سال ۱۳۶۴ یا ۶۵ بود که به کابل رفته بودم. چندی روزی از روی ناچاری- میسر نشدن پرواز به میمنه- در آنجا پاییدم. روزی به دکان همدرس مرحومم محمد ایوب -از اندخوی- رفتم. او در یک دکان تولیدات آهنگری «نیموقته» کار میکرد. با او قرار گذاشتم که به دیدن همدرس دیگرِ ما (گل احمد یما) برویم. او را دریافتم و قرار شد که به دیدن «واصف باختری» برویم. استاد واصف باختری، در اتحادیۀ نویسندگان افغانستان، مدیر مسؤل مجلۀ ژوندون بودند. به دفترش در شهر نو رفتیم. آجا نبودند. یما از کسی سراغش را گرفت. آن شخص گفت: « باختری سایب شاید ده مرمر باشن»
گل احمد یما، آنجا را دیده بوده است. از مسجد حاجی یعقوب به دست راست پیچیدیم. چند دکان آنسوترک، بر سرِ دکانی نوشته شده بود. «به رستورانت مرمر خوش آمدید».
آنجا هیئت رستورانتهای عصری را نداشت. جایی بود تاریک و طولانی و کمعرض با میزهایی آراسته شده با سنگ مرمر. از همین سبب رستورانت مرمر می گفتندش. فکر میکنم فقط دو قطار میز داشت. او را یافتیم نشسته در وسط قطار دست راست. خاکستردانی پر از ته ماندههای سگرت بود. دود تلخ فضا رستورانت را غیر قابل تحمل کرده بود. گیلاس ۱۶رخۀ روسی هم اندکی کم، پر در برابرش بود. احساس کردم که به جای تلخی آمده ام. کسان دیگری هم بودند. تقریبا در پیش همهگان، قطیهای سگرت بود و گیلاسهای ۱۶رخۀ روسی پر یا خالی از آبِ تلخ.
بعد از احوال پرسیی از نوع احوال پرسیِ مستان، گلاحمد یما ما را معرفی کرد. ایوب از اندخوی، رحیم از قیصار.
تا که قیصار گفت، شروع به روایت غزلهای نادم قیصاری کرد. شش- هفت غزل او را پیهم روایت کرد. یکی از آنها این مطلع را داشت
نوبهار ناز گردد، گر، خزان بیند ترا/ ارغوان گل میکند، گر، زعفران بیند ترا.
با خندۀ ملیحی خطاب به من گفتند: « او خرا قدر نادم را بدانید که شخصیتی بزرگی ست.»
افزودند: منظورم از خرا، بزرگان است. تو آزرده نشو.
—
در سال ۱۳۷۶، در دور اول حکومت طالبان، مهاجر شدم به پاکستان. در آنجا، در ضمن همکاری با مطبوعات مهاجران، با مجلۀ تعاون ارگان نشراتیی مرکز تعاون افغانستان (متا) نیز همکاری داشتم. استاد واصف باختری نیز در همین بخش کار میکردند و دکتور سمیع حامد هم در آن کار میکرد.
روزی، دکتور سمیع حامد برایم گفت: در نظر داریم در ضمن یک برنامه چند مرحلهیی، جایگاه انسان را در عرفان و ادب فارسی پشتو و اوزبیکی بررسی و نشر کنیم. خودت، راجع به بازتاب این موضوع در ادب اوزبیکی مقالهیی آماده کن.
من خمسۀ میرعلی شیرنوایی را با خود داشتم. بعد از رفتن به مهاجرکمپ در کراچی، بر اساس آن مطالبی تهیه کردم با عنوان « انسان چشم و چراغ افرینش». این مطالب، از حد یک مقاله درگذشتند. آن را به متا فرستادم. مسؤل این پروژه استاد واصف باختری بوده است. نوشتۀ مرا به او سپرده بوده اند. روزی به دفتر ایشان رفتم. ازم پرسیدند: در کتاب خود راجع به طالبان چیزی ننوشتهای؟
گفتم: نی
گفتند: بعضی از جملههایت، اوزبیکی شده اند.
کتاب از چاپ برآمد. قبل از آن کتابهایی که به زبانهای فارسی و پشتو به این موضوع پرداخته بودند؛ نشر شده بودند.
روزی از روزها، به دفتر ایشان رفتم. هردوان بودیم. متوجه شدم که نیمسوختههای سگرت، خیلی بیشتر از روزهای پیشین است. رنگ چهرۀ استاد سیاه شده است و دستانش هم میلرزند.
بدون اینکه چیزی بگویم، گفتند: «زندگانی را برای من تنگ ساخته اند. مجبورم از اینجا بروم.» بیشتر از این چیزی نگفتند و من هم، اندوهناک از دفترش برآمدم.
بعدتر خبر شدم که ناشران مجلۀ «راوا» به او تاخته اند و سخت هم تاخته اند. استاد، آن تاخت و تاز را خطری برای خود حس کرده؛ تصمیم به مهاجرت گرفته اند.
چندی بعد خبر شدم که او هم در شمار «پرندگان مهاجر» درآمده است.
—
از استاد واصف باختری، دو گروه از دوستانش، گله داشتند.
دستهیی کسانی بود که می گفتند ای کاش، استاد آثار بیشتر می آفریدند تا اثرگذاری بیشتری میداشتند. از نگاه من، گلۀ شان به جا بود. باز هم به قول شاعری
یک دسته گل دماغ پرور / از خرمن صد گیاه بهتر
گروهِ دیگر، آنانی که بودند که عقیدۀ محکم داشتند که هر هنرمند – مخصوصا در ساحۀ ادبیات- آثاری به زبان مادریِ خود بیافریند. آنان گله می کردند که چرا استاد درین ساحۀ کاری انجام نداده اند.
استاد برهان الدین نامق می گویند که استاد واصف باختری، تقریبا تمامیِ غزلیات مولانا محمد فضولی- شاعر سه زبانی: تورکی، فارسی و عربی- را از برداشتند. گاه- گاهی که تنها میبودیم؛ غزلهایی از او روایت میکردند.
—
در یکی از درامههایی که از رادیوی تاشکینت/ اوزبیکستان به نشر رسیده بود؛ در بارۀ مقام منزلت استادی روایت میشد:
جواهر سقلهگن دینگیز ایدی او/ هنر فن بابیده تینگسیز ایدی او
او صنعت یورتینینگ شونقاری ایردی/ او ایلنینگ افتخاری عاری ایردی.
ایدی قیلمیش دلی پاک هم اوزی پاک/ تیلی پاک و دلی پاک هم سوزی پاک
کونگول بولسه اگر هرقنچه کم پاک/ بولور او شونچهلر کوپراق المناک
اجل کوکسینی پاره پاره قیلمیش/ اچیغ می بغرینی صد پاره قیلمیش
یتیلگونچه ینه اول سینگری زاد/ و صنعت بابیده بولگونچه استاد
قویاش یو ییلچه نور ساچماغی لازم/ بهار یوز کره گل آچماغی لازم
ترجمه: او دریای ذخار بود و یگانه در علم و هنر. او، ورشان (عقاب سپید) سرزمین دانش و افتخار ملتش بود. دلش پاک بود و کردار و گفتارش پاکتر از آن. دل به هر پیمانه منزه بوده باشد؛ به همان اندازه اندوهناک می باشد. اجل، سینهاش را پاره پاره کرده است و میِ تلخ، جگرش را صد پاره نموده.
تا قامت افراختن انسانی مانندۀ او و استاد شدنش در ادب و هنر،
آفتاب بایستی که صد سال نور افشانی کند و بهار، صد بار گل افشانی داشته باشد. حامد فاریابی(۱۳۸۰) / صور قلم گزیهیی از اشعار به کوشش رحیم ابراهیم. انتشارات کمان طلایی، پشاور پاکستان، ص XX1 // 21
روحش شاد و یادش گرامی باد!
—
یادداشت: کتاب انسان چشم و چراغ آفرینش با نامِ«نوایی ساست مدار پیشگام در دفاع از حقوق بشر» دو بار در افغانستان نیز نشر شد.
رحیم ابراهیم / مزار شریف ۲ اسد ۱۴۰۲