مرا ز دولت عشقی دلی جوان باقیست
به باغ خاطره گرچ آفت خزان باقیست
اگرچه از شرر شمع سوخت پروانه
خود آب گشت و کجا غیر دود آن باقیست
فدای غیرت فرهاد اگر شویم سزاست
ز عشق او به جهان طرفه دادستان باقیست
نشان ز صلح به گیتی نمی رسد به نظر
ولیک جنگ به هرگوشه همچنان باقیست
گذشت عمر ولی تا دمی که هست نفس
امید لطف از آن یار مهربان باقیست
اگرچه رفت به تاراج هست و بود وطن
ولی برای سگان نعش و استخوان باقیست
محمد اسحاق ثنا