فتح محمد منتظر؛شاعر نوپرداز فراموش شده(بخش نخست): استاد پرتو نادری

در جریان بررسی زنده‌گی و جای‌گاه ادبی شاعران پیش‌گام شعر نو در افغاستان، چون به فتح محمد منتظر رسیدم، با دریغ گویی با برهوتی رو‌به‌رو شدم. در کتاب «نوی شعرونه/ اشعار نو» با «منتظر» برخوردم و دو شعر نیمایی و تمام. گویی منتظر نخواسته بود فتح محمد هم را در این کتاب هم‌راهی کند.

نمی‌خواهم ادعا کنم که در این همه سال‌های دراز چیزی در پیوند به شعر و زنده‌گی فتح محمد «منتظر» در مطبوعات کشور نوشته نشده است. یا شاعری و نویسنده‌یی نخواسته تا چند سطری هم به گفتۀ مردم سردستی در پیوند به شاعری او و جای‌گاه او در شعر معاصر بنویسد. شاید چنین چیزهایی اتفاق افتاده باشد؛ اما من نیافتم.

 با چند تن از بزرگان اهل فرهنگ، تماس گرفتم که در پیوند به فتح محمد منتظر شاعری که شعرهایش در کتاب « نوی شعرونه/ اشعار نو» آمده است، چه اطلاعاتی دارند؟ بیش‌تر پاسخ‌ها برایم شگفت‌انگیز بود، می‌گفتند: او را نمی‌شناسم.

حال این روزها از خود می‌پرسم این چگونه جامعه‌یی است که تا دهن باز می‌کند، کلاغان افتخارات تاریخ پنج‌هزار ساله است که خیل خیل از دهان و سوراخ‌های بینی‌اش پرواز می‌کنند؛ اما شاعرسنت‌شکن و نو پرداز خود را که در دهۀ سی و چهل سدۀ چهاردم از پرچم افرازان یک رستاخیز ادبی بود این گونه به تاریک‌خانه‌های فراموشی فرستاده است. 

البته این انتقاد بیش‌تر متوجه جامعۀ فرهنگی افغانستان است. فکر می‌کنم جامعه‌یی که به گذشتۀ فرهنگی خود با مسؤولیت برخورد نکند، آن را نشناسد، خوبی‌هایش را تعمیم ندهد یک جامعۀ بیمار است. جامعه‌یی که گذشتۀ فرهنگی خود را جزم‌گرایانه نفی می‌کند و گویا چیز مثبتی در آن نمی‌بیند، یک جامعۀ بیمار است.

همان‌گونه که گفته شد، در کتاب « نوی شعرونه…» دو شعر منتظر آمده است. او از نخستین موج نیمایی‌سرایان افغانستان است. با یک حرکت تحول طلبانۀ ادبی همراه شد و انصافاً که با آگاهی همراه شد. همین دو شعر نشان می‌دهد که او به مقایسۀ شماری از همراهان خود با گام‌های استوارتر به راه افتاده بود. حال با دریغ و افسوس در حلقه‌های فرهنگی کشور آن گونه که شایسته است، کس او را نمی‌شناسد. 

چه دردناک است که با گذشت چند دهه نام یکی از شاعران پیشگام روزگار، نام یکی از علم‌برداران رستاخیر شعر نیمایی در کشور این گونه با نامهربانی و بی‌اعتنایی در غرفه‌های تاریک فراموشی گذاشته می‌شود. در نوشته‌ها و کتاب‌هایی که در یکی چند دهۀ اخیر در پییوند به تحول شعر پارسی‌دری نوشته شده است، فتح محمد منتظر تنها یک نام بوده است و بس.

 در پاره‌یی از این کتاب‌ها و نوشته‌ها، حتا نامی از منتظر دیده نمی‌شود. اگر همان دو شعر نیمایی او در کتاب « نو شعرونه» نمی‌آمد، همین امروز دیگر نامی از فتح محمد منتظر در ادبیات معاصر کشور وجود نداشت.

من از جست‌وجوی خود در پیوند به زنده‌گی فتح محمد منتظر در کتاب‌ها به جایی نرسیدم، گفتم پیامی بفرستم به استاد واصف باختری، شاید او در دایرة‌المعارف ذهن و حافظۀ خود چیزی در این پیوند داشته باشد. عمر استاد باختری دراز که اطلاعاتی را برایم فرستاد.

بر بنیاد یادداشت استاد باختری؛ فتح محمد منتظر به سال 1307 خورشیدی در شهرکابل چشم به جهان گشود. دورۀ لیسه را در مکتب حبیبیه به پایان آورد و بعد به دانشگاه کابل راه یافت و به سال 1332 خورشیدی از دانشکدۀ زبان و ادبیات دانشگاه کابل گوهی‌‌نامۀ لسانس به دست آورد.

مدت زمانی در دارالمعلمین اساسی کابل و لیسۀ حبیبیه آموزگار بود. بعد به ایالات متحد امریکا رفت و در رشتۀ روان شناسی تا درجۀ فوق لیسانس آموزش دید. بعدها یک رشته‌دوره‌های آموزشی کوتاه مدت را در هند و جاپان نیز تمام کرد.

پس از سال 1352 خورشیدی مدت زمانی مسؤولیت ریاست مبارزه با بی‌سوادی را برعهده داشت. بعدها روی یک رشته دلایل سیاسی به بلخ تبدیل شد و در دارالمعلمین عالی بلخ آموزگار بود. دو باره به کابل برگشت و در دارالمعلمین عالی روشان، به استادی گماشته شد.

زبان‌های انگلیسی و اردو را در سطح بلند و علمی می‌دانست. البته بخش بیش‌تر دوره‌های آموزگاری او به آموزش زبان و ادبیات پارسی‌دری گذشته است.

در پیوند به روان شناسی ترجمه هایی نیز دارد و به همین‌گونه نوشته‌‌هایی از او در پیوند به اساسات آموزش و پرورش در مطبوعات کشور نشر شده است.

به روایت دوستان، او در دهۀ شست خورشیدی کابل را ترک کرد و به امریکا رفت و همان‌جا در زیر آسمان غربت از زنده‌گی چشم پوشید. در دانشگاه بود که به شعر روی آورد، در آغاز بیش‌تر غزل می‌سرود و بعد چند شعر نیمایی نیز سرود.

 در این سال‌ها با استاد علی‌اصغر بشیرهیروی پیوند دوستانه‌یی داشت و این باور وجود دارد که نظر به تشویق بشیر هروی به شعر نیمایی علاقه‌مندی پیدا کرد.

یکی از نکته‌های جالب در زنده‌گی فتح محمد منتظر این است که یک تن از برادران او در پل‌خشتی دکانی داشت. این دکان به پاتوق شماری از شاعرانی که در آن روزگار گام در راه نوجویی شعر برداشته بودند، بدل شده بود.

چنان که روزهای جمعه، بارق شفیعی، نیک محمد سریر، داکتر شمعریز، رحیم الهام و فتح محمد منتظر در این دکان گرد هم می‌آمدند و سروده های تازه‌یی خود را برای هم می‌خواندند. بعد در پیوند به شعرهای خوانده شده و موضوعات ادبی – فرهنگی بحث و گفت‌گو می‌کردند.

چه روایت زیبا و جالبی! تا این روایت را می‌شنوی حس می‌کنی که آن دکان جای‌گاهی بوده با شکوه و با ثمرتر از هر نهادی گویا ادبی – فرهنگی که این روزها به حلقۀ‌های زدو بندهای سیاسی – فرهنگی و جای‌گاهای حراج زبان، ادبیات و قلم فروشی بدل شده اند.

 گاهی می‌اندیشم که آن دکان، در سرگذشت شعر معاصر پارسی‌دری چنان نهاد راستین فرهنگی نقش و جای‌گاه انکار ناپذیری دارد. دکانی که جای‌گاه شعرخوانی، نقد و گفت‌وگو های ادبی بوده است. 

من این روایت را نه تنها از زبان استاد واصف باختری؛ بلکه باری از زبان استاد رحیم الهام نیز شنیده بودم. چنان که باری در یک نشست دوستانه استاد الهام، خطاب به شاعر جوانی با همان اصطلاح همیشه‌گی اش می‌گفت: « بچۀ پدر! این شعر نیمایی به آسانی در افغانستان رواج نیافته است؛ ما هر روز جمعه در دکانی گرد می‌آمدیم و شعر می‌خواندیم. به نقد شعرهای هم‌دیگر می‌پرداختیم. شعرهای هم‌دیگر را اصلاح می‌کردیم و هم در نوشته‌ها و بحث‌های خود با مخالفان شعر نو مقابله می‌کردیم.»

باختری در یکی از گفت‌گوهای خود با فاروق فارانی و سیاسنگ در پیوند به زنده‌یاد منتظر خاطرۀ جالبی را بیان کرده است. « فتح محمد منتظر، یک بار تخلص خود را تجدید کرد. پس از کودتای داودخان او تخلض خود را منتصر نوشت. تا علایق جمهوری‌خواهانۀ خود را به داودخان وانمود کند که من سال‌ها منتظر چنین رویدادی در تاریخ بودم و حال از انتظار به ‌در آمدیم و به فتح و نصرت رسیدیم.

خوب به هرحال او سر من حق استادی مستقیم دارد. مستقیماً استاد روان‌شناسی ما در فاکولتۀ ادبیات بود و این شوخی‌های خود را در حضورشان به خود حق داده‌ام که همراه استاد داشته باشم»

(حاشیه‌های گریزان از متن، ص282)

از فتح محمد منتظر در بخش پارسی کتاب « نوی شعرونه» دو شعر به نام‌های  «ای آرزو» و «تنهایی» آمده است.

برق جهیدهام 

ز سم اسپ زنده‌گی

تند هم‌چو سیر حادثه یا بال مرغ فکر

گرم هم‌چو لب، چه لب

لب جان‌سوز و آتشین

یا گرم هم‌چو گرمی ژرفای آرزو

هم‌چون سپند برسر این مجمر فسون

وین بام رازپوش

آن‌سان دویده‌ام  وین‌سان تپیده‌ام

آتش گرفته

سوخته دل

تشنۀ نیاز

گه خارها به پای دلم خورده گه به جان

گه سوختم به ظاهر و گه سوختم نهان

گه سر به صخره خورده

گهی سینه بی‌دریغ

گاهی فرو به بحر غمم گاه بر به میغ

آری چنین شود به جهانی که آرزوست

گاهی شود کلید معمای زنده‌گی

روزی فتد به گردن من بار زنده‌گی

اما چو سیر عمر جوانی به سوی تو

پیوسته می‌روم با گام تندتر

آن‌سان که باز گشتن و دیدن مجال نیست

راهی که می‌روم

همه چاه است و چاه مرگ

ترسم که نارسیده به مقصود خون شود

آن جمع آرزو

زیرا که دیده‌ام

این جا طلسم بسته به این کوره‌راه یاس

وان‌جا فسون دمیده به آن صخره‌زار غم

آن‌جا به جای شهر شرنگ ارمغان شود

این‌جا هزار نیش

نهفته‌ست زیر نوش

لبخند‌ها، تبسم و آغوش باز و گرم

هریک به سان دام گران‌بار نیستی‌ست

با آن که سنگ حادثه برسر همی‌زنند

بس نیش‌ها که بر دل ابتر همی‌زنند

و ندر مغاک تیرۀ شب‌های انتظار

سوز شکنج حسرت و تکلیف و یاس و درد

یک باره هرچه هست به مینای دل کنند

تا آن که بشکند

با این همه 

به سوی هدف گرم رفتنم

مقصود من تویی و به سوی تو می‌روم

ای گلبن امید

ای نخل آرزو !

( نوی شعرونه/ اشعار نو،ص 121-124)

این شعر آغاز زیبایی دارد، برق جهیده از سم اسپ زنده‌گی، ذهن خواننده را به دهکده‌هایی در دامنۀ کوهستان‌های. 

ادامه دارد