افتاده‌ عشقری را بالای خاک ديدم : نجم العرفا حیدری وجودی

                  افتاده‌ عشقری را بالای خاک ديدم

                  گفتم به اين اديبی يک بوريا ندارد !

    [  امروز ۱۰سرطان سال ۱۴۰۲ هجری عرس مبارک جناب حضرت عشقری رح است ] 

کوچه های افسانه ساز کابل که ليل و نهار زيادی را پشت سر گذرانده با راه‌ رو های تنگ ، با خانه های بلند و ديوار های کمتر انداخته ، در سال ۱۲۷۱ خورشیدی در خانهً تاجر پيشهً بنام شير محمد معروف به (داده شير) کودکی به دنيا آمد که نامش را غلام نبی گذاشتند و بعد ها به صوفی عشقری مشهور شد.

وی هنوز نخستین سالهای کودکی را سپری نکرده‌بود که پدر، مادر و برادرش را از دست داد ؛

او از ۱۸ سالگی به شاعری روی آورد.

مدتی را در سرگردانی می گذراند و شب ها را در نور کمرنگ و بی رمق چراغ های تيلی به صبح می آورد و برای آموختن خط ، نوشتن و خواندن پنج سال تمام جهد می کند و در سال ۱۲۹۳ خورشيدی غلام نبی نخستين شعرش را به تخلص عشقری سرود، اشعارش در جرايد و روزنامه های آنزمان به چاپ رسيد و ۷۰ سال تمام به شاعری پرداخت.

دوستدارانش هر روز فزون تر میشدند و شماری از شاعران امروزی که سرقافله گان ادب امروز افغانستان به شمار می‌رود.

عشقری شاعر رسمی و درس آموخته نبود اما بنا به 

استعداد فطری و« طبع خدا داد» که داشت اشعاری روان و زیبای سروده است.

به گُل بسیار میمانی، مَرو سویِ چمن هرگز 

مبادا باغبان روزی تو را با دست و پا بندد

نمونه‌یِ از کلام عسل‌گون و دلنواز صوفی عشقری :

رفتم به چمن تا که بگیرم خبر گُل 

شد جنگ میانِ من و بُلبُل به سر گُل 

گُلچین که خبر شد زِ نفاقِ من و بُلبُل

آمد به فراقت، زِ چمن باد سر گُل 

بر خویش گر آتش نزده‌ست گرمیِ رنگ اش

داغ از چه فتاده‌ست بروی جگر گُل!؟

بُلبُل زِ حسد بس‌که به او گفت مرا بد 

چون خاک شدم خیره به پیش نظر گُل 

بُلبُل صفت عمریست به صد ناله و آهم

جُز حسرت و افسوس نچیدم ثمر گُل 

یک‌روز به گل خود خبرِ ما نگرفتی 

ای آن‌که ترا جاست به زیر چپر گُل

هرچند ‌که از باغ رَود تا سر بازار 

بُلبُل نتواند که شود همسفر گُل 

بُلبُل چو گُلِ رویِ تورا دیده به خود گفت:

حقا که چنین رنگ ندارد پدرِ گُل

روح روان آن صوفی پاکباز شاد و  یادش انوشه باد

فرزند ارجمندم گرچه قمارباز است

ليکن نماز خود را هرگز قضا ندارد

صوفی عشقرى بزرگ

امکان ثبت دیدگاه وجود ندارد.