– بخش نخست –
5 روزسمیع حامد، هم شاعر قصیدههای بلند است و هم شاعر نیماییهای بلند. با این حال بخش قابل توجه شاعری حامد کوتاهسراییهایی اوست. گذشته از رباعی و دوبیتیهای که با زبان، حال و هوای تازه سروده شدهاند، او در نیماییها و شعر سپید خود به میزان زیادی به کوتاهسرایی نیز پرداخته است.
من اینجا به سه گزینۀ شعری او «بگذار شب همیشه بماند»، «رازبنها در فصل شگفتن گل انجیر» و «قفس از پرنده ندارد رهایی» نگاهی دارم. در گزینه بگذار شب همیشه بماند، شمار زیادی سرودههای کوتاه شاعر آمده است. این دفتر در کلیت خود کوتاهسرایی شاعر است. سمیعحامد در این گزینه غزلهای کوتاهی نیز دارد. در کلیت شعرهای این گزینه، چه در غزلها و چه در نیماییها روایتهایی اند از بدبختیهای بزرگ مردم. شعرهای کوتاه؛ اما با روایتهای بزرگ از بدبختی، آوارهگی، جنگ، خون، آتش و ویرانی.
فضای هر شعر ذهن انسان را به آن روزهایی میکوچاند که جای پرندهگان گلولهها در آسمان شهر پرواز میکردند. فرار، کوچ و جستوجوی پناهگاه به مضمون اصلی زندهگی بدل شده بودند.
شاعر در پایان شعرها تاریخ سرایش آنان را ننوشته؛ اما فضای شعرها، فضای خونآلودی است از جنگ های تنظیم های جهادی و گروههای سیاسی – نظامی و هجوم طالبان بر بلخ است و کشتن و بستن و ویرانی.
وقتی شعرها را میخوانی آنگاه در مییابی که نام گزینه، خود پیام بزرگی دارد. چرا شب همیشه بماند؟ وقتی روز، به پنجرۀ بزرگی به سوی یک شهر بدبختی، بدل میشود، شاید در تاریکی شب، شهر اندک به آرامش کاذبی برسد.
گویی شاعر از طلوع خورشید و رسیدن بامداد هراس دارد، چون با رسیدن بامداد دوباره تفنگها به صدا در میآیند و دوباره کوچهها از خون شهریان رنگین میشوند.
آنک:
روز دیگر
آتش زد استخوان زمین را
تا دیگ آفتاب بجوشد
بگذار
گیسوی غمگنانۀ این پرده
تنهایی مرا
از چشم بامداد بپوشد
(بگذار شب همیشه بماند، ص 26)
اینجا دیگر استخوان زمین خود به هیمهیی بدل شده است تا دیک خورشید را بجوشاند و گویی این زمین است که از سوختن خود به خورشید گرما و روشنایی میدهد.
نه کهکشان پرندین یاس
نه گوشوارۀ گیلاس
نه ارغوان آورد
بهار
فقط
شقایق دل خود را
برای گور پرستو به ارمغان آورد
(همان، ص 30)
بهار با جنگ آمده است. نه گلی یاسی دارد، نه ارغوانی و نه گوشوارۀ سرخ گیلاس تا کودکدختران آن را چنان گوشوارهیی برگوشهای شان آویزند. بهار خود پاره پاره شده است. پرستوی پیک بهاران مرده است. بهار با دل پاره پارۀ خود آمده است تا با پارههای دل خود روی گور پرستوها گل بگذارد. این سطرها از ژرفای چنان فاجعهیی سخن میگوید که تصورش هم استخوان انسان را میلرزاند.
مباد گریه کنید!
در این حظیرۀ متروک
گریستن منع است
مباد خنده کنید!
در این جزیرۀ مفلوک
زیستن منع است
(همان، ص 32)
گاهی فاجعه آن قدر بزرگ میشود و آن قدر تمام هستی انسان را چنان اناری در میان دستان خویش میفشرد که انسان با حس گریه و خنده بیگانه میشود. گویی به تندیسی بدل میشود. گویی همه عاطفهها در او یخ میبندند.
وقتی گریستن را از تو میگیرند، یعنی فاجعه چنان بزرگ است که حتا مردم فراموش میکنند که بگریند. وقتی خندیدن را از تو میگیرند، در حقیقت ترا به مردۀ جنبندهیی بدل کردهاند. گاهی زیستن را این گونه منع میکنند.
پرنده با نگاه من
به چُرت یک سکوت غمگینانه رفته است
پرنده با نسیم ناگزیر آه من
به خاطر نجات روح عاشقانهاش
به خاطر ترانهاش –
از این کرانه رفته است
(همان، ص 37)
تصویری تلخی است از یک تنهایی، این سروده مرا به یاد کسی میاندازد که در غروب تلخی بر ستون خانهیی تکیه داده و همه جا خاموش است و از همه خاموشی، تنهایی و غم میبارد و تو نمیدانی که در کوچه، چه میگذرد. پرندهگان کوچ کردهاند.
این پرندهگان میتوانند، اعضای خانواده باشند یا هم همسایهگانی که رفتهاند و تو نمیدانی که به کجا رفتهاند و به کجا رسیدهاند.
در یک جاده چاووشان
در یک جاده قراولها
میغرند:
نامت چیست؟
از تابوت جابلقا
تا برهوت جابلسا
باری کس نمیپرسد: پیامت چیست؟
(همان، 37)
در هر کوچه در هر گذر، کسی و کسانی با تنفک ایستاده و میپرسند چه کسی هستی و به کجا میروی؟
جابلسا و جابلقا هم به مفهوم دو شهر افسانهیی بوده در مغرب و مشرق.
اینجا تابوت جابلقا میتواند این مفهوم را ارائه کند که دیگر مشرقی نیست و مشرق مرده است، مشرق در تابوت است. زندهگی در تابوت است. یا میشود گفت زندهگی هر روز با تابوت آغاز میشود و جابلسا یا مغرب دیکر برهوتی بیش نیست؛ با اینحال همه جا در هر گذری از تو میپرسند: نامت چیست؟ گویی همه هویت انسانی تو در هویتهای اجباری تو تمام شده است و کسی نمیخواهد بداند که ترا چه پیام انسانی بر زبان است.
دلقکان
باز در دادهاند
شمع شمغند خامۀ خود را
سالگرد عجوزۀ مرگ است
شعر مردان کاغذین
پیش در پیش هودج دجال
باز هموار کردهاند
در گذرگاه چکمۀ ابلیس
” پایپاک” چکامۀ خود را
(همان، 43)
این شعر، «سالگرد عجوزۀ مرگ» نام دارد. این اعجوزۀ مرگ میتواند نمادی باشد برای کدام یک از فرماندهان خونخوار که جز کشتن مردم کاری ندارد. سالگرد اوست و شاعرانی شمع بویناک شعرهای شان را به نام او روشن کردهاند. یعنی او را ستایش کرده و برایش مرثیهخوانی کردهاند.
شعر در یک جهت در برابر عجوزۀ مرگ، قرار دارد و در جهت دیگر در برابر آن شاعرانی که برخلاف اندرز استوار حکیم ناصر خسرو دُر دری را در زیر پای خوکان ریختهاند.
با دریغ در چند دهۀ اخیر شماری از شاعران به راستی شعرهایشان را چنان پایاندازی در گذرگاه ابلیسان روزگار هموار کردهاند.
هر شام انتظار
هر صبح احتضار
از این زمین تیره
تیری اگر به شهپر جبریل خورده است
عزریل
یا رب نمرده است
(همان، ص 50)
گویی دیگر از آسمان پیامی نمیرسد؛ برای آن که شهپر جرببل را به تیر زدهاند؛ اما عزراییل فرشتۀ مرگ زنده است و پیهم برای گرفتن جانها به زمین فرود میآید. اینجا عزریل همان عزراییل است.
آن سوی شب هنوز
در ازدحام ساکت سگها
افتیده
یک شهر نعش من
بر جادههای روز
بسیار خستهایم
تا خواب در فراز کند، چشم بستهایم
از پشت گور جمعی توفان و سنگها
– کوه –
بر استخوان خانۀ خونین ما متاب
بگذار شب همیشه بماند، ای آفتاب!
(همان، ص 29)
نام گزینه از همین شعر گرفته شده است. تصویری که با خواندش با خونینترین وضعیت روبهرو میشویم. شهر خود به نعشی بدل شده است. شاعر خود بخشی از این نعش است و حتا همۀ شهر نعش اوست که در کوچه افتاده است.
جنگ چنان اژدهایی کوچه به کوچۀ زندهگی را بلعیده است. سگها باهم نمیجنگند. سگها از جنگهای آدمیان به آرامش رسیدهاند. هراسی از گرسنهگی ندارند. شهر خود نعشی است افتاده و سگان بیدغدغه همه جا پارههای گوشت شهریان را برای خوردن پیدا میکنند. این سگان هار که این همه بر نعش شهر هجوم میبرند و آن را پاره پاره میخورند، در معنای دیگری همان تفنگدارانیاند که جز کشتن و تاراج هستی مردم دیگر کاری ندارند.
چگونه میتوان این همه را دید چاره چیست؟ تفنگداران میکشند و اجساد مانده در کوچه به خوراک سگان بدل میشوند. چنین است که شاعر از طلوع خورشید هراس دارد و میخواهد خود را لحظهیی بفریبد تا تاریکی شب چنان پردهیی بر روی این همه بدبختیهای خونین بر جای ماند. چنین است که از خورشید میخواهد که بگذارد شب همیشه بماند!
شهسواران سترگ ما
طبل کوبیدند
دیگران
هفت میدان را
یک نفس با توسن تاراج طی کردند
شهسواران سترگ ما
طبل در اسطبل کوبیدند
(همان، ص 41)
شهسوارنی که در روز مصیبت و در روزی هجوم دشمن بر مردم، بر آنان پشت میکنند، خود دشمن مردم اند. با فضای که در این شعر پرورده شده است، عبارت شهسواران سترگ ما، توصیف نیست؛ بلکه طنز گزندهیی است.
خواننده با چنین شهسوارنی احساس خودی نمیکند. وقتی رهبران میگریزند و به مردم پشت میکنند، در آن صورت این مردم است که باید خود به پا بر خیزند و از آزادی و هستی خود پاسداری کنند.
تاریخ افغانستان، همیشه چنین بوده است. همیشه این مردم بودهاند که از سرزمین خود و از آزادی خود پاسداری کردهاند. بعد، معاملهگرانی آمدهاند همه پایمردیهای مردم را در معامله گذاشته و خود را به جایگاههای حقیر و چند روزهیی رسانده اند.
پایان شعر به طنز بزرگی میرسد. طبل در میدان جنگ کوبیده میشود وقتی دو لشکر در برابر هم می ایستند؛ اما اینجا این «شهسواران سترگ» در اسطبل، طبل میکوبند، یعنی در طویله.
گویی فاتحان طویلههای تاریخ اند. این سخن میتواند به این مفهوم باشد که آنان خود را به طویله زدهاند. نهایت درماندهگی و بیچارهگی و زبونی آنان را نشان میدهد.
این شعر از گریز آنانی میگوید که کاذبانه خود را رهبر میگفتند. آنانی که عمری بر شانه های مردم سوار بودند و چون روز مبادا رسید سوار بر رهوارهای ترس و زبونی فرار کردند.