کابوش تنهایی و در خود ماندن های دلهره انگیز
تنهایی تنها کابوس در خود ماندن و با خود ماندن نیست؛ بلکه فراتر از آن، دل نگرانی هایش کشنده تر از درد تنهایی است. رجای عزیز تو آنجا تنها و ما اینجا تنها؛ هر یک در شعله های جگر سوز این تنهایی ناگزیرانه پهلو می زنیم و می سوزیم و می سازیم. این در حالی است که مرز و جغرافیای این سوختن ها و ساختن ها را نمی دانیم و گویا دریچه های امید برای همیش بر روی ما بسته شده اند. بدون تردید گزافه گویی نخواهد بود، اگر بگویم، ما اینجا دل نگرانتر از شما هستیم و شاید دلیلش این باشد که شما در درون بلا و ما در بیرون بلا قرار داریم؛ وحشت و بلا آنانی را بیشتر فرا می گیرد که در بیرون از دایرۀ حوادث زنده گی می کنند.
تجربۀ زندان گوشه ای از کلافۀ درون بلایی و بیرون بلایی را باز می کند. هرچند درجۀ احساس شما نسبت به ما بیشتر و اما درجۀ وحشت ما افزونتر از شما است؛ زیرا در ظاهر هرچند اینجا قشنگ معلوم می شود و مگر با همه زرق و برق در برابر احساس غربت هر لحظه رنگ می بازد. آشکار است که این رنگ باختن ها بهای گزافی از انسان می طلبد و هر روز باری افزونتر از نگرانی ها را بر شانه های افکار ما سوار می نماید. این در نتیجه به کوله باری از نگرانی ها بدل شده اند که هر از گاهی گویی مغز انسان را می ترکد.
این به معنای نفی نگرانی های نفسگیر در افغانستان غرقه در آشوب های بزرگ نیست؛ بلکه در شماری موارد وحشتناک به نظر می رسد. این وحشت بیشتر آنانی را فرا می گیرد که تازه وارد دنیای غرب می شوند و هیاهوی بازتاب یافته در بیرون از دنیای غرب را در داخل در کرانه های سکوت و تنهایی مرگبار به تجربه می گیرند.
تنهایی و سکوت کرانه های ناپیدایی اند که آرامیدن درکرانه های آن زمانی آرامش بخش و زمانی هم خطرناک است. در این تردیدی نیست که سکوت جلوههای رنگین و آرامش بخش دارد که گاهی انسان در کرانه های آن به مقام آرامش می رسد؛ آرامشی که فضای کشف و شهود را در عارفان و شناخت های برتر را برای فلاسفه و دانشمندان میسر می سازد. این به معنای ستودن تنهایی و سکوت نیست و این سکوت و تنهایی نسبی است و نمی توان سکوت و تنهایی را همیشه ستود؛ زیرا بسیاری اوقات سکوت و تنهایی فاجعه به بار می آورد. بویژه آن زمان که با ضرب مشت ها در دهن صدا در گلو ها شکسته شود، مردم وادار به تنهایی شوند و از ترس با یکدیگر صحبت نکنند. این سکوت و تنهایی بدتر از مرگ است. این سکوت و تنهایی که آنجا حاکم است و نه تنها قابل ستایش نیست که زشت، خطرناک و ویرانگر است و برده گی مردم افغانستان را در پی دارد. این سکوت چون کابوسی بر روان انسان سنگینی می کند و روح انسان را افسرده و شادابی زنده گی را از او می گیرد. این سکوت نه تنها زهری بر گلوی مظلومان؛ بلکه دشنه ای را ماند که هر لحظه بر پشت و پهلوی آنان سنگینی می کند. برای آنکه این سکوت به کابوس بدل نشود، ناگزیر راه صد ساله را یک ساله پیمود تا چون بودا و پیامبر به جامعه پیوست و برای رهایی مردم کاری کرد. اینکه امروز مردم افغانستان به زور کیبل و شلاق خاموش و تنها گذاشته شده اند. این نشانهی یک فاجعه است که هر روز بیشتر آبستن حوادث خطرناک تر می شود و مردم ما در فضای ننگین آن هر روز ارزشی را از دست می دهند و درخت زنده گی شان پژمرده تر می شود.
اما سکوت و تنهایی اینجا حال و هوایی دیگری دارد. درد استخوان سوز تنهایی و سکوت اینجا محسوس تر است؛ زیرا در پهنای این تنهایی و سکوت هر لحظه شاهد از دست دادن چیزی هستی که آن را با جان و دل پروریده اید و اما ناگزیرانه پرپر شدن آنها را به تماشا می نشینید. آنگاه متوجه می شوند که چه تفاوت های بزرگ فرهنگی میان جامعه های غربی و شرقی وجود دارد. آنان هر روز بیشتر از روز دیگر متوجه می شوند که چگونه آن حلاوت ها و همدلی ها و صافی ها و ساده گی های بی آلایشانۀ دیار اصلی شان در زیر چرخ های ماشین سرمایه خورد و خمیر شده و نابود می شوند. این به معنای آن نیست که انسان غربی فاقد اوصاف یادشده است؛ بلکه آنان بیشتر از شرقی ها تشنۀ این عاطفه های انسانی اند؛ اما آنان چنان درگیر زنده گی شده اند و هزینه های بلند زنده گی آنان را درپچال کرده است که حتا زمینه ها و فرصت های مهر ورزیدن را از آنان گرفته است. هرچند شماری بدین باور اند که گویا بار های عاطفی انسان در غرب مرده است؛ آنطور نیست؛ بلکه آنان در این زمینه تشنه تر از شرقی ها اند؛ اما آنان چنان غرق زنده گی پیچیده و دشوار و مشغله های زنده گی شده اند که حتا فرصت اندیشیدن در مورد اين از دست دادن های دردناک را از دست داده اند. در این تردیدی نیست که نگرانی نسبت به آینده در جوامع شرقی بیشتر از جوامع غربی است؛ زیرا نابسامانی های اقتصادی و اجتماعی در موجی از آشفتگی های کشندۀ سیاسی زنده گی انسان های شرقی را بیشتر به چالش کشیده است و آینده های مبهم و راز آلود آنان را بیشتر تهدید می کند. این ترس و وحشت است که هر روز هزاران انسان از کشور های شرقی بویژه کشور های در حال جنگ مانند، افغانستان، عراق، سوریه، یمن، لیبی و کشور های جنوب شرق آسیا و کشور های افریقایی به قصد رهایی از نگرانی ها و سرنوشت نامعلوم دل به دریا زده و سوار بر کشتی ها به بهای افتادن در دهن نهنگ ها قصد رسیدن به کشور های اروپایی را در سر می پرورند. این تلاش ها در حالی صورت می گیرد که هر چند هفته بعد خبر غرق شدن یک کشتی از مهاجران در سواحل بحر مدیترانه خبر ساز می شود.
این پناه گزینان که از بد روزگار به کشور های غربی پناه می برند و با عبور از هفتاد خوان حوادث ناگوار و پذیرش خطر غرق شدن و به اسارت رفتن و دهها دشواری های کشندۀ دیگر؛ آرزو های شیرین و خواب های طلایی را برای رسیدن به آنسوی اوقیانوس ها در سر دارند؛ اما زمانیکه به یکی از کشور های غربی می رسند و به کمپ های مهاجرین فرستاده می شوند. نخستین تنهایی را تحت شرایط محدود در کمپ ها تجربه میکنند. این در واقع نخستین تکانۀ مهاجرت است که رویا های طلایی مهاجران تازه وارد را سخت به چالش می کشاند. آنان بعدها متوجه می شوند که پس از بیرون شدن از کمپ ها با چه دشواری هایی دست و پنجه نرم می کنند و با آغاز زنده گی جدید با دشواری هایی روبرو می شوند که در موج های سنگین آن رویا های رسیدن به غرب را آشفته و سرگردان تعبیر می کنند.
از آنچه گفته آمد، نگرانی ها در جوامع شرقی و غربی یک واقعیت انکار ناپذیر است؛ اما تفاوت در نحوۀ نگرانی ها است. ممکن درجۀ تفاوت این دل نگرانی ها برابر به سطح های مختلف زنده گی در شرق و غرب باشد. با این حال دل نگرانی ها در جوامع شرقی بویژه برای آنانی مشکل ساز و چالش آفرین است که در سن های بالا وارد جوامع غربی می شوند؛ زیرا سازش با زنده گی نوین در غرب برای آنان دشوارتر از کودکان و جوانان است. کودکان و جوانان شاید با رفتن به مراکز آموزشی و کار به تدریج وادار به سازش با فرهنگ غربی شوند و اما این برای کلان سالان خیلی دشوار است. این افراد که در کشور های شان دارای شخصیت و اعتباری بودند و با وارد شدن به کشور های غربی همه را در حال از دست دادن احساس می کنند. آشکار است که این از دست دادن رنجی گرانسنگ است و در ضمن از درجۀ سازگاری آنان با فرهنگ و ارتباطات در غرب روز به روز می کاهد. آنان ناگزیر اند تا در آتش این کاستن ها روز تا روز کوتاه تر بیایند. این کوتاه آمدن ها سبب شده که بسیاری از کسانیکه در سن های بالا از جوامع خود به کشور های غربی مهاجر شده اند، به بیماری های روانی مانند، افسرده گی دچار شده اند.
ممکن بيشترين درد این افسرده گی ها ریشه در تنهایی و دل نگرانی های کشنده داشته باشند که یک باره فوران می کند. در این تردیدی نیست که حالا مردم افغانستان را نوعی تنهایی چه در داخل و چه در بیرون تهدید می کند. هرچند این تنهایی در داخل و خارج علل و عوامل متفاوت دارد؛ اما در آخرین تحلیل آبشخور هر دو یکی است. تنهایی شما از دست دادن یاران همدل است که بیشتر شان آواره شده اند و در کنار آن غم و اندوۀ تنهایی است. این تنهایی زمانی به گفته معروف شاخ می کشد که غم و اندوۀ گرانسنگ میلیون ها انسان گرسنه و دربند و محروم یک باره در ذهن شما غلبه می کند و اشک زنان و دختران محروم از کار و آموزش پیش چشمان تان ظاهر می شوند و بزرگ تر از آن زمانیکه با ده ها و صدها برخورد نادرست تفنگداران طالب رو برو می شوید؛ احساس و درک آنها برای شما آنهم در موجی از تنهایی کشنده و دردناک است. در آخرین تحلیل من میدانم که درد تنهایی شما دردی است، بزرگ؛ اما درد تنهایی در اینجا بزرگ تر و کوله بار آن سنگین تر از آنجا است.
تنهایی در اینجا هزاران شاخ و برگ دارد که دل نگرانی های آن فلسفۀ مهاجرت و تمدن را زیر پرسش می برد. به تعبیری تنهایی شما مال سنت و تنهایی اینجا مال مدرنیته است و بنا براین تنهایی اینجا پیچیده تر و دشوارتر از آنجا است. این تنهایی تنها از برج و باروی عزت و اعتبار انسان نمی کاهد و او نه فقط خود را در برهوتی از خودبیگانگی رها یافته می یابد؛ بلکه این بار تنهایی آنگاه سنگین تر می شود که مهاجران کلان سال با تبعیض آموزشی روبرو می شوند و ناگزیر اند که برای پیش بردن زنده گی تن به کار های شاقه بدهند؛ زیرا در کشور های غربی مدرک های تحصیلی کشور های دیگر اعتبار ندارد و باید آنان همه چیز را از سر آغاز کنند. اما چنین آغاز برای آنان ساده نیست و مشق کردن جوانی در زمان پیری امری ساده نیست و در ضمن منافی این شعر :” زگهواره تا گور دانش بجو” هم نیست. آنچه دشوار است، اینکه عوامل زیادی اند که دست بدست هم داده و ادامۀ تحصیل را برای کلان سالان تازه مهاجر در دنیای غرب دشوار ساخته است. به گفتۀ مشهور” پیری و هزار عیب” و پس در چنین حالی فراگیری آموزش با آغازی تازه برای آنان دشوار است. از سویی هم چندان شرایط آموزش برای آنان آنقدر ساده نیست و باید مراحلی را بپیمایند تا آمادۀ پذیرش در دانشگاهها شوند. این گونه مهاجران برای امرار معاش ناگزیر اند تا بار برده گی کار های شاق را ناگزیرانه بدوش بکشند. آشکار است که این بدوش کشیدن ها کاری ساده نیست و از ” هفت خوان” رستم باید عبور کرد. آشکار است که پیمودن این پله ها برای یک کلان سال دشوار است. اما این به معنای پایان دشواری نیست؛ بلکه او ناگزیر است تا کاری کند و به اردوی کارگران شاقه بپیوندد. با تاسف که این کار هم از تنهایی او نمی کاهد؛ بلکه فضای کاری و شرایط کار طوری عیار گردیده که به حیث پرزه چرخ ماشین را در حرکت نگهدارد. او ناگزیر است تا مقدار کار از پیش تعیین شده را بدون تانی تکمیل نماید و فرصت صحبت کردن را هم نداشته باشد. اینجا است که محیط کاری هم از تنهایی او چیزی نمی کاهد. کارگران در محیط کاری چنان درگیر اند که حتا در وقت های تفریح هم مصروف خود و دغدغه های کاری خود اند. پس این شرایط کاری مهاجر تازه وارد را که با زبان کشور دوم آشنایی کامل ندارد؛ بیشتر تنها و تجرید می سازد. این تنهایی با ابزار های نرم انسان را می کشد و اما تنهایی شما با ابزار های سخت کشنده است. هرگاه هر دو تنهایی در بستر های فرهنگی متفاوت و حاشیه های سیاسی، اجتماعی و اقتصادی آن به تحليل گرفته شود. در این صورت هر دو تنهایی کشنده است و از ما و شما قربانی می گیرد. شما قربانیان استبداد و خشونت طالبانی و ما قربانی مناسبات سرمایه داری که انسان را به پرزۀ ماشین بدل می کند. آنجا تنهایی روح عصیانی شما را به زنجیر کشیده است و اینجا روح آشفته و سرگردان ما را سخت زخمی کرده است.
داستان زنده گی مهاجر در غرب بویژه در آمریکا بیشتر شباهت به ناول ادبی”رابینسون کروزوئه یا رابینسون کروسو” دارد که در سال 1719 منتشر شده است. این کتاب مشهورترین رمان نویسنده انگلیسی دانیل دِفو است. این کتاب زندگینامۀ منحصربهفرد روحانی و خیالی است که لقب «پدر رمان انگلیسی» را برای خالقش به ارمغان آورد. قهرمان داستان، این کتاب رابینسون است که زندگی مرفه خود در بریتانیا را برای مسافرت در دریاها رها میکند. پس از اینکه از یک کشتی شکستگی جان سالم به در میبرد، ۲۸ سال را در یک جزیره و اغلب به تنهایی به گذران زندگی میپردازد تا آنکه زندگی یک بومی وحشی آن جزیره را نجات داده و نام «جمعه» بر وی مینهد. این دو مرد سرانجام آن جزیره را به مقصد بریتانیا ترک میکنند. دفو بخشی از کتابش را بر اساس تجارب واقعی یک ملوان اسکاتلندی به نام الکساندر سِلکرک نگاشته است که در سال 1704 م پس از ستیز با ناخدای کشتی، وی را به درخواست خودش در ساحل جزیرهای خالی از سکنه (جزیرهٔ رابینسون کروزوئه در نزدیکی شیلی) رها کردند.
هرچند رابینسون، مهاجر سرشناس دنیای ادبی اروپا است؛ اما قهرمان او در این داستان سرنوشت شبیه به یک مهاجر افغانستانی دارد که او پس از بیرون شدن از خانه سالهای سال در تنهایی و بیگانگی به سر می برد. او که پیش از مهاجرت زنده گی مرفه داشت و پس از مهاجرت زنده گی را از صفر باید آغاز کند. رابینسون در دنیای ناشناخته و بدون امکانات، ناگزیر شد تا آتش را خودش کشف کند و حتا خانه ای از نَی، لباسی از علف و اسلحه ای از چوب و آسیایی با دستان خود بسازد. او سال های دشواری را سپری کرد و فکر می کرد، دشمن از هر طرف به او حمله ور می شود؛ در صورتی پیدا کردن شاید او را نوش جان کنند. او ناگزیر بود تا با وجود این ترس و نگرانی ها راهی برای زندگی و زندهماندن هم پیدا کند. دنیای رابینسون ممثل زنده گی امروزی مهاجران افغانستان در سراسر جهان است. بسیاری از این مهاجران که تحصیلات عالی دارند و در کشور شان وظایف خوب داشتند. آنان ناگزیر اند تا در در دنیای مهاجرت از دهها خوان دشواری عبور کنند تا نخست از همه زبان یاد بگیرند و بعد کار های شاق و غیر مسلکی را انجام بدهند. این ها همه رنجی گرانسنگ اند که امروز وحشتناک تر از گذشته بر پشت و پهلوی مهاجران تاره وارد افغانستان در سراسر جهان سخت سنگینی دارد.