اژدهای خفته نویسنده: عبدالوکیل سوله مل:مترجم؛ عبدالقدیر فضلی

داستان سیاسی-تاریخی «د ځواک د ارهټ منگوټي»-که نویسنده آن را با عنوان «اژدهای خفته» برای ترجمه فارسی-دری برگزید، توسط محترم عبدالوکیل سوله مل، نویسنده و فعال اجتماعی و مدنی نوشته شده است که تا امروز چندین جلد از مجموعۀ کتاب ها و داستان های وی به چاپ رسیده است. بنا به درخواست و پیشنهاد نویسنده، آن را از پشتو به فارسی-دری ترجمه کردم که تقدیم دوستان و هموطنان گرامی می کنم.

پاچاگل دستش را روی سبیلِ درازش کشید، پرچمِ سرخِ کوچکِ روی میز را به طرف دیگرِ میز هل داد، به تصویرِ بزرگِ رهبرِ حزب که به دیوار آویزان شده بود نگاه کرد، کتابِ جدیدی به نام «زندگی نوین» را که تا نیمه خوانده بود، کنار گذاشت. بلند شد با قدمهای سریع به سمتِ در رفت تا برود بیرون و سیگارش را روشن کند، در را باز کرد، اما دوباره بَست، چرخید، پنجرۀ بزرگِ دفتر را باز کرد، ایستاد و سیگاری روشن کرد. او حتی اولین دود را داخل سینه اش نبرد که تلفن زنگ زد، دوید، گوشی را برداشت:

سلام، رفیق پاچاگل!

هنوز جوابِ سلام را نداده بود که دستور داده شد: یک بار بیا…

سیگارِ روشن را برداشت، گذاشت در دهانش، اما دوباره با سرعت گذاشت و بیرون رفت. مستقیم به طبقه دوم رفت تا قوماندان را ملاقات کند. پس از سلام، روبه روی قوماندان که با کسی تلفنی صحبت می کرد، ایستاد، قوماندان به او اشاره کرد که بنشیند. به محض اینکه تلیفون را قطع کرد، او را صدا زد:

– می دانی چرا احضارت کردم؟

او حیران شد. نمی دانست چگونه به سوال قوماندان پاسخ دهد. به فکر رفت. قوماندان صندلی چرخدارِ خود را چرخاند. دوباره با او روبرو شد. دستش را دراز کرد و به این طرف و آن طرف تکان داد، انگار که توجهش را به چیزی معطوف کند:

– چه تغییراتی در دفتر می بینی؟

او نگاهی به اطراف اتاق انداخت و ناگهان دید که عکسِ رهبرِ حزب در وسطِ دفتر از روی دیوار برداشته شده و به یک طرف افتاده است. شانه هایش بی اختیار لرزید، چشمانش گشاد شد، به عکسِ افتاده خیره شد و چشمانش از تعجب سفید شد. انگشت روی دندان گذاشت، بعد صاف روی مبل نشست:

– چرا!چه گپ است؟

قوماندان با لبخند گفت:

– فقط داستان هایی از این دست است که  چاق می شه!

صورتش را لمس کرد:

– یعنی چه!؟

– یعنی اینکه، امپریالیسم اکنون داخل حزب هم شده است، تا حدی که اعضای کمیته مرکزی را گمراه کرده به بیراهه می کشاند.

پاچاگل مانند پرندۀ باران زده لرزید. بدون هیچ سوالی به پلاکت بزرگِ اعضای بیروی سیاسی حزب که روی دیوار آویزان بود نگاه کرد:

– این چه می گویی؟ اعضای کمیته مرکزی!؟

قوماندان با مُشت ضربه ای به میز زد و سرش را تکان داد:

– بلی رفیق پاچاگل، اما حزب هم خواب نیست، بیدار است و هر توطئه امپریالیسم را در نطفه خنثی می کند.

پاچاگل انگشتانش را روی سبیل‌هایش کشید، دست‌هایش را به هم گِره کرد، دندان‌هایش را به هم فشار داد، انگار سردرد داشت، از عصبانیت و تعجب دهانش را باز کرد:

– خدایا من چی می شنوم!؟

به نظر می رسد پاچاگل از درگیری های داخلی چند روز اخیر در حزب بی خبر است. سپس پشت کرد و به سمتِ دفترِ رهبر حزب اشاره کرد:

– رفیق قوماندان، آیا منشی عمومی خبر دارد؟

قوماندان دوباره لبخند زد و به سادگی پاچاگل خندید. او دستش را به سمت عکسِ مقابلش که در قابِ بزرگ بود دراز کرد:

– او ساده گلِ خدا! چگونه تو را بفهمانم، او خودش هم بخشی از این توطئه است. اگر اینطور نبود، چگونه می توانستم عکسش را از دیوال حذف کنم!؟

دهان پاچاگل از نگرانی باز ماند و بیشتر نگران شد، اما قوماندان به سخنان خود ادامه داد:

– حزب به زودی تصمیم خواهد گرفت که با او و دیگر اعضای حزبِ فریب خورده و فروخته شده امپریالیسم چه کند و . . .

پاچاگل حرف قوماندان را قطع کرد:

– فکر می کنید او را از کمیته مرکزی حزب اخراج خواهند کرد!؟

قوماندان با غرور جواب داد:

– مسلماً!

– و روانه زندان هم خواهد شد؟

قوماندان کلاه را از سرش برداشت، روی میز گذاشت و گفت:

– همه چیز ممکن است.

پاچاگل از جایش بلند شد و رو به قوماندان کرد:

– اما چقدر ممکن است که منشی عمومی برای محکومیت خود و رفقای نزدیکش جلسه بگذارد، بالاخره او موسس حزب است. نه اینکه چنین تحولی انقلاب را با شکست روبرو کند رفیق!

قوماندان هر دو مشت را روی میز گذاشت و با افتخار گفت:

– چُرت نزن، این جلسه قبلاً دعوت شده است و امروز یا فردا اعلام نتایج انقلابی را از رادیو-تلویزیون خواهی شنید.

قوماندان از پُشتِ میزِ بزرگش بلند شد و روبروی پاچاگل ایستاد، و دستش را روی شانه اش گذاشت:

– سراسیمه نشو رفیق پاچاگل، این انکشاف برعکس باعثِ تقویتِ ارکانِ انقلاب خواهد شد.

پاچاگل که دست های سنگین قوماندان را روی شانه هایش احساس می کرد، شوکه شد، سریع عقب رفت و با نگرانی اضافه کرد:

– اما رفیق ولی شاه، رهبر حزب مثل “سَرِ” حزب است، نشود که . . .

قوماندان ولی شاه حرف او را قطع کرد و در یک نفس اضافه کرد:

– نه، نه، نه . . . رفیق، هر رهبر حزبی اینطور نیست، برخی از رهبران واقعاً مانند “سَر” هستند و برخی مانند کلاه!

با آن، مجسمه ی کوچکِ لنینِ روی میز را بلند کرد و به سخنانش ادامه داد:

– مثل این رهبر کارگران جهان!

سپس کلاهش را که روی میز بود با دست گرفت و دستش را به سمت عکسی ورم کرده ی که در وسط دفتر افتاده بود دراز کرد:

– اما او مثل کلاه اینگونه است، رفقا هم می خواستند او را همینطور در نقش کلاه بگذارند، اما او از اصول حزب سرپیچی کرد و حالا این کلاه هم در حزب سنگینی می کند.

پاچاگل بدون اختیار او را به چالش کشید:

– خب حالا حزب می خواهد این کلاه را از سَر بردارد، یا چطور؟

با این حرفش انگار از حرفش پشیمان شده بود حرفش را قطع کرد. تمام آن حرف های رفقای حزبی که در مورد رهبرِ برکنارشده گفته شده بود به یادش آمد. آن شعار درست در مقابلش مجسم شد که همه جا می گفتند: «حزب و رهبر گوشت و ناخُن است، روح و جسم است…» 

در ستایشِ او، همه آن سرودهایی را که او مانند بخشهایی از کتاب مقدس دینی به حافظه سپرده بود، در مغز و ذهنش تازه شدندکه گاهی برای ثواب با خود زمزمه می کرد، آن میتینگ ها و تظاهرات بزرگ نیز در مقابلش مجسم می شدند که با چه شور او و سایر اعضای حزب تصاویر بزرگ او را با خود حمل می کردند و برای سلامتی و طول عمر او شعار سر می دادند.

سوالات زیادی به ذهنش خطور کرد. یکی از این سوالات، سرنوشت آثار نوشته شده ی رهبر برکنارشده بود. او اکنون به این فکر می کرد که با آثار مکتوب او که مطالعه ی آنها مانند قرآن کریم، بر هر حزبی واجب بود، چه می شود.

بعد مثل اینکه از خواب بیدار شده باشد به سرعت به سخنانش ادامه داد:

– رفیق ولی شاه، حزب با آثار او چه خواهد کرد؟

پاچاگل دوباره به تصویر افتاده نگاه کرد، گویی قبلاً به پاسخ آن فکر کرده بود:

– همه ی آنها جمع آوری خواهند شد.

قوطی کبریت را از روی میز برداشت و گفت:

– آتش زده خواهند شد.

شانه هایش را بالا آورد و دستش را روی پیشانی اش گذاشت و با حالتی متعجب گفت:

– اینها کتابهایی هستند که به صدها هزار جلد چاپ شده اند، همه کتابخانه ها پر از آنها است و هیچ رفیقی را پیدا نمی کنید که یکی از کتاب هایش را در خانه اش نداشته باشد.

ولی شاه باز هم مجسمۀ کوچکی از لنین را که روی میز بود بالا کرد و پرسید:

– رفیق، تاریخ حزب کمونیست را خوانده ای؟

پاچا گل واکنشی نشان نداد، سکوت کرد، ترسید و خجالت می کشید جواب دهد که این تاریخ را نخوانده است، نشود که ولی شاه او را وادار به سؤال کند.

ولی شاه دوباره از عقب میز برخاست، کنار قفسه ی کوچکِ کتابها که در گوشه ی دفتر بود ایستاد شد، کتابی قدیمی به زبان دری را از آن برداشت و مقابلش گرفت:

– این تاریخ حزبِ کمونیست است، هر رفیق انقلابی باید آن را بخواند. آیا می دانی رفیق استالین چند اثر  داشت؟ چی شدند، حالا چقدرش باقی مانده است؟ اسامی و القابی که به او داده بودند چه شد؟ چرا لنینگراد به پتروگراد برنگشت و استالینگراد پس از مرگ استالین به ولگاگراد بازگشت؟ احزاب انقلابی هرگز رهبران خود را بی محاکمه نمی گذارند. کسی در زندگی مانند رهبرحزبی ما و کسی در مرگ مانند رفیق استالین.

پاچاگل به فکر فرو رفت، اطلاعاتی که درباره استالین شنیده بود به ذهنش رسید:

– اما اگر آثار استالین جمع آوری و نابود شده اند، همه چیز در آرشیو حزب محفوظ هستند.

ولی شاه دستش را روی سبیلش گذاشت:

– همه احزاب انقلابی موضع یکسانی دارند، خدمت هیچکس را فراموش نمی کنند و از خیانت کسی چشم پوشی نمی کنند. اگر استالین کمونیسم را به واقعیت تبدیل کرد و برنده جنگ جهانی دوم است، رهبرِ محکوم ما نیز پایه و اساس حزبِ انقلابی ما را بنا نهاد. حزب هرگز نباید این خدمت بزرگ را علاوه بر خیانت فراموش کند.

ساکت شد، رویش را برگرداند، به در نگاه کرد و سوال قبلی خود را برای بار دوم تکرار کرد:

– میدانی برای چی احضارت کردم؟

پاچاگل از روی ناآگاهی سرش را تکان داد.

– نخیر!

قوماندان ولی شاه افزود:

همانطور که قبلاً اشاره کردم، بسیاری از تصمیمات مهم حزب امشب اعلام خواهد شد. این بار نه تنها حزب کلاه خود را عوض می کند، بلکه حزب یک رهبر واقعی پیدا می کند، اما می دانی که این تصمیم آسانی برای حزب نیست. حزب نه تنها با دسیسه ها و نقشه های رنگارنگ امپریالیسم روبرو خواهد شد، بلکه دشمنان مرتجع حزب در درون حزب نیز دست به توطئه های رنگارنگ خواهند زد. در این راستا احضارات درجه یک اعلان شده است. دستور داده شده است که هر حرکت ارتجاعی را به شدت زیر نظر داشته باشید و اجازه ندهید هیچ خائنی در مقابل این تصمیم اعلام شده بایستد.

پاچاگل وقتی دستور را شنید، به پا ایستاد، رسم و تعظیم نظامی را بجا آورد و از دفتر خارج شد.

پاچاگل چشمان بسته اش را باز کرد انگار تازه از خواب بیدار شده باشد، حرف های جدیدی که شنیده بود گوشهایش را به صدا درآورد، روی صندلی چرخدارش نشست و چرخ زد، بلند شد و دوباره نشست، سیگاری را از قوطی سیگاری که روی میزش بود برداشت، اما مثل کسی که سر سفره نشسته و خبر مرگِ یکی از عزیزانش می رسد، قوطی سیگارهایش را با کبریت دوباره روی میز گذاشت. برای لحظه ای به پرچم سرخی که روی میز بود نگاه کرد، سپس به عکس رهبر حزب خیره شد، ایستاد و نزدیک عکس رفت و آن را از دیوار برداشت. ناگهان اخم کرد، خواست قاب شیشه یی را روی زمین بیندازد، اما دستانش لرزید، پشیمان شد و عکس را دوباره به دیوار چسباند و با خود گفت:

– چرا باید قبل از دیدن رودخانه کفش هایم را در بیاورم!؟

آمد پشت میزش نشست، گوشی تلفن را برداشت، با بسیاری از رفقای حزبی تماس گرفت تا اطلاعات مختصری درباره تحولات جدید را از آنها بشنود. اما از کسی چیزی نشنید که جرقه اختلاف عمیق در حزب را نشان دهد. از دفتر بیرون رفت، تمام قصر را بازرسی کرد، همه چیز مرتب بود،.مثل پرچم، اشعار رنگارنگ انقلابی نوشته شده روی دیوارها، عکس های رهبر و… به بسیاری از ادارات سر زد، همه چیز مرتب بود. دوباره برگشت، اما هنوز به در دفتر نزدیک نشده بود که برگشت و چند متر دورتر سوار جیپ نظامی خود شد و گشت کوتاهی در شهر زد. آنجا نیز همه چیز سر جای خود بود، عکس های بزرگ رهبر، پرچم سرخ، انواع شعارها در ستایش او دیده می شدند، حتی هیچ چیز از جایش بیجا نشده بود.

با ورود به دفتر، تلویزیون را روشن کرد، به ساعت نگاه کرد، ساعت هفت شب بود. در یک لحظه خبرها شروع شد. او به جزئیات خبر گوش داد، خبر اصلی پلینوم کمیته مرکزی بود. قلبش شروع به تپیدن کرد، چون جای رهبر حزب در جلسه پلینوم خالی بود… از شنیدن اینکه رهبر سابق حزب جای خود را به میل خودش به یک رهبر دیگر سپرده است، شوکه شد. بدون اینکه اخبار را تا آخر ببیند، بلند شد و عکس رهبر سابق را از قاب شیشه ای بیرون آورد، می خواست آنرا پاره کند، اما نتوانست جرئت کند. سیگاری روشن کرد، اما نیمی از آن را تمام نکرده بود که در زدند، سربازی قد بلند وارد شد و بعد از سلام سریع گفت:

– آمر صاحب شما را احضار کرده است.

زود بلند شد و مستقیم رفت، آمر بازهم مشغول تلفن با یکی بود، به او اشاره کرد که بنشیند. آمر تلفن را قطع کرد و بلافاصله گفت:

اخبار را شنیدی؟ از تصامیم حزب که مطلع شدی، دیدی، من به خودت نگفتم که توطئه های امپریالیزم چقدر عمیق و گسترده است، حتی می تواند رهبران حزب را گمراه و به بیراهه بکشاند.

پاچاگل روی صندلی خودش را راست کرد، با تردید به سخنان آمر، با اکراه گفت:

– اما در تصمیم پلینوم، بیماری وی دلیل برکناری وی دانسته شد.

آمر با خنده اضافه کرد:

– ای ساده ی خدا، انسان سالم چنین می کند؟

پاچاگل می خواست توضیح بیشتری بخواهد، اما دیگر فرصتی برای صحبت به او نداد:

– ببین، این ظاهر واقعه است رفیق، کمیته مرکزی و بیروی سیاسی نمی خواهند با اختلافات داخلی حزب، دشمنان بین المللی را خشنود کنند و در درون حزب، بی اعتمادی و شکاف ایجاد شده بین رفقا را بیشتر کنند. کمی صبر و شکیبایی داشته باشید همه چیز به خوبی پیش خواهد رفت.

پاچاگل در برابر سخنان آمر ساکت شد، چیزی نگفت، انگار سوال را در ذهنش فراموش کرده بود. آمر در ادامه سخنانش گفت:

– رفیق پاچاگل، می‌گویند شری برخیزد که به خیر ما تمام شود. اکنون نه تنها در کرسی های بالایی حزب تغییراتی ایجاد می شود، بلکه به کادرهای جوان و صادقی مانند خودت نیز در مناصب عالی جایگاه داده می شود. به زودی برای یک کار بزرگ جدید معرفی می شوی، اما قبل از رفتن به کار جدید، باید کارهای زیر را انجام دهی.

سپس یک دفترچه یادداشت کوچک برایش داد و با اطمینان ادامه داد:

– نخست واکنش و ارزیابی ذهنی رفقای حزبی را نسبت به تصامیم پلینوم و رهبر جدید یادداشت کرده و هرگونه اقدام منفی در این زمینه را به من گزارش خواهی داد. دوم اینکه از فردا بر روند جمع آوری عکس های این رهبر خایین در تمامی شهرها و ادارات نظارت خواهی کرد.

پاچاگل شانه هایش را بالا انداخته، سبیل هایش را نوازش کرد.

– اما رفیق ولی شاه؛ این تصاویر نه تنها در قاب های بزرگ شیشه یی هستند، بلکه روی دسترخوان هر رفیق، پیاله های چای و . . .

ولی شاه سریع حرف او را قطع کرد:

– می فهمم، می فهمم. حتی عکس هایش روی فرش های گران قیمت وجود دارد، اما همه این چیزها باید در عرض یک هفته از بین بروند. میدانی اسمش چیست!؟ این را “کیش شخصیت” می نامند و در فلسفه مارکسیستی خط بزرگی روی “کیش شخصیت” کشیده شده است. اگر او را اینقدر بزرگ نمی کردیم، حالا اینقدر گمراه نمی شد.

پاچاگل، مانند سربازی که به دستور جنرال گوش می دهد، سکوت کرد، برخاست، راست ایستاد و پرسید:

– و کتاب ها؟

ولی شاه کوتاه پاسخ داد:

– کمیسیون دیگری برای کتاب ها تعیین شده است که خودت مسئولیت نظارت بر آن را نداری، اما نماینده ی اداره ی ما در کمیسیون جمع آوری تصاویر تنها خودت هستی.

نزد پاچاگل سوالی پبدا شد، دوباره به ولی شاه نگاه کرد:

– فکر می کنید در این مدت کوتاه این همه عکس و کتاب جمع آوری و نابود می شود؟

ولی شاه خندید، اما خیلی زود با جدیت اضافه کرد:

– در این مدت نه تنها همه این عکس ها و کتاب ها جمع آوری و سوزانده می شوند، بلکه در این مدت باید تمام اعضای حزبی که به حمایت از این رهبر خایین برخاستند نیز هدف قرار گرفته و به زندان انداخته می شوند.

سپس دستش را به سمت قفسه کوچک کتاب ها دراز کرد:

– ساده خدا، سازمان های استخباراتی هیتلر در یک هفته هزاران یهودی را زنده-زنده می سوزاندند و نابود می کردند و شما نگران از بین بردن کتاب ها و عکس ها هستید.

پاچاگل می خواست برود که ولی شاه مانع شد:

– ببین! پس از چند روز، حزب تصمیم دیگری را اعلام می کند.

پاچاگل با شنیدن این خبر، رسم و تعظیم نظامی را بجا آورد و از دفتر بیرون شد.

صبح روز بعد، قبل از نظارت بر آتش زدن تصاویر بی شمار خورد و بزرگ رهبرِ برکنارشده در شهر و ادارات، به فکر دیگری افتاد و با خود گفت:

اول از همه باید این کار را از خودم شروع کنم، حزب که نسبت به بنیانگذارش اینقدر بی رحم است، من چه اهمیتی دارم؟

سوار جیپ شد، به سمت خانه حرکت کرد، در را باز کرد، مادر و سایر اعضای خانواده در حال خوردن صبحانه بودند. به محض نشستن، گیلاس های پر چای را که عکس رهبر روی آنها بود از جلوی پدر و مادرش برداشت. دهان پدرش از تعجب باز ماند، چشمان مادرش گشاد شد و سریع دسترخوان را که عکس رهبر روی آن بود جمع کرد. پدرش زهرخندی زد و فکر کرد پسرش دیوانه است و با تمسخر گفت:

چرا، قضیه چی است!؟ پادشاهی تان که سقوط نکرده است؟

پاچاگل با غرور گفت:

– پادشاهی سر جایش است، اما پادشاه تغییر کرده است.

پدرش دستش را به سمت گوشش برد:

– توبه خدایا، توبه! توبه! شما که به او مقام نبوت داده بودید، امروز دوباره چی اتفاقی افتاده است.

به او خیره نگاه کرد و دستش را روی دهانش گذاشت:

– مواظب دهانت باش نشود که سرت را به باد بدهی!

پدرش به او نگاه کرد و با عصبانیت گفت:

– یادت هست آن روزی که این جای نماز را از روی دیوار برداشتی . . .

سپس دستش را به سمت قالینی آویزان شده بر دیواری که عکس رهبر برکنارشده در آن بافته شده بود گرفت و افزود:

– و به جای آن این قالینچه را آویختی.

پاچاگل آهسته برایش گفت:

– پس چطور می کنی پدر، این دستور حزب است. آنوقت دستور بود که تمام دنیا از تصاویرش پُر باشد، حالا همین حزب دستور داده است که همه چیز مربوط به او را نابود کنند.

پدرش قالینچه آویزان شده به دیوار را برداشت تا او را آرام کند، پاچاگال به او نگاه کرد:

– اما بعد از این قول می دهم که دیگر عکس هیچ رهبری را اینجا نیاورم، می دانم پدر، نه تنها شما را با این عکس ناراحت کردم، بلکه چندین نفر را به زندان نیز فرستاده ام.

و سپس قالینچه ی را که در دست داشت کنار گذاشت و با عصبانیت گفت:

– و این را هم آتش خواهم زد.

او دیگر چیزی نگفت، آرام از خانه بیرون دوید تا روند جمع آوری و سوزاندن عکس های رهبر را در شهر مشاهده کند.

شهر پر از جمعیت بود. تعداد زیادی از کارگران شهرداری به همراه تعداد زیادی از فعالان حزبی نیز در تخریب تصاویر رهبر سابق شرکت داشتند. صدای پاره کردن عکس ها و شکستن قاب ها چنان سروصدایی ایجاد کرده بود انگار طوفان بزرگی همه درختان و گیاهان را به هوا بلندکرده است.

بر اساس تصمیم جدید حزب در مدت کوتاهی تمام عکس ها و کتاب های رهبر سابق حزب جمع آوری و سوزانده شد. طرفداران و هواداران او یکی یکی زندانی شدند، اما هیچ کس در مورد سرنوشت او صحبت نمی کرد، زیرا حزب هرگونه سؤال در مورد آن را ممنوع کرده بود.

تقریباً سه هفته گذشت، تصاویر رهبر برکنارشده حزب از ادارات، خانه ها و خیابان ها حذف شدند و به زودی نام و نماد او نیز از سر بسیاری از اعضای حزب ناپدید شد.آنهایی که در گذشته در هر جلسه و نشستی از او تعریف و تمجید می کردند، حالا همه جلسات را در محکومیت او گرم کرده اند.

پاچاگل تازه پس از جلسه حزبی وارد دفتر شد. یک کتابچه کوچک یادداشت را از جعبه ی میز برداشت، هنوز سطری ننوشته بود که باز هم تلفن زنگ خورد، گوشی را برداشت؛ آمر دوباره او را نزد خودش احضار کرد. به محض ورود به در سلام کرد، آمر تقدیرنامۀ را که از قبل روی میز گذاشته بود آنرا گرفت و بلند شد و لبخندی بر لبانش نقش بست و دستش را دراز کرد:

این هم تقدیر نامه ات، گزارش اجرای موفقانه وظایفی که برایت سپرده شده بود به منشی عمومی هم رسیده است.

– پاچاگل خوشحال شد، آمر دستش را به طرف کوچ گرفت:

لطفا بنشینید!

پاچاگل هنوز در کوچ جابجا نشده بود که آمر گفت:

– یک خبر خوب دیگر هم برایت دارم.

پاچاگل روی کوچ راست نشست. آمر هر دو دستش را روی میز گذاشت و کمی جلو رفت:

– من به شما گفتم که با رهبر جدید، شاهد تغییرات جدید نیز خواهید بود، کادرهای جدید و جوان جایگزین رفقای قدیمی خایین خواهند شد.

به موهایش دست زد و آخرین شماره روزنامه «انقلاب ثور» را که جلویش گذاشته بود، برداشت:

– لیست وزرای جدید را دیده اید؟

پاچاگل سرش را تکان داد:

دیروز شام در اخبار شنیدم.

ولی شاه سیگاری از قوطی سیگارش بیرون آورد و روشن کرد، از جایش بلند شد، پنجره را باز کرد، آمد و دستش را روی شانه پاچاگل گذاشت:

– امشب خبر خوش روسای بزرگ و کوچک جدید را می شنوی رفیق پاچاگل.

پاچاگل هم دستش را در جیبش برد تا قوطی سیگار را بیرون بیاورد، اما این کار را نکرد. ولی شاه دود سیگار را درون سینه اش فرو برد، دوباره نزد پنجره باز ایستاد، دود سیگار را از پنجره بیرون زد، برگشت، دوباره دستش را روی شانه پاچاگل گذاشت:

– و میدانی رفیق پاچاگل، بهترین خبر چیست؟

پاچاگال گوش هایش را تیز کرد، شانه هایش را تکان داد، ولی شاه بلافاصله گفت:

– و آن اینکه، نام خودت نیز در لیستی که امروز اعلام می شود موجود است.

پاچاگل بیشتر روی چوکی خودش را راست کرد، رنگش از خوشحالی سرخ ‌تر شد، از خوشی زیاد از جایش بلند شد، اما دوباره نشست، به سبیل‌هایش دست زد، نگاه معناداری به ولی شاه کرد، می‌خواست چیزی بگوید، اما ولی شاه دوباره دستش را روی شانه اش گذاشت:

– رفیق پاچاگل، انتخاب خودت و هر رفیق جدید تصادفی نیست.

سپس به عکس رهبر جدید که به دیوار آویزان شده بود نگاه کرد و افزود:

رهبر حافظه شگفت انگیزی دارد، آنقدر که او خودت را می شناسد، من تو را نمی شناسم. می دانی که تصویر کلی از تمام امور و فعالیت های این بیست روز خودت در ذهنش است.

قلب پاچاگل از خوشحالی تپید، شانه هایش را بالا انداخت:

– راستی شما چی فهمیدید و کی به شما گفت؟

– او با خنده گفت:

– خودش به من گفت.

– به شما؟

– بلی. میدانی؛ در این بیست روز بیست بار دیدمش. او دیگر رفقای سابقه دار و سالخورده را نمی بیند، تمام توجه خود را به کادرهای جوان معطوف کرده است. اکثر دیدارهایش در حال حاضر با اعضای جوان حزب است. به زودی شما نیز به دیدارش مشرف می شوید.

پاچاگل باورش نمی شد، خبر دیدار با رهبر او را بیشتر خوشحال کرد، اما با تعجب و نگرانی گفت:

– که او شاید چه توصیه های برای کار جدید من داشته باشد!

اما قبل از اینکه به محتوای ملاقات خودش با رهبر جدید بپردازد و نظر ولی شاه را در این باره بشنود، مسئله شروع کار جدید در ذهنش خطور کرد و با لبخند گفت:

– پس به این حساب اگر امشب اعلان سمت جدید من منتشر شود، امروز آخرین روز حضور من در کنار شما است قوماندان صاحب؟

ولی شاه آخرین دود سیگار را به سینه اش فرو برد و ته سیگار را داخل جاسیگاری انداخت و هر دو دستش را روی میز گذاشت و پاسخ داد:

– نخیر رفیق پاچاگل، شما هم اینجا و هم آنجا در وزارت هستید.

پاچاگل متعجب به او نگاه کرد:

– چگونه هم اینجا و هم آنجا؟

بلی رفیق، تا دوست وفاداری مثل خودت پیدا نشود، در طول روز آنجا هستی و از ساعت چهار تا هفت می آیی و اینجا می مانی.

پاچاگل، که گویی صدای بلند شدن از جا یش را شنید، برخاست و راست ایستاد. ولی شاه با اشاره دست او را دوباره دعوت به نشستن کرد:

– بلی، رفیق پاچاگل، اما قبل از شروع کار جدید، یک کار مهم حزبی دیگر برایت دارم.

پاچاگل گوشش را خاراند. ولی شاه دست بر دهانش گذاشت:

اما حواست باشد در مورد این فیصله مهم حزبی به هیچکسی چیزی نگویی!

پاچاگل گوش هایش را تیز کرد، اگر از یک طرف تصمیم حزب برایش مبهم بود و او را به خیال پردازی وامیداشت، از طرف دیگر احساس غرور کرد، که چگونه او را برای این وظیفه  مهم انتخاب و منصوب کرده است، دست بر سینه اش گذاشت:

– صاحب امر کنید!

سپس اطمینان داد که این راز مهم حزبی را مخفی نگه دارد:

صاحب نگران نباشید! کدام عملیاتی بر روی رهبران حزبی مظنون که برنامه ریزی نشده است؟

ولي شاه خندید:

نه، همه رهبران به جز چند نفر، همه از رهبر جدید اطاعت می کنند.

پاچاگل به جانبداری از او گفت:

– چگونه اطاعت نمی کنند، اگر او فرمان انقلاب را نمی داد، حالا اینها کجا می بودند. حالا همه ی شان در زندان می بودند. 

سپس سبیل هایش را نوازش کرد و به عکس رهبر جدید نگاه کرد و افزود:

– اگر این چند نفر کهنسال دیگر را نیز برکنار می کرد، بهتر نمی شد؟.

رفیق، حزب در یک روز تصفیه نمی شود و نه هم عاقلانه است.

دوباره روزنامه را در دست گرفت، در صفحه اول عکس بزرگی از رهبر جدید و مقاله جدیدی در مورد او بود، با اشاره به عکسش ادامه داد:

– اما او و تمام کمیته مرکزی همه چیز را به دقت زیر نظر دارند و آنها بهتر از هرکسی می دانند که هر گونه توطئه علیه او و حزب برای آنها به چه قیمتی می تواند تمام شود..

پاچاگل سرش را به نشانه تایید تکان داد و سکوت کرد، گویی به تمام سوالات و نگرانی هایش پاسخ داده شده است. ولی شاه دستانش را روی هم گذاشت و مالید، از جایش بلند شد، به تصویر بزرگ جلویش نگاه کرد، به پاچاگل نگاه کرد، دوباره روی صندلی چرخدارش نشست، دست های بزرگش را روی میز گذاشت، سرش را پایین انداخت، ساکت شد، نفس عمیق کشید، انگار تصمیم مهمی را اعلام می کند، اما نمی داند چگونه آن را بگوید، دوباره سرش را آهسته بلند کرد و به آرامی مشت هایش را گره کرد و لبش را بین دندان هایش گاز گرفت و آهسته گفت:

– چطور برایت بگویم رفیق! مانع بزرگی برای اتحاد و پیشرفت حزب وجود دارد که باید برطرف شود.

پاچاگل احساساتی شد و بی اختیار سخنانش را قطع کرد:

– چه مانعی، دستور بدهید و روی من حساب کنید، این چه مانعی است؟

ولی شاه بلافاصله بی پرده گفت:

– رهبر برکنار شده حزب!

مگر او دیگر چه می تواند؟ محافظانش را در همان روزها من خودم به پولیگون تحویل دادم و خانواده اش هم در زندان هستند، پس از او ترس و خطر چیست؟

ولی شاه روی میز زد و با صدای بلند گفت:

– او اکنون یک مار زخمی است، اگر زخم هایش درست شود می تواند به اژدها تبدیل شود.

پاچاگل پرسید:

– آیا او را به زندان بفرستیم و باید با خانواده اش ملحق کنیم یا چطور؟

ولي شاه سرش را به علامت منفی تکان داد:

– نخیر رفیق، کارش را باید تمام کنیم!

پاچاگل شانه هایش را بالا انداخت. 

– این را شما می گویید یا فیصله کمیته مرکزی است؟

ولی شاه نامه ی را که جلویش بود کنار گذاشت و به عکس های شخصیت های سیاسی که به دیوار آویزان شده بود نگاه کرد:

– این فیصله حزب است.

پاچاگل طوری پرید که انگار چیزی نادر شنیده است:

– چه می گویید؟ فیصله حزب؟

ولي شاه سرش را تکان داد:

– بلې، فیصله حزب!

اما علني است، یا مخفي؟

– مخفي؟

– اسنادش موجود است؟ 

ولي شاه با خنده گفت:

– کدام اسناد؟.این اصول هر حزبی است که برخی تصمیمات نباید فاش شود.

پاچاگل از شنیدن این حرف تعجب کرد، می خواست سوال دیگری بپرسد، اما ولی شاه نگذاشت بیشتر صحبت کند:

– امروز فقط دستور حزب را اجرا می کنی، امشب او را نابود می کنی؟

– پاچاگل به خودش انگشت گرفت؟

– خودم تنها؟

– نخیر، دو رفیق دیگر نیز با خودت هستند.

پاچاگل ساکت شد و با فکر کردن به قاتلان دیگر، سوال دیگری در ذهنش خطور کرد؟

– اما رفیق نگفتید چگونه؟

– چی چگونه؟

دستش را روی تفنگچه ی تی تی اش گذاشت:

– چگونه باید او را بکشیم؟

– این تصمیم را نیز حزب گرفته است، رفقای دیگر به شما خواهند گفت.

– خوب به چی طریقی؟

او خلاصه کرد:

با بالش!

پاچاگل آهی کشید، ناخودآگاه دستانش را روی چشمانش گرفت و با صدای بلند گفت:

– بالش!؟

پاچاگل انگار خوابش برده یا لال شده باشد، سرش پایین است، در فکر فرو رفته و نگران است…

ولی شاه با دقت به او نگاه کرد، از جای خود بلند شد و دست بر شانه پاچاگل گذاشت:

نه که! خواب به سراغت آمد؟

پاچاگل تکان خورد، انگار از خواب عمیقی بیدار شده باشد، سرش را بلند کرد، چشمان بسته اش را باز و روشن به او نگاه کرد:

– خواب نیست، خواب نه آمده، اما یک خوابی در دلم ماندگار شد!

ولی شاه با عجله پرسید:

– چه خوابی؟

– خوابِ بالش؟

ولی شاه دست هایش را به هم زد، مژه هایش را بالا و دهانش باز شد:

– بالش.

پاچاگل سرش را تکان داد: 

بلی رفیق، بالش.

ولی شاه به سمت میزش برگشت و نشست. پاچاگل داستان بالش اش را با لذت قصه کرد:

– دیشب خواب دیدم رفیق که در سیاهچاله ی گیر افتاده ام. سیاهچاله ی که اژدها در آن زبان بزرگش را بیرون آورده و من از آن فرار می کنم، اینسو و آنسو دست و پا می زنم که چیزی پیدا کنم و با جانور بجنگم، اما جز بالش چیزی پیدا نمی کنم و از روی ناچاری بالش را برداشتم و گذاشتم در دهان اژدها. دهان اژدها بسته می شود، نفسش می ایستد و نقش زمین می شود. با این وجود، بلافاصله روی تخت خوابم نشستم و دیدم تمام بدنم خیس عرق شده است، نگاهی به اطراف انداختم، کسی نبود، ترسیدم و جیغ زدم.

پیشانی ولی شاه باز شد و با نگاهی به عکس های اعضای بیروی سیاسی که در مقابلش آویزان شده بودند، با لبخند گفت: 

– رفیق پاچاگل، اگر ولی نیستی، خالی هم نیستی. 

دوباره ساکت شد، سرش را پایین انداخت، به فکر فرو رفت، دوباره سرش را بلند کرد، لبخند تلخی زد:

– میدانی که این بلا کیست؟

باز هم زد روی میز و با صدای بلند گفت:

– این همان رهبر خائن است؟ و آن که بالش را روی دهانش می گذارد، حزب است که در وجود تو ظاهر می شود.

رنگ پاچاگل عوض شد و احساس غرور کرد، ولی شاه اهمیت باری را که بر دوش اوست توضیح داد:

– بلی رفیق، اگر این بلای خفته دوباره بیدار شود همه حزبی های صادق و پاک را زنده می خورد.

ولی شاه سبیلش را نوازش کرد، سپس به عکس های رهبران حزب در مقابلش نگاه کرد و سرش را تکان داد:

– می دانم که به کار سختی انتخاب شده ای، اما یک چیز را فراموش نکنی، حزب هر کسی را برای انجام کارهای بزرگ انتخاب نمی کند، می بینی، حتی قبل از اینکه تصمیم حزب را به تو اعلام کنم، برایت الهام شده است.

با آن، پاچاگل راست ایستاد، رسم و تعظیم نظامی را بجا آورد و دفتر را ترک کرد.

ولی شاه ایستاد و تفنگچه ی تی تی اش را از جیبش درآورد و در دستش چرخاند و دوباره در پوشش گذاشت و جلو رفت و پنجره را باز کرد و به آسمان نگاه کرد. خورشید داشت غروب می کرد، سیگار دیگری از قوطی سیگار بیرون آورد و روشن کرد و شروع به کشیدن سیگار دیگری کرد.

لندن ـ انگلستان

فبروری ـ ۲۰۲۲

*     *     *