سوختن؛ شعراز : مسعود زراب

خرمن شوقم درون سینه سوخت

کشتزار زحمت دیرینه سوخت

خواستم بر بام شوکت پا نهم

دست تا بر زینه بردم، زینه سوخت

تا ز سوز دل شنید از رگ رگم

در کف دستم سرا پا خینه سوخت

آرزو امروز در دل نیست نیست

آنچه بود از بهر فردا دینه سوخت

تا گرفتم من به دست آیینه را

بر من مسکین دل آیینه سوخت

فصل پاییز است و در تقویم من

شنبه ها شد ماندگار، آدینه سوخت

تا به تن کردم لباس عید را

بخیه ها با تاروپود پینه سوخت

خوب و بد در من زراب آتش گرفت

سرزمین عشق و شهر کینه سوخت