گــرد صندلی : استاد جاوید فرهاد

شهر کهنه‌ی کابل، شهر خواب‌ها و خاطره‌های دوران کودکی من است.  کوچه‌های تنگ، خانه‌های کاه‌گِلی، دروازه‌ها و اُرسی‌های چوبی کندن‌کاری شده، دکان‌های عطاری که بوی خوش نعنای خشک، هیل، “جوانی و بادیان”، زیره و مصاله می‌داد را هرگز فراموش نمی‌کنم. هندو و سیک‌های کاکه و آزاده را هنوز به‌یاد دارم که در هندوگذر، شوربازار، خرابات، سنگ‌تراشی و چند جای دیگر دکان‌های عطاری، فال‌بینی، طبابت یونانی و “میتایی‌فروشی” (شیرینی‌فروشی) داشتند و با ریش‌های انبوه، ابروان پُرپشت و دستارهای سرخ و زرد و سیاه، لب‌خند و مهربانی را بدون توجه به تعلقات دینی و تباری به آدم‌ها ارمغان می‌دادند. خانه‌ی ما در گذر “درختِ شِنگ” بود؛ درست زیر “کاسه برج”.

شب‌های زمستان همه دورِ صندلی چوبی می‌نشستیم و در پرتو لامپ تیلی که پدرم آن را از دکان‌های “پایین چوک” خریده بود،  قصه می‌کردیم و توت و چهارمغز می‌خوردیم.  پس از پایان قصه و گپ و گفت، پدرم تنبورش را که در کنج خانه آویزان بود، از پوش تکه‌ای آن بیرون می‌کشید، ناخُنک را در شستش می‌گذاشت و سپس تارهای تنبور به‌اهتزاز می‌آمدند و نغمه‌ی لذت‌بخش آن، حال و هوای همه‌ای ما را دگرگون می‌کرد.

پدرم با آن‌که از ره‌گذر اقتصادی آدم متمولی نبود؛ اما همیشه مهمان‌دار و مهمان‌دوست بود‌. می‌گفت:”شمشیر مرد، دسترخوانش است. نان‌دادن کار مردان است و زر‌اندوزی و موذی‌گری کار نامردان.”

یک‌شب که کاکایم را با زن‌ و بچه‌‌هایش مهمان کرده بودیم و طبق معمول همه گِردِ صندلی نشسته بودیم و مادرم “کَچری قروت کوفته‌دار” پخته کرده بود، پدرم از کاکه‌ها و به‌قول خودش از آدم‌های “سَتنگ هم‌روزگارش مانند “حاجی عبدالعزیز” (معروف به لنگر زمین)، “غنی نصواری” (نصوارفروش)، “جمیل بچی بیوه” و چند تای دیگر قصه‌های جالب و جذابی کرد که همه را شگفت‌زده ساخت.

کاکایم نیز با شنیدن روایت‌‌های مزه‌دار کاکه‌های کابل از زبان پدرم، پی‌هم از قوطی نصوار برنجی دانه‌نشانش که یک طرفش آیینه‌دار بود، یک کپه نصوار روی کف دستِ راستش می‌گذاشت و بعد آن را به‌دهنش می‌ریخت و سپس دستش را روی  پیراهنش می‌کشید تا باقی‌مانده‌های آن پاک شود. پس از دقایقی آن را از دهانش در تُف‌دانی تُف می‌کرد و منتظر شنیدن قصه‌ی بعدی از زبان پدرم می‌ماند.

پس از تمام شدن گپ‌های پدرم، فُرصت به‌کاکایم داده شد‌. پدرم برای رعایت خاطر مهمان که خسته نشود، شیرازه‌ی سخن را به‌دست کاکایم سپرد تا روایتی از مردان قدیم یا قصه‌ای از کاکه‌های کابل را برای همه بگوید.

کاکایم قوطی نصوار برنجیِ دانه‌نشانش را از جیب کشید، با آیینه‌ی روی قوطی نصوارش چهره‌اش را دید زد، چایش را شُپ کرد و گفت:”ولله از کاکه‌های کابل چیزی دَه یادم نیس؛ اما یک سرگذشت خودِ مه بری تان می‌گم….”

سپس آب‌ِ دهانش را قورت کرد و ادامه داد:

“سنه ۴۰ بود که در قندهار عسکر شدم. یک‌روز که اوقاتم تلخ بود، با یک قشله از سرِ صبح تا شام جنگ کدم و تو باور به مه نی به‌ خدا کو که زور یکی‌شانام به مه نرسید….”

پدرم که مرد رُک و راست و به‌تعبیر خویشاوندان ما “کَلَک راست‌گوی” بود، بی‌محابا و با تعجب پرسید:

” با یک قِشله جنگ کدی، ای ولله‌ات…؟!”

کاکایم که به کُنه کنایه‌ی پدرم رسیده بود، چیزی نگفت. قوطی نصوار برنجی‌اش را باز هم از جیبش بیرون کشید و کپه‌ی دیگری از نصوار بر دهانش گذاشت.

پدرم زیر لب زمزمه کرد:

“خودصفتی پیشه‌ی شیطان بُوَد

هر که خود را کم زند، مرد آن بُوَد”

سپس تنبورش را از میخ کنجِ دیوار خانه‌ی ما گرفت، از خریطه‌ی تکه‌ای بیرونش کرد و با انگشتان ظریف و هنرمندش نغمه‌ی آهنگ واسوخت استاد “رحیم‌بخش” ( من از تو جدا نمی‌توان بود+مردودِ وفا نمی‌توان بود) را که در آن روزگار باب بود، نواخت و کاکایم تا هنگام خواب چند کپه نصوارِ پی‌هم را در دهانش انداخت و دیگر چیزی نگفت. 

بیرون برف می‌بارید. صندلی هم گرمِ گرم بود و پس از پاسی از شب، همه را خواب بُرد.

یاد باد، آن روزگاران یاد باد!

جاویدفرهاد