هنوز جوابِ سلام را نداده بود که دستور داده شد: یک بار بیا…
– چه تغییراتی در دفتر می بینی؟
– فقط داستان هایی از این دست است که چاق می شه!
– این چه می گویی؟ اعضای کمیته مرکزی!؟
قوماندان با مُشت ضربه ای به میز زد و سرش را تکان داد:
– بلی رفیق پاچاگل، اما حزب هم خواب نیست، بیدار است و هر توطئه امپریالیسم را در نطفه خنثی می کند.
– رفیق قوماندان، آیا منشی عمومی خبر دارد؟
دهان پاچاگل از نگرانی باز ماند و بیشتر نگران شد، اما قوماندان به سخنان خود ادامه داد:
پاچاگل حرف قوماندان را قطع کرد:
– فکر می کنید او را از کمیته مرکزی حزب اخراج خواهند کرد!؟
قوماندان کلاه را از سرش برداشت، روی میز گذاشت و گفت:
پاچاگل از جایش بلند شد و رو به قوماندان کرد:
قوماندان هر دو مشت را روی میز گذاشت و با افتخار گفت:
قوماندان از پُشتِ میزِ بزرگش بلند شد و روبروی پاچاگل ایستاد، و دستش را روی شانه اش گذاشت:
– سراسیمه نشو رفیق پاچاگل، این انکشاف برعکس باعثِ تقویتِ ارکانِ انقلاب خواهد شد.
– اما رفیق ولی شاه، رهبر حزب مثل “سَرِ” حزب است، نشود که . . .
قوماندان ولی شاه حرف او را قطع کرد و در یک نفس اضافه کرد:
با آن، مجسمه ی کوچکِ لنینِ روی میز را بلند کرد و به سخنانش ادامه داد:
پاچاگل بدون اختیار او را به چالش کشید:
– خب حالا حزب می خواهد این کلاه را از سَر بردارد، یا چطور؟
بعد مثل اینکه از خواب بیدار شده باشد به سرعت به سخنانش ادامه داد:
– رفیق ولی شاه، حزب با آثار او چه خواهد کرد؟
پاچاگل دوباره به تصویر افتاده نگاه کرد، گویی قبلاً به پاسخ آن فکر کرده بود:
– همه ی آنها جمع آوری خواهند شد.
قوطی کبریت را از روی میز برداشت و گفت:
شانه هایش را بالا آورد و دستش را روی پیشانی اش گذاشت و با حالتی متعجب گفت:
ولی شاه باز هم مجسمۀ کوچکی از لنین را که روی میز بود بالا کرد و پرسید:
– رفیق، تاریخ حزب کمونیست را خوانده ای؟
پاچاگل به فکر فرو رفت، اطلاعاتی که درباره استالین شنیده بود به ذهنش رسید:
– اما اگر آثار استالین جمع آوری و نابود شده اند، همه چیز در آرشیو حزب محفوظ هستند.
ولی شاه دستش را روی سبیلش گذاشت:
ساکت شد، رویش را برگرداند، به در نگاه کرد و سوال قبلی خود را برای بار دوم تکرار کرد:
پاچاگل از روی ناآگاهی سرش را تکان داد.
پاچاگل وقتی دستور را شنید، به پا ایستاد، رسم و تعظیم نظامی را بجا آورد و از دفتر خارج شد.
– چرا باید قبل از دیدن رودخانه کفش هایم را در بیاورم!؟
– آمر صاحب شما را احضار کرده است.
پاچاگل روی صندلی خودش را راست کرد، با تردید به سخنان آمر، با اکراه گفت:
– اما در تصمیم پلینوم، بیماری وی دلیل برکناری وی دانسته شد.
– ای ساده ی خدا، انسان سالم چنین می کند؟
پاچاگل می خواست توضیح بیشتری بخواهد، اما دیگر فرصتی برای صحبت به او نداد:
سپس یک دفترچه یادداشت کوچک برایش داد و با اطمینان ادامه داد:
پاچاگل شانه هایش را بالا انداخته، سبیل هایش را نوازش کرد.
ولی شاه سریع حرف او را قطع کرد:
پاچاگل، مانند سربازی که به دستور جنرال گوش می دهد، سکوت کرد، برخاست، راست ایستاد و پرسید:
نزد پاچاگل سوالی پبدا شد، دوباره به ولی شاه نگاه کرد:
– فکر می کنید در این مدت کوتاه این همه عکس و کتاب جمع آوری و نابود می شود؟
ولی شاه خندید، اما خیلی زود با جدیت اضافه کرد:
سپس دستش را به سمت قفسه کوچک کتاب ها دراز کرد:
پاچاگل می خواست برود که ولی شاه مانع شد:
– ببین! پس از چند روز، حزب تصمیم دیگری را اعلام می کند.
پاچاگل با شنیدن این خبر، رسم و تعظیم نظامی را بجا آورد و از دفتر بیرون شد.
چرا، قضیه چی است!؟ پادشاهی تان که سقوط نکرده است؟
– پادشاهی سر جایش است، اما پادشاه تغییر کرده است.
– توبه خدایا، توبه! توبه! شما که به او مقام نبوت داده بودید، امروز دوباره چی اتفاقی افتاده است.
به او خیره نگاه کرد و دستش را روی دهانش گذاشت:
– مواظب دهانت باش نشود که سرت را به باد بدهی!
پدرش به او نگاه کرد و با عصبانیت گفت:
– یادت هست آن روزی که این جای نماز را از روی دیوار برداشتی . . .
– و به جای آن این قالینچه را آویختی.
پدرش قالینچه آویزان شده به دیوار را برداشت تا او را آرام کند، پاچاگال به او نگاه کرد:
و سپس قالینچه ی را که در دست داشت کنار گذاشت و با عصبانیت گفت:
این هم تقدیر نامه ات، گزارش اجرای موفقانه وظایفی که برایت سپرده شده بود به منشی عمومی هم رسیده است.
– پاچاگل خوشحال شد، آمر دستش را به طرف کوچ گرفت:
پاچاگل هنوز در کوچ جابجا نشده بود که آمر گفت:
– یک خبر خوب دیگر هم برایت دارم.
پاچاگل روی کوچ راست نشست. آمر هر دو دستش را روی میز گذاشت و کمی جلو رفت:
به موهایش دست زد و آخرین شماره روزنامه «انقلاب ثور» را که جلویش گذاشته بود، برداشت:
– لیست وزرای جدید را دیده اید؟
– امشب خبر خوش روسای بزرگ و کوچک جدید را می شنوی رفیق پاچاگل.
– و میدانی رفیق پاچاگل، بهترین خبر چیست؟
پاچاگال گوش هایش را تیز کرد، شانه هایش را تکان داد، ولی شاه بلافاصله گفت:
– و آن اینکه، نام خودت نیز در لیستی که امروز اعلام می شود موجود است.
– رفیق پاچاگل، انتخاب خودت و هر رفیق جدید تصادفی نیست.
سپس به عکس رهبر جدید که به دیوار آویزان شده بود نگاه کرد و افزود:
قلب پاچاگل از خوشحالی تپید، شانه هایش را بالا انداخت:
– راستی شما چی فهمیدید و کی به شما گفت؟
پاچاگل باورش نمی شد، خبر دیدار با رهبر او را بیشتر خوشحال کرد، اما با تعجب و نگرانی گفت:
– که او شاید چه توصیه های برای کار جدید من داشته باشد!
– نخیر رفیق پاچاگل، شما هم اینجا و هم آنجا در وزارت هستید.
– بلی، رفیق پاچاگل، اما قبل از شروع کار جدید، یک کار مهم حزبی دیگر برایت دارم.
پاچاگل گوشش را خاراند. ولی شاه دست بر دهانش گذاشت:
اما حواست باشد در مورد این فیصله مهم حزبی به هیچکسی چیزی نگویی!
سپس اطمینان داد که این راز مهم حزبی را مخفی نگه دارد:
صاحب نگران نباشید! کدام عملیاتی بر روی رهبران حزبی مظنون که برنامه ریزی نشده است؟
نه، همه رهبران به جز چند نفر، همه از رهبر جدید اطاعت می کنند.
سپس سبیل هایش را نوازش کرد و به عکس رهبر جدید نگاه کرد و افزود:
– اگر این چند نفر کهنسال دیگر را نیز برکنار می کرد، بهتر نمی شد؟.
رفیق، حزب در یک روز تصفیه نمی شود و نه هم عاقلانه است.
– چطور برایت بگویم رفیق! مانع بزرگی برای اتحاد و پیشرفت حزب وجود دارد که باید برطرف شود.
پاچاگل احساساتی شد و بی اختیار سخنانش را قطع کرد:
– چه مانعی، دستور بدهید و روی من حساب کنید، این چه مانعی است؟
ولی شاه روی میز زد و با صدای بلند گفت:
– او اکنون یک مار زخمی است، اگر زخم هایش درست شود می تواند به اژدها تبدیل شود.
– آیا او را به زندان بفرستیم و باید با خانواده اش ملحق کنیم یا چطور؟
ولي شاه سرش را به علامت منفی تکان داد:
– نخیر رفیق، کارش را باید تمام کنیم!
پاچاگل شانه هایش را بالا انداخت.
– این را شما می گویید یا فیصله کمیته مرکزی است؟
پاچاگل طوری پرید که انگار چیزی نادر شنیده است:
– کدام اسناد؟.این اصول هر حزبی است که برخی تصمیمات نباید فاش شود.
پاچاگل از شنیدن این حرف تعجب کرد، می خواست سوال دیگری بپرسد، اما ولی شاه نگذاشت بیشتر صحبت کند:
– امروز فقط دستور حزب را اجرا می کنی، امشب او را نابود می کنی؟
– نخیر، دو رفیق دیگر نیز با خودت هستند.
پاچاگل ساکت شد و با فکر کردن به قاتلان دیگر، سوال دیگری در ذهنش خطور کرد؟
دستش را روی تفنگچه ی تی تی اش گذاشت:
– این تصمیم را نیز حزب گرفته است، رفقای دیگر به شما خواهند گفت.
پاچاگل آهی کشید، ناخودآگاه دستانش را روی چشمانش گرفت و با صدای بلند گفت:
پاچاگل انگار خوابش برده یا لال شده باشد، سرش پایین است، در فکر فرو رفته و نگران است…
ولی شاه با دقت به او نگاه کرد، از جای خود بلند شد و دست بر شانه پاچاگل گذاشت:
– خواب نیست، خواب نه آمده، اما یک خوابی در دلم ماندگار شد!
ولی شاه دست هایش را به هم زد، مژه هایش را بالا و دهانش باز شد:
ولی شاه به سمت میزش برگشت و نشست. پاچاگل داستان بالش اش را با لذت قصه کرد:
– رفیق پاچاگل، اگر ولی نیستی، خالی هم نیستی.
دوباره ساکت شد، سرش را پایین انداخت، به فکر فرو رفت، دوباره سرش را بلند کرد، لبخند تلخی زد:
باز هم زد روی میز و با صدای بلند گفت:
– این همان رهبر خائن است؟ و آن که بالش را روی دهانش می گذارد، حزب است که در وجود تو ظاهر می شود.
رنگ پاچاگل عوض شد و احساس غرور کرد، ولی شاه اهمیت باری را که بر دوش اوست توضیح داد:
– بلی رفیق، اگر این بلای خفته دوباره بیدار شود همه حزبی های صادق و پاک را زنده می خورد.
ولی شاه سبیلش را نوازش کرد، سپس به عکس های رهبران حزب در مقابلش نگاه کرد و سرش را تکان داد:
با آن، پاچاگل راست ایستاد، رسم و تعظیم نظامی را بجا آورد و دفتر را ترک کرد.