گرچه در غربم ولی بو می دهد شرقی تنم
باورت گر نیست بگشا دکمه ی پیراهنم
روزگاری آمد و من با دو دستِ خویشتن
رفتم و از زادگاهِ خویش چیدم دامنم
گریه می کردند حتا جوی و پلوان و درخت
سویِ آن جایی که از من نیست وقتِ رفتنم
سنگ خورده بارها و باز هم باشد بلند
این سری که پر ز سودا است رویِ گردنم
قامتم زخمی ست از صد جای اما نیست خم
با وجودِ نرم بودن سخت مثلِ آهنم
طرزِ گفتارم مرا بیگانه محفل کرده است
رانده از جمعیت و تنها ترین تنها منم
طعنه ی دیوانه و یا مست بودن می خورم
وقتِ دل تنگی که گاهی حرف باخود می زنم
شریف حکیم
جولای ۲۰۲۳ سدنی