امروز- بیست و نهم جنوری مصادف است به 164 مین زاد روز انتون پاولوویچ چخوف- داستان نویس و نمایشنامه نویس معروف روس
داستان کوتاه” وانکا ” را که یکی از بهترین داستانهای این نویسنده است با هم میخوانیم
برگردان از زبان روسی: هارون یوسفی
وانکا
پسر نه ساله به نام وانكا ژوكوف كه او را سه ماه پيش براي شاگردي به بوت دوزی آلياخين سپرده بودند در شب کریسمس خوابش نمي برد. او صبر كرد تا صاحب دكان٬ شب همراه زن و كارگرانش براي دعای عيد به كليسا بروند.
وقتی همه رفتند، از الماری صاحب دکان، بوتل رنگ و قلم را کشید، صفحهاي كاغذ چملک را باز و شروع به نوشتن کرد:
“ پدر کلان عزيز- كنستانتين ماكاريچ،
مه، به شما خط نوشته میکنم . کرسمس شما مبارک! خدا به شما همه چیز بته ! مه خو مادر و پدر ندارم، تنها خودت برآیم باقی ماندی “
پدر کلان وانكا پيرمرد شصت و پنج ساله ، كوتاه قد و لاغر اما فوقالعاده چابك و سالم بود. چهره ی هميشه خندان و چشمان مست داشت. او به عنوان نگهبان شبانه در خانواده «ژيوارف» کار ميكرد. روزها را يا در اتاق خدمتگاران مي خوابيد و يا به شوخي و پرزه گویی با پیشخدمت های زن ميگذرانید. شبها پوستين کلان ميپوشيد، دور خانه و باغ ارباب ميگشت و قاشقهاي چوبی اش را به صدا درميآورد. دو سگ٬ يكي پير بنام “كاشتانكا” و ديگري ” بوره” هميشه با او بودند.
وانكا تصور ميکرد كه حالا پدرکلانش حتمن نزديك دروازه باغ ایستاده، با چشم نيمه بسته پنجره های روشن كليساي ده را تماشا مي كند، از سردی این طرف و آن طرف میرود و با پیشخدمت های زن شوخي و خوشمزگي میکند، قاشقهايش را به كمربندش آويخته و از سرمای شدید دست به دست ميمالد و گاه خدمه را و گاه زن آشپز را محکم ميگيرد و قهقه میخندد . آنوقت خریطه تنباکو اش را نزديك روی زنها مي برد و مي گويد:
– “یک کمی تنباكو بوی کن گرم میشوی” .
زنها بو مي كنند و به عطسه مي افتند. خوشی بی اندازه به پدر کلان دست مي دهد و از خنده گرده درد ميشود.
وانكا به ياد آسمان ده افتاد که در سراسرآسمان, ستاره گان پایین تر معلوم میشوند ٬ شادمانه چشمك ميزنند و كهكشان چنان روشن و تابناك است كه گويي براي جشن کریسمس، آن را با برف شسته اند.
«وانكا» آهي كشيد، سرقلم را تر كرد و باز به نوشتن پرداخت:
“ديروز مرا زدند. ارباب از موهایم گرفت، در حویلی برد و با تسمه، كمرم را کبود كرد، به خاطر اي که ، وقتي بچه شان ره در گهواره تکان میدادم یک دفعه خوابم برد. هفته پيش زن ارباب گفت برش ماهي پاك كنم. مه اول دم ماهي ره پاك كدم. او ماهي ره از دستم گرفت و با كله ماهی ده رویم زد. شاگردهای بوت دوز مره بسیار آزار میتن . همیشه روانم میکنند که برای شان شراب بخرم. به مه میگن که ازپیش ارباب بر شان بادرنگ شور دزدی کنم.
اربابم با هر چي دستش مي رسد مره زده و زخمی میکنه. از خوراك هم خبري نيست. صبح يک تکه نان خشک، چاشت شيربرنج، شب بازهم یک تکه نان خشک. چای و شوربا و گوشت، خوراك خود صاحبخانه اس. شبها٬ جای خوابِ مه در دهلیز اس. وقتي بچهشان گريه مي كنه بالای سرش میرم گهواریشه شور میتم. مه اصلن نمي خوابم،.
پدر کلان عزيز، به لحاظ خدا به مه رحم كو. مره از اینجه به ده ما به خانه ببر. مه دگه طاقت ندارم…. پا هایته ماچ میکنم . دعا مي كنم اجر شه خدا برت بته، مره از اینجه ببر، مه میمرم».
وانكا با پشت دست سياه و كثيفش چشمش را پاك كرد و گريهكنان آهي كشيد و ادامه داد:
«مه برت تنباکو میده میکنم . دعایت ميكنم. اگه کار بدی کدم٬ هر قدر خواستی مره بزن ، اگه فکر ميكني اونجه كاري برم پيدا نميشه٬ به ارباب میگم كه موزه هایشه پاک میکنم، يا به عوض« فیدكا » به كمك چوپان به گوسفند چراني ميرم. پدر کلان عزيز، مه دگه طاقت ندارم. اينجه تلف میشم. دلم میشه فرار كنم پياده به ده بيایم ، اما بوت ندارم و از سردی مي ترسم. مه هم وقتي بزرگ شوم به خاطر اين كار خير تو٬ برت نان میتم، نمي مانم كسي به تو آزار برسانه.
بابه کلان عزيز، هر وخت در خانه ارباب درخت کرسمس ره ماندند يك چارمغز طلايي براي مه بگی و ده صندوق سبز برم قايم کو. از خانم «اولگا ايگناتوونا» بگی٬ بگو براي وانكا ميمیگیرم»
.
وانكا آه دردناکی كشيد و باز نگاهش را به پنجره دوخت و بياد آورد كه پدر کلانش همیشه براي آوردن درخت کرسمس براي اربابها به جنگل مي رفت و نواسه خود را هم با خود مي برد. چه روزهاي خوشي بود! هم صداي حرف زدن بابه کلان شنيده ميشد هم برف زير پا قرچ قرچ میکرد و هم وانكا از خوشي فرياد ميكشيد. پدر کلان پيش از آنكه درخت ناجو را براي درخت کرسمس اره کند پیپ اش را روشن ميكرد، مدتي تنباکو را بو ميكرد و به وانکا كه از سردی به لرزه افتاده بود مي خنديد. بعد درخت را به خانه ارباب مي بردند و در آنجا آن را تزیین ميكردند. دوشيزه اولگا هم خيلي مهربان بود و براي سرگرمي به او خواندن و نوشتن و شمردن تا عددِ صد را ياد ميداد. وقتي مادر وانكا مرد، وانكا را به اتاق خدمتگاران، پيش بابه کلانش فرستادند و از آن اتاق هم به بوت دوزی آلياخين در مسكو فرستاده شد…
وانكا نوشتن را ادامه داد:
” پدر کلان عزيز، پيش مه بيا. تره بخدا مره از اينجه ببر. تو به مه يتيم بدبخت رحم كو، هر روز مره ميزنند، پرت و پوست میکنند ، براي خوراک، دلم جغو جغو میزنه. آنقدر دلم نان میشه که نپرس ، آنقدر دلم تنگ شده كه نگو. همیشه گريه ميكنم. چند روز پیش، ارباب چنان با قالب بوت به كلهام زد كه به زمین افتیدم و به زور، چشمای خوده واز كدم . زندگیم بسیار خراب اس، از زندگي سگ هم بدتر اس…به آلنا، به ايگورِ يك چشم و به گادی وان سلام برسان. اکاردیونک مره به هیچ کس نتی.
نواسه ات
وانکا
وانكا نامه را چهار قات کرد و در پاكتي كه روز پيش يك کپیک خريده بود گذاشت… و پس از كمي فکر، سرقلم را تر كرد و نشاني را نوشت:
“به ده ی بابه کلانم برسد”
بعد فکر کرد و در زیر آن نوشت:
برای کنستانتین مکارویچ.
وانکا كلاه خود را به سر گذاشت و بي آنكه پوستينش را بپوشد در لای یک پيراهن، تا اولين صندوق پست دويد و نامه گرانبهايش را از شكاف صندوق به داخل انداخت.
ساعتي بعد وانكا به آواز لالایی اميدهاي شيرين به خواب سنگيني فرو رفت…در خواب ميديد كه بابه کلان روي بخاري خشتی نشسته، پاهای خود را آویزان کرده و نامه او را براي پیشخدمت ها مي خواند… سگ هم نزديك بخاري راه ميرود و دُم خود را تکان مي دهد.
پایان
کابل – ۱۳۶۰