله‌ها را می‌نویسم، حس می‌کنم به پیرمردی می‌مانم که ماه‌هاست راه‌های پر خم و پبچی را از این کوتل به آن کوتل، راه زده و خود را به دامنه کوه بلندی رسانده‌ است.

با پنجه‌هایم شمارش می‌کنم، یک دو سه و می‌بینم که شش کوتل پیچ در پیچ را پشت سر گذاشته‌ام. دیگر منم و این کوه بلند؛ اما پاهایم بیش از این توان رفتن را ندارند.

به کوه که نگاه می‌کنم در شکوه بلند او گم می‌شوم. نسیمی با زمزمۀ غریبی از کنار من می‌گذرد. یک لحظه حس می‌کنم که کسی در آن دورهای دور در بلندای کوه نشسته و سال‌های درازی‌ است که ارغنون می‌نوازد و می‌خواهد کوه‌ستان را با زمزمۀ ارغنون تنهایی خود آشنا سازد. 

پژواک صدای کسی را می‌شنوم که بال در بال زمزمۀ نسیم شام‌گاهی و نغمۀ ارغنون تنهایی می‌خواند: 

چه کوه آیینۀ عالی نگاهان

شکوه عزت گردون کلاهان

عروج قصر همت پایۀ او

بلندی‌ها، زمین سایۀ او

سر رفعت ز بس بر آسمان سود

ز تیغ او نیام کهکشان سود

ز راهش گر نشان پرسی نشان کو

به  اوج قصر گردون نردبان کو

مگو ای بی‌خبر سنگ است این جا 

هزار آیینه در زنگ است این جا

به چهار سوی خود نگاه می‌کنم. افق‌ها روشن‌اند. سرخ و گلگون شاید خون‌آلود. این بار حس می‌کنم صدایی از آن سوی افق‌های سال‌های دور در گوشم می‌پیچد:

چه گویم زین شفق‌های جهان‌تاب

که آتش هم نمی‌باشد بدین تاب

ندارد آفتاب این در گرفتن

جهان را این قدر در زر گرفتن

کدامین ناله بر اوج فلک تاخت

که این آتش به جان عالم انداخت

بیان در وصف او ناقص کمند است

عبث دامن مزن آتش بلند است

کدامین بسمل این جا پر فشان شد

که خونش رفته رفته آسمان شد

به کوه که می‌بینم، دل‌تنگ می‌شوم، چون دیگر یارای رفتن ندارم. روی تخته سنگی می‌نشینم و به خورشید نگاه می‌کنم. به نظرم می‌آید که خورشید نیز دل‌تنگ است.

 در ذهنم می‌گذرد که خورشید نیز پیرمردی است که هزاران هزار سال می‌شود که شاهد بیدادگری‌های خونینی بر روی زمین بوده است و هنوز هم هر روز هر روز بیدادگری‌های تازه‌یی را تماشا می‌کند.

خورشید آرام آرام در آن سوی، در پشت کوهی به گفتۀ کودکان به خانۀ خود می‌رود و جامۀ رنگین و ابریشمین روشنی از شانه‌های کوه‌ستان‌ها و تپه‌ها به دنبال او پرواز می‌کنند.

من می‌مانم و تاریکی و وزش نفس‌های هراس‌انگیز او که از دل دره‌ها به سوی قله‌ها بالا می‌آیند. ناگهان روشنایی کم درخششی را می‌بینم که چنان گل سرخی از آن سوی تپه می‌شگوفد.

به سوی من می‌آید و نزدیک می‌شود. پیرمرد را می‌بینم. همان یار همیشه‌گی خود را که با روشنایی کوچکی در میان دستانش، نفس سوخته بالا می‌آید.

چون به من نزدیک می‌شود، می‌پرسم: پیرمرد! چگونه راهت به سوی کوه‌ستان افتاده است، آن هم در این شام‌گاه تاریک؟

بی آن که پاسخی بدهد، می‌گوید: تو خودت این جا به چه کار آمده‌ای؟

به آن کوه بلند اشاره کردم و گفتم: هوای رفتن به کوه را داشتم، تا این جا که رسیدم، دیگر یارای رفتن ندارم.

تبسم معنی داری روی لبانش می‌شگوفد و من باز می‌پرسم: نگفتی، چگونه به سوی کوه‌ستان گذرت افتاد؟

گفت: به دیدار «پیر روشنی فروش» می‌روم.

گفتم: خود که روشنی در میان دستانت داری؟

با تلخی می‌گوید: این، آن روشنیِ نیست که پیر روشنی فروش، می‌بخشد. این کرم شب‌تاب است؟

یک لحظه نمی‌دانستم چه بگویم، با شگفتی گفتم: کرم شب‌تاب!

گفت: ها ها، کرم شب‌تاب است، کرم شب‌تاب!

من خودم هم یک کرم شب‌تابم. به دور و پیش خود نگاه کن که چه سیاه‌کاران سیاه پندار را، چه سیاه‌اندیشان سیاه‌اندرون را و چه تاریک اندیشان روشنی‌دشمن را که ذره‌یی از روشنی در ذهن و روان ندارند، به نام روشن‌فکر، تهمتن زمین و ستارۀ آسمان می‌سازند.

چگونه به یاد نداری که بوزینه‌گان روزگار، زمستان‌شان که سخت بیاید پشته پشته روی همین کرم‌های شب‌تاب هیزم‌تر می‌گذارند تا خود و خانوادۀ خود را گرم کنند.

گرم که شدند، چنان پیلان بدمست باز کرم‌های شب‌تاب را در زیر گام‌های خود له می‌کنند و به راه خود می‌روند. 

کرم شب‌تاب که روشنی در ذات خود دارد، چرا کسی آن را روشن‌فکر نمی‌گوید در حالی که هر شغال افتاده در خم رنگ می‌پندارد که نه شغال؛ بلکه طاوس باغ بهشت است.

لحظه‌یی خاموش ماندم، سخنان پیرمرد مرا از جای برده بود. نمی‌دانستم چه بگویم که پیر مرد گفت: من رفتم، راه درازی پیش رو دارم! 

گفتم: لحظه‌یی!

 ایستاد و با صدای بلند گفتم:

سپیده پیر روشنی‌فروش دوره‌گرد 

ز کودکان کوچه‌های شهر شرق

دو سکه خنده می‌ربود

به دست‌شان دو خوشه نور می‌نهاد

چیزی نگفت و به سوی که‌سار روان شد و من باز صدا زدم:

سبک‌تر ران در این که‌سار محمل

مبادا شیشه‌یی را بشکی دل

ایستاد و رو به سوی من کرد. نزدیکش رفتم و گفت: نگران من مباش! من راه خود را می‌یابم و هر دو دستش را کشود. دیدم شمعی بر کف دست دارد.

گفت: می‌بینی این شمع است نه کرم شب‌تاب. در روشنی این شمع راه می‌زنم.

به چشم‌هایش خیره شدم و دیدم که پیرمرد آرام آرام می‌گرید.

گفتم: پیرمرد چرا گریانی؟ متوجه باش که اشک‌هایت شمع را خاموش نسازند!

گفت: این اشک‌های من نیست. اشک‌های شمع است که از چشمان من می‌ریزند. شمع می‌سوزد و من به جای او می‌گریم تا تمام نشود. 

سال‌ها شمع‌ها سوخته‌اند و گریسته‌اند و ما در روشنایی آنان خندیده‌ایم. چنین بوده است که هیچ‌گاهی شمع ما و روشنی ما دوامدار نبوده‌اند و زود خاموش شده‌اند. ما گاهی قدر شمع های روشنی‌بخش خود را ندانسته‌ایم.

گفتم: پس چرا این همه از کرم شب‌تاب سخن گفتی؟

با خسته‌گی گفت: باشد به زمان دیگر. راهم بسیار پیچیده و دور است باید پیش از بامدادان به منزل برسم تا ببینم که پیر روشنی‌فروش چگونه روی دستان کودکان شهر شرق، دو خوشه نور می‌گذارد و چگونه شهر از خنده‌های کودکان سکه‌باران می‌شود.

پیرمرد رفت و در خم و پیچ راه از نظر من ناپدید شد. باز من ماندم و تاریکی. یک بار صدای زوزۀ گرگان را شنیدم. تا بجنبم دیدم که گرگان سیاه با دهان‌های کشود و خون‌آلود به دور من حلقه زده‌اند. از شکار تازه‌یی بر گشته بودند. دندان‌های شان سرخ و خونین بودند. بسیار ترسیده بودم. فکر کردم که همه چیز تمام شده است که یک بار یادم آمد:

هزار دشت سرگردانی را برای او راه زده‌ام

و در کوه‌ستان‌ها آتش افروخته‌ام

و از دریاهای بی‌خویشتنی گذشته‌ام

و سرود خوانان،

 ستاره‌گان را پرواز داده‌ام،

دایره‌یی از آتش روشن کردم. ماندم در میان دایرۀ آتش و گرگان هار در آن سوی آتش، نگاه‌های شان را بر زمین دوختند و یگان یگان از دایرۀ روشن آتش دور می‌شدند.

با خود گفتم: گرگان از آتش می‌هراسند و آن جا که روشنایی پاسدار زنده‌گی باشد، دیگر هیچ گرگ هاری را توان نزدیک شدن نیست.

خیلی خسته شده بودم و در آن دایرۀ نورانی، سرم را روی بازویم گذاشتم و با تنهایی خود به خواب رفتم. 

یک بار دستی روی شانۀ خود احساس کردم. چشم کشودم، دیدم که پیرمرد با چهرۀ خندان بر گشته است.

از جای برخاستم، در چشم‌های پیرمرد نگاه کردم. چشمانش پر از نور و روشنایی بودند. هیچ‌گاهی چهرۀ پیرمرد را این همه شادان و نورانی ندیده بودم.

به آن کوه بلند نگاه کردم حس کردم که بلندتر و پر شکوه‌تر از روزها دیگر سر بر آسمان دارد و خورشید سرخ‌روی فراز سرش نورافشانی می‌کند.

گفتم: پیر مرد چگونه شد، به منزل رسیدی، پیر روشنی‌فروش را دیدی؟

با خنده‌یی که گویی روشنی پخش می‌کرد، گفت: آری دیدمش. در کوچه‌های شهر شرق که می‌گشت، با هر کودکی که روبه‌رو می‌شد، دو خوشه نور روی دستش می‌گذاشت.

گفتم: دو سکه خنده چه؟ به کسانی که دو سکه خنده نداشتند هم دو خوشه نور می‌داد.

پیرمرد، با نگاه معنی‌داری به سویم دید. حس کردم که در دلش بر من می‌خندد و گفت: به گمانم هنوز زبان پیر روشنی‌فروش را نمی‌فهمی!

او تا با کودکی روبه‌رو می‌شد، با لبخند و مهربانی آن دو خوشه نور را روی دستش می‌گذاشت. بعد همه زنجیرهای دل‌تنگی در دل و روان کودکان می‌شکست و بلند بلند می‌خندیدند. همین خنده‌های کودکان، سکه‌های او بودند که می‌خواست.

دست در جیب کرد و دو خوشه نور بیرون آورد. لحظۀ شگفت‌انگیزی بود. یکی از خوشه‌ها را به سوی من دراز کرد و گفت این از توست، بگیر تا که دور از همه دل‌تنگی‌های زنده‌گی، بخندی! 

صدای خنده‌های ما بودند که در دامنۀ کوه‌ستان می‌پیچیدند. به نظرم آمد که تمام آسمان را کبوترن سپید پر کرده است.

گفتم: پیرمرد! تا جایی که من می‌دانم، پیر روشنی‌فروش خوشه‌های نور را روی دستان کودکان می‌گذارد، نه روی دستان پیرمردان؟ چگونه شد که به تو هم رسید!

پیرمرد نگاهایش را چنان در چشمانم دوخت که حس کردم دو تیر آتشین در دلم نشست.

در حالی که می‌خواست خشم خود را پنهان کند، گفت: به گمانم این سر را در آسیا سپید کرده‌ای! همین گپ ساده را نمی‌دانی که در جهان دو گونه کودک وجود دارند: یکی کودک ‌خوردسال است و دیگر کودک سال‌خورد!

پیر روشنی‌فروش با هر کسی که روبه‌رو می‌شد، دو خوشه نور روی دستش می‌گذاشت و نمی‌خواست که کودکان سال‌خورد را دل‌شکسته سازد. آن گونه که من نخواستم ترا دل‌شکسته سازم!

گفتم: خودت چه؟ باز موج‌خنده‌های ما بود که در کوه‌ستان می‌پیچید و چنان بود که گویی همه کوه‌ستان به خنده آمده بود.

خندۀ دراز ما که پایان یافت، پیرمرد گفت: برویم که آن پیرمرد دیگر گفته است: جهان تا جنبشی دارد رود هر کس به راه خود!

بعد هر دو به راه فتادیم و چنان هم‌سرایانی می‌خواندیم:

جهان تا جنبشی دارد رود هر کس به راه خود

عقاب پیر هم غرق است و مست اندر نگاه خود

نباشد هیچ کار سخت کان را در نیابد فکر آسان ساز

شب از نیمه گذشته‌ست و خروس ده‌کده برداشته‌ست آواز

چرا دارم ره خود را رها من

بخوان ای هم‌سفر با من!

پرتو نادری 

میزان ۱۴۰۱