سال های پيش دختر زيبايى با جلد سپيد و بخت سياه، چشم به جهان گشود كه روز قبل پدرش چشم از جهان بسته بود؛ مادرش كه دريچه ى اميد كاملأ به رويش بسته شده بود، شب ها زير سقف چككبار زمستانى كلبه ى ويران و سرد، چشمانش كه خسته تر از دلش بود غرق سيلاب اشك مى شد؛ گاه گاهى چشم خويش را به ناكجا ها مى دوخت و راهى براى آينده ى خود و طفلك نوزادش نمى يافت.
مادر بيچاره هفت سال بار سنگين غم را تنها بر دوش خود كشيد و دخترك كه تازه به مكتب مى رفت، روزى از مكتب آمده به مادرش گفت: ” مادر جان، معلم ما گفت كه فردا هر كس با پدرش به مكتب بيايد، پدر من كجاست؟ “
مادرش كه يكى دو ثانيه پلك زدن را فراموش كرد، گفت” سميرا جان، من، من پدرت استم؛ من همراهت مى روم.”
سميرا گفت كه مادر جان، تو مادرم استى ! تو پدرم نيستى….
مادرش كوشش مى كرد دخترش را قناعت دهد، اما دخترك مانند پدرش با هوش و زيركى بود.
مادرش ناگزير از مرد همسايه خواهان كمك شد. مرد همسايه كه مو هاى ماش و برنج، قد متوسط و لاغر اندامى بود، به خواهش مادرش با كمال ميل لبيك گفت.
رشته هاى مهر مرد همسايه و دخترك چنان با هم گره خورد، كه اين دو، شب ها در فكر يكديگر مى افتادند و منتظر فردا مى نشستند، تا باشد يكجا مكتب بروند.
بلاخره روزى شد كه مرد همسايه پارچه ى اول نمره گى دخترك را با دخترك به خانه براى مادرش آورده گفت:” تبريك! سميراگك بخير باز اول نمره شد و به صنف پنجم رفت.
دخترك كه در دست خود يك بكس جديد مكتب و يك گدىِ مقبول كلان، تحفه اى از پدر خوانده اش داشت، خود را در آغوش مادر انداخته گفت:” مادر جان، مادر جان، كاكا نصیر اگر پدرم است، چرا هيچ وقت خانه ى ما نمى آيد؟” و در ادامه گفت كه مادر جان برايش امروز آش پخته كن كه آش را خوش دارد.
مادرش چشم از دخترك نكنده گفت، سميرا جان، دخترم، آش براى كاكايت خانمش… دخترك جمله ى مادرش را نيمه گذاشته، گفت:” كاكا نصير زن ندارد؟ من خبر دارم كه ندارد….”
كاكا نصير با استفاده از سالروز تولدىِ سميراگك با كيك خوشمزه و دسته گلى دروازه ى پروين مادر سميرا را زد و گفت:” صرف براى ٥ دقيقه اجازه دهيد تا داخل خانه شوم. خواهر خطاب تا نمى كنم، چون، … در همين لحظه سميرا به شتاب آمد و دانست كه كاكا نصير مباركى سالگره اش آمده، دست كاكا نصير را گرفت و او را به خانه آورد. مادرش چون در عمل انجام شده قرار گرفته بود، رفت تا چاى بيارد.
روزى شد كه كاكا نصير ديوار خانه را از بين برد و دو حويلى مانند دو دل يكى شد
ملاى مسجد هميشه كه از نصيب و قسمت يادى مى شد، مثالى از پروين و نصير را مى داد و به افتخار مى گفت كه نكاح شان را من بسته كرديم و بسيار خوشبخت استند؛ همچنان نكاح سميرا دختر شان را كه حالا صاحب دو فرزند است، هم من بستم.
پایان