اندیشه های خیام در سروده های رودکی : استاد پرتو نادری

اگر بخواهیم گذشتۀ اندیشه‌هایی را که خیام در شعر خود پرورده، در شعر شاعران پیش از او مرور کنیم، بی‌تردید رودکی سمرقندی یگانه شاعری است که در اندیشه‌پردازی‌های خود هم‌گونی‌ و یگانه‌گی‌های زیادی و گسترده‌یی با خیام دارد. 

شاد زی با سیاه چشمان شاد 

که جهان نیست جز فسانه و باد

زآمده شادمان بباید بود

وز گذشته نکرد باید یاد

من و آن جعد موی غالیه بوی

من و آن ماه‌روی حورنژاد

نیک‌بخت آن کسی که داد و بخورد

شوربخت آن که او نخورد و نداد

باد و ابر است این جهان افسوس

باده پیش آر، هرچه بادا باد

دیوان، رودکی سمرقندی، ص ۷۴

در این غزل، رودکی، رشته اندیشه‌هایی را نسبت به جهان، ناپایداری جهان، بی‌دادگری روزگار، مرگ، خوش‌باشی و کام‌جویی از زنده‌گی، چنان آمیخته با هم بیان کرده است که ما را با طیف بزرگ اندیشه‌هایی رو‌به‌رو می‌سازد که همان اندیشه‌های خیامی است. چنین اندیشه‌هایی با چنین گسترده‌گی در روزگار رودکی در شعر شاعران دیگر، این همه بازتاب ندارد.

با احتیاط می‌توان گفت که چنین اندیشه‌هایی در شعر پارسی دری با رودکی آغاز شده است. در غزلی که آوردیم در نخستین بیت، رودکی جهان را افسانه و باد می‌داند. افسانه و باد، نمادهای بی‌ثباتی‌اند. یعنی این جهان ناپایدار است و زنده‌گی به مانند باد شتابان، می‌گذرد.

افسانه ما را به حقیقت نمی‌رساند. افسانه راهی نیست که بتوان از آن به حقیقت رسید؛ بلکه افسانه انسان را به خواب فرو می‌برد و از حقیقت دور می‌سازد. این جهان نیز چنان افسانه‌یی ما را به خواب فرو می‌برد و این خواب همان مرگ است. 

رودکی، از یک واقعیت تلخ پرده می‌افگند. به تکرار می‌گوید که باد و ابر است این جهان افسوس! اما نمی‌خواهد از واقعیت روی بر گرداند. جهان باد و ابر است، باشد، ما زنده‌گی خود را می‌کنیم.

«باد و ابر است این جهان افسوس / باده پیش آر، هرچه بادا باد».

یکی از شگردهای شاعری خیام این است که مرگ و ناپایداری جهان در شعر او همیشه با زنده‌گی چنان دو رشتۀ به هم تابیده بیان می‌شود. 

در شعر رودکی نیز چنین است.‌ «شاد زی با سیاه چشمان شاد/ که جهان نیست جز فسانه و باد».

ما را اندرز می‌دهد که اگر می‌خواهی در نیک‌بختی و شادکامی روزگار بگذرانی، از نعمت‌های جهان بخور، ‌بنوش و دیگران را دست‌گیری کن! آنانی که گرد می‌آورند و در امساک زنده‌گی می‌کنند و دست یاری به سوی کسی دراز نمی‌کنند، شوربختانی بیش نیستند.

زنده‌گی همین لحظه‌هایی است که در اختیار داریم. هر چه بادا باد! باید باده پیش آورد و با شادکامی نوشید که کس نمی‌تواند آن چه را که در آینده رخ می‌دهد، بداند و تغییر دهد. 

چنین اندیشه‌هایی به گونۀ گسترده، محور اصلی محتوای رباعی‌های خیام را تشکیل می‌دهد. گویی اندیشه‌هایی خیام از دنیای شاعرانۀ رودکی سمرقندی سرچشمه می‌گیرند.

تنها همین غزل می‌تواند نشان دهد که چقدر هم‌گونی‌های ژرف و گسترده در میان اندیشه‌های رودکی و خیام وجود دارند.

رودکی، در دو بیت آخرین این غزل از گردش ناهموار روزگار در برابر فرزانه‌گان شکایت می‌کند. او گردش روزگار را چنان می‌بیند که هیچ‌گاهی فرزانه‌یی در آن به کام دل نرسیده و به شادکامی زنده‌گی بسر نبرده است.

شاد بودست از این جهان هرگز

هیچ کس؟ از او تا تو باشی شاد

داد دیدست از او به هیچ سبب

هیچ فرزانه؟ تا تو بینی داد

دیوان، ص ۷۴

 خیام نیز از چرخ فلک شکایت دارد که به مراد یک خردمند نمی‌چرخد.«چون چرخ به کام یک خردمند نگشت / خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت.»

رودکی انسان را به شاد زیستن فرا می‌خواند. وقتی این جهان به داد هیچ فرزانه‌یی نمی‌رسد، بی‌خیالش باشد و زنده‌گی خود را به پیش ببرید. این شاد بودن در حقیقت گونه‌یی مقابله است با کج رفتاری روزگار. او زنده‌گی و جهان را چنان بی‌ثبات و ناپایدار می‌داند که حتا ارزش غصه خوردن را هم ندارد. 

تا بشکنی سپاه غمان بر دل

آن به که می بیاری و بگساری

اندر بلای سخت پدید آید

فضل و بزرگواری و سالاری

همان گونه که انسان بدون ‌رنج کشیدن به هیچ بزرگی و سالاری در میان مردم نمی‌رسد، به همان‌گونه نمی‌شود بی‌باده و بی می‌گساری با سپاه غم‌ها و کج‌رفتاری‌های فلک و روزگار مقابله کرد و آن را از پای انداخت.

فضل و بزرگی چیزی نیست که کسی به کسی تعارف کند. این مبارزه و مقابله با رفتار دشمنانۀ روزگار و زمانه است که کسی را به فضل و بزرگی و پیش‌وایی مردم می‌رساند.

نکتۀ ژرف و جالبی است. گویی رودکی روزگار سرزمین ما را با این همه رهبران کاخ نشین و دروغینش دیده بود که نه ریشه‌یی در میان مردم دارند و نه هم شهامت ایستاده‌گی و رهبری مردم را در روز که تاریخ آنان را به آزمون می‌کشد.

 در مقایسه با رودکی خیام در امر شاد زیستن، بر پله‌های بالاتری گام می‌گذارد. او خوش‌باشی و لذت بردن از زنده‌گی را آیین خود می‌داند. 

می خوردن و شاد بودن آیین من است

فارغ بودن ز کفر و دین دین من است

گفتم به عروس دهر کابین تو چیست

گفتا دل خرم تو کابین من است

رباعیات، ص ۴۵

کابین واژۀ فارسی دری است. به مفهوم مَهریه که در هنگام عروسی مرد به زن خود می‌پردازد. این جا خیام می‌گوید: از عروس دهر پرسیدم که مهریه تو چند است؟ گفت: دل خُرم تو. یعنی وقتی دل خُرم داشته باشی جهان از تو است. زمانی که شاد و شادکام بودی همه چیز در نظر تو و در ذهن تو شاد و شیرین است.

رودکی جهان را چنان بی‌ثباتی می‌بیند که حتا  رفتارهای خوش آن را نیز بی‌ثبات و ناپایدار می‌داند. تاکید می‌کند که اگر روزگار چهرۀ خوشی هم که برایت نشان می‌دهد از نیرنگ آن غافل مباش!

جهان اگر خوب دیدار هم که باشد، زشت کردار است. رفتار یک‌سان ندارد. جهان همان چیزی نیست که ما در ظاهر آن را می‌بینیم. روزگار گاهی مانند منافقی با تو می‌خندد؛ اما خنجری در آستین دارد. باید هشیار بود و دل بیدار داشت تا بتوان این جهان خواب‌کردار را شناخت. 

این جهان پاک خواب کردار است

آن شناسد که دلش بیدار است

نیکی او به جای‌گاه بد است

شادی او به جای تیمار است

چه نشینی بدین جهان هموار

که همه کار او نه هموار است

دانش او نه خوب و چهرش خوب

زشت کردار و خوب دیدار است

دیوان، ص ۷۲

چنین است که از ما می‌خواهد تا بر شادی‌ها و خوش‌رفتاری‌های جهان تکیه نکنیم و از کج‌رفتاری‌هایش غافل نباشیم.

 برکشتی عمر تکیه کم کن

کین نیل نشیمن نهنگ است

در نهایت جهانی را که رودکی به ما نشان می‌دهد جهانی است انتقام‌جو و فریب‌کار. با تو می‌خندد؛ اما خنجر مرگ در آستین دارد. تا بخواهی نقسی راست کنی چنان دشمنی سر می‌رسد و آن خنجر را تا دسته در سینۀ تو فرو می‌برد.

نارفته به شاهراه وصلت گامی

نایافته از حسن جمالت کامی

ناگاه شنیدم ز فلک پیغامی

کز خم فراق نوش بادت جامی

دیوان، ص ۱۲۵ 

 خیام نیز از چنین رفتار جهان می‌نالد. چون کار کسی در این جهان تا به سامان می‌رسد، مرگ از کمین‌گاه خود بیرون می‌شود.

هر یک چندی یکی بر آید که منم

با نعمت و با سیم و زر آید که منم

چون کارک او نظام گیرد روزی

ناگه اجل از کمین در آید که منم

رباعیات، ص ۱۳۳

این رباعی  مفهوم گسترده‌یی دارد. واژۀ «هر یک» می‌تواند به مفهوم یک فرد باشد. به مفهوم یک امیر و سلطان باشد که با گزاف‌ها، وعده‌های رنگ رنگ و خودپسندی زیاد به میدان می‌آیند؛ اما هنوز به عهدی وفا ناگرد مرگ گلیم زنده‌گی‌شان را بر می‌چیند.

زان پیش، که از زمانه تابی بخوریم

با یکدیگر امروز، شرابی بخوریم

کاین پیک اجل، به گاه رفتن ما را

چندان ندهد امان که آبی بخوریم

رباعیات، ص ۱۲۳

رودکی این جهان را میدان بازی‌ نیرنگ‌ها می‌داند که نمی‌دانی کدام رفتارش نیک است و کدام بد.

مهر مفگن برین سرای سپنج

کین جهان پاک بازی و نیرنج

نیک او را فسانه‌واری شو

بد او را کمرت سخت بتنج

همان، ص ۷۳ 

این سرای سپنج، دل‌بسته‌گی را نمی ارزد. برای آن که ناپایدار است. بقایی ندارد. چیز عاریتی است و به چیز عاریتی نباید مهر ورزید. کس در خانۀ عاریتی همیشه‌گی نمی‌پاید.

 همه‌اش بازی است، نیرنج یعنی نیرنگ است که در نیرنگ‌های او انسان زنده‌گی خود را می‌بازد. اگر این دنیا گاهی هم با تو نیک‌رفتاری کند، باید بدانی که رفتار او را ثباتی نیست.

 نیکویی این دنیا ثباتی ندارد. مانند باد و افسانه گریزنده و ناپایدار است؛ اما بدی‌هایش استوار و محکم‌اند که باید در برابر آن کمر خود را محکم بست. فربفتۀ خوش‌رفتاری‌های آن نباید بود. برای آن که اگر شب و روز چنان گاوی ترا شیر دهد، در آخر با لگدی آن کدو یا خمرۀ شیر را چپه می‌کند و شیر خود را از تو دریغ می‌دارد.

گیتی چو گاو نیک دهد شیر مر ترا

خود باز بشکند به کرانه خنور شیر

دیوان، ص ۹۱

بتنج که هنوز در زبان گفتار مردم بدخشان و شاید در مناطق دیگر کشور نیز وجود داشته باشد، به مفهوم فشردن و تخته کردن است. چنان که وقتی بخواهند مقدار زیاد پنبه، لباس یا رخت را در جوالی یا خریطه‌یی جا به جا کنند، می‌گویند: خوب بتنج. یعنی با دست فشار بده تا پنبه‌ یا کالا بیش‌تر در جوال یا خریطه تخته شود.

رودکی رابطۀ انسان و جهان را به رابطۀ مسافری با کاروان‌سرایی همانند می‌کند. مسافر در کاروان‌سرا زیاد نمی‌پاید، روزی باید آن را ترک کند. چنین تمثیلی در رباعیات خیام نیز به تکرار آمده است.

به سرای سپنج مهمان را 

دل نهادن همیشگی نه رواست

زیر خاک اندرونت باید خفت

گرچه اکنونت خواب بر دیباست

با کسان بودنت چه سود کند

که به گور اندرون شدن تنهاست

یار تو زیر خاک مور و مگس

چشم بگشا، ببین کنون پیداست

دیوان، ص ۷۰

مرگ سرنوشت آدمی است. زنده‌گی سفری است به سوی مرگ. انتظاری است برای مرگ. گویی ما برای آن زنده گی می‌کنیم که بمیریم. چنان است که رودکی این جهان را چنان مهمان‌سرایی می‌بیند و می‌دانیم که هیچ مهمانی همیشه‌گی در مهمان‌سرایی نمی‌پاید.

زندگانی چه کوته و چه دراز

نه به آخر بمرد باید باز

همه بر چنبر گذار خواهد بود

این رسن را اگرچه هست دراز

خواهی اندر عنا و شدت زی

خواهی اندر امان به شدت و ناز

این همه باد و بود تو خواب است

خوب را حکم نی، مگر به مجاز

این همه روز مرگ یک سانند

نشناسی ز یکدیگرشان باز

دیوان، ص ۹۲

مرگ در هر حالی به سراغ هر کسی می‌آید. چه آنانی که ریسمان زنده‌گی‌شان کوتاه باشد و چه دراز. چه در شادکامی به سر برند و چه در تلخ‌کامی. 

خیام نیز در این رباعی به همین مضمون نظر دارد. زنده‌گی چه کوتاه باشد و چه دراز در هر حال مرگ، نقطۀ پایان است.

دنیا به مراد رانده گیر، آخر چه

وین نامۀ عمر خوانده گیر، آخر چه

گیرم كه به كام دل بماندی صد سال

صد سال دگر بمانده گیر، آخر چه

ترانه‌های خیام، ص ۹۲

گاهی مرگ را ناقوسی می‌داند که به صدا می‌آید. ما را هشدار می‌دهد که سفر بی‌برگشت خود را از یاد مبرید. این مفهوم در رباعی‌های خیام بازتاب گسترده‌یی دارد.

مهتران جهان همه مردند

مرگ را سر همه فرو کردند

زیر خاک اندرون شدند آنان

که همه کوشک‌ها بر آوردند

از هزاران هزار نعمت و ناز

نه به آخر به جز کفن بردند

بود از نعمت آن‌چه پوشیدند

وآن‌چه دادند و آن‌چه را خوردند

دیوان، ص ۸۱

کاخ‌نشینان و ویرانه‌نشینان همه با یک کفن از این جهان رفته‌اند و می‌روند. نعمتی هم که با خود برده‌اند، همان چیزهایی‌ است که خوردند و همان چیزهایی است که تهی‌دستان‌را دادند. 

مرگ عدالت شگرفی است. سرنوشت یگانه‌یی همه انسان‌هاست. چه تهی‌دست و نان‌گدا باشند، چه زورمند و زرمند.

ای دیده اگر کور نه‌ای گور ببین

وین عالم پر فتنۀ و پرشو ببین

شاهان و سران و سروران زیر گل‌اند

روهای چو مه در دهن مور ببین 

رباعیات، ص ۱۳۷

رودکی پیش از خیام مویه‌گر مرگ انسان بوده است. مرگ در سروده‌های او مفهوم و تصویرهای تلخی دارد. مرگ را شکارگری می‌داند که از آن گریزی نیست. 

هر جایی، در هر مقامی که باشی ترا شکار می‌کند. همان‌گونه که صعوه همیشه شکار زَغَن است.

 صعوه پرندۀ کوچکی است مانند گنجشک و زَغَن پرنده‌یی است گوشت‌خوار و شکاری. آن را غلیواچ نیز گویند. در زبان گفتار بدخشان آن را غلیماچ گویند که پرنده‌های کوچک و جوجه‌های مرغان خانه‌گی را شکار می‌کند.

این پرندۀ گوشت‌خوار همیشه بر گنجشکان پیروز است، همان گونه که مرگ بر انسان دیر یا زود پیروز می‌شود. هر گلی که در باغ می‌شگوفد چه زود و چه دیر پژمرده می‌شود. هر انسانی که به دنیا می‌آید چه زود و چه دیر می‌میرد و از این جهان می‌رود.

جمله صید این جهانیم، ای پسر

ما چو صعوه، مرگ بر سان زغن

هر گلی پژمرده گردد زو، نه دیر

مرگ بفشارد همه در زیر غن

دیوان، ص۹۸

پرتو نادری