شادکام مومنانه به هنر می‌پردازد : فریدون ابراهیمی

یادداشتی در مورد هنر های شادکام

با هر دلی که شاد شود شاد می‌شوم

شادکام مومنانه به هنر می‌پردازد. کودکی بیش نبودم که گاه گاهی آهنگ هایش را از طریق تلویزیون وقت کابل می‌دیدم و می‌شنیدم. شادکام با چهره‌ی موقر در صفحه ظاهر می‌شد و آهنگش را اجرا می‌کرد، نه می‌خندید و نی مانند بیشتر خواننده های آن روزگار سر و گردن و دست و پا می‌زد. یادم می‌آید کلانتر های خانواده می‌گفتند هرگاه شادکام و احمد ولی بخندند کابل ارزانی و فراوانی می‌شود. این کنایت صمیمانه‌ی کابلی ها برای هنرمند محبوب شان بود که ترجیح می‌داد آهنگ هایش را بدون لبخند – اگرچه بعضن حین lip-sync لبخند می‌زد – به مخاطب‌ عرضه کند. البته این کنایه از روی احترام و محبتی بود که مردم به این هنرمند قایل بودند و او را دوست می‌داشتند. 

در صدایش «ترسی شفاف» حس می‌شد و صمیمانه آواز می‌خواند. آنطور که من تجربه کرده ام برای شنونده اش اندوه و شادی و آرامش را با هم می‌اورد. از همان کودکی ها آواز و شعر های آهنگ ها مرا رویا زده می‌کرد. این غزل جاودان یاد رازق فانی را شیوا و رسا در قالب آهنگی سروده است که از جمله‌ی آهنگ های معروف اوست:

با هر دلی که شاد شود شاد می‌شوم

آباد هر که گشت، من آباد می‌شوم

در دام هر که رفت، شریکِ غمَش منم

از بند هر که رَست، من آزاد می‌شوم

بعد ها که این غزل را در گزینه‌ی سروده های رازق فانی خواندم ‌گفتم کاش شادکام مقطع این غزل را نیز شامل آهنگ کرده بود:

فانی به پای هیچ کسی خم نشد سرت/من آخر از غرور تو برباد می‌شوم.

احتمالن از موجودیت یک نوع کله شقی و گردن افراخته گی در بیت آخر شگفت زده شده و از آن خوشم آمده بود، چون به عنوان یک تازه کار در زمین شعر و ادبیات متوجه می‌شدم که شعر الزامن تنها پرداختن به گل و بلبل یا چشم و زلف و قامت معشوق نیست؛ بلکه ابزاری برای سرکشی و توسن سرشتی نیز می‌تواند باشد، همچنان که یک سنگر برای دفاع و مقاومت.  

شادکام دوبیتی جذابی از بابا طاهر عریان را نیز در قالب آهنگی خوانده است که از پارچه های مشهور و جزو شناسنامه‌ی این آوازخوان محسوب می‌شود:

دو زلفانت بود تار ربابم 

چه میخواهی از این حال خرابم

تو که با ما سر یاری نداری 

چرا هر نیمه شب آیی به خوابم

در کنار اینها، غزلی از فرخی یزدی نیز توجه این هنرمند را جلب کرده و بیت هایی از آن را در قالب آهنگی زیبا و شنیدنی عرضه کرده است:

زان طره به پای دل، تا سلسله ها دارم

از دست سر زلفت، هر شب گله ها دارم

کار تو دل آزاری، شغل من و دل زاری

تو غلغله ها داری، من مشغله ها دارم

در این ره بی پایان، وامانده و سرگردان

از بس که به پای جان، من آبله ها دارم

تا در ره آزادی، شد عشق مرا هادی

گمگشته در آن وادی بس قافله ها دارم

با آنکه تو را در دل، پیوسته بود منزل

با وصل تو الحاصل من فاصله ها دارم

آسوده نشد لختی، دل از غم جان سختی

با این همه بدبختی، من حوصله ها دارم

آنوقت ها که این آهنگ از طریق تلویزیون کابل پخش می‌شد مصرع اولش برایم معما شده بود. هرچه به خود می‌پیچیدم آنرا معنی کرده نمی‌توانستم. چون این مصرع را به اشتباه اینطوری می‌خواندم: زان تره به پای دل تا سلسله ها دارم. هنوز ذخیره‌ی کلماتم خیلی محدود بود و «طره» را «تره» یعنی شکل اختصار شده و گفتاری «تو را» تصور می‌کردم و پیهم کلمات بعدی مصرع را کنار هم می‌چیدم و تقلایم برای معنی بخشیدن به آن نتیجه نمی‌داد. تا اینکه بعد ها واژه‌ی «طره» را فهمیدم و آن معما برایم حل شد. چنین اتفاقات در ارتباط با شماری دیگر از آهنگ ها هم که در کودکی می‌شنیدم برایم پیش آمده بود. اما پسانتر ها که گستره‌ی آشنایی ام با کلمات کمی فراختر شد، دوباره سراغ آهنگ ها رفتم و واژه هایی را که پیشتر برایم مجهول بودند، فهمیدم و شعر ها را برای خود معنی کردم. این پیشرفت مرا سرشار از حس و هوای دگری می‌ساخت. خصوصن وقتی این شعر ها را برای دور و بری هایم توضیح می‌دادم. به این ترتیب همواره آموختن یک واژه‌ی جدید برایم اتفاق مهمی بوده است.

شادکام را رفیع افغانستان نیز می‌نامیدند به این دلیل که او یکی از معدود Playback Singer های افغانستان بود. آهنگی که در فیلم معروف «مرداره قول اس» در پس منظر پخش می‌شود، هنگامی که شیر (قهرمان فیلم) سراسیمه و سرگردان کوچه های پایان چوک، علی رضاخان و اندرابی کابل قدیم را دنبال یافتن منزل معشوق می‌گردد، از آهنگ هاییست که برای یکی دو نسل از کابلی ها خاطره انگیز است.

گر جهان کوچه شود کوچه هزاران کوچه 

از پیت می‌آیم بی تو کی می‌پایم

ور جهان جاده شود جاده یی بس دور و دراز

می‌گشایم بال پرواز و برت می‌آیم

همینطور زمزمه‌ی کوتاه و حزن انگیزی که در فیلم هنری خاکستر اجرا می‌کند نیز به یاد ماندنی است:

چرا ای زنده گی با من سر جور و جفا داری

چرا این زهر منت را به کام من روا داری

دلیل دیگری که شادکام را در کودکی و نوجوانی برایم قابل توجه می‌ساخت این بود که شنیده بودم ورزشکار است. چون آنوقت ها من هم شیفته ورزش بودم و تی‌کواندو می‌کردم. بعد ها که اتفاقن با ایشان نزدیکتر شدم دانستم که علاوه بر پرداختن به موسیقی و ورزش شادکام شاعر هم است، نقاش است، آهنگساز است، و از همه مهمتر یک دوست متین و صمیمی است. 

در سال اول مهاجرت به پیشاور تصادفن کوچه‌گی بودیم و گاه گاهی که در امتداد کوچه‌ی شاهین تاون با هم رو برو می‌شدیم سلام می‌دادم و پاسخ گرم و صمیمی دریافت می‌کردم. وقتی به کانادا پناهنده شدم کماکان مدت چهار سال در یک ساختمان می‌زیستیم و گه گاهی که باز هم تصادفن در لیفت یا آسانسور با هم رو برو می‌شدیم صمیمانه برخورد می‌کرد و با چند بار تکرار شدن این دیدار های تصادفی فهمیدم که ما دو یک تکیه کلام مشترک داریم، «بادار گل». 

فردای شبی که از همسایه‌گی این هنرمند گرامی به محل دورتری کوچ می‌کردم، رفتم به دیدارش به نیت خداحافظی ایستاده پا؛ اما چای و شیرنی و توت و چهارمغز وطنی با چاشنی قصه های جذاب شادکام سبب شد خداحافظی ایستاده پا به گفتگوی بیشتر از یک ساعت بیانجامد. شادکام از گذشته ها، از کابل، از پیشاور، والیبال، موسیقی، شعر و از نقاشی هایش قصه کرد و گفت که چند هزار آهنگ ساخته است از جمله آهنگ هایی برای کودکان. یکی دو آهنگش را که به تازه‌گی برای کودکان ساخته بود برایم زمزمه کرد. ضمنن یک نسخه از گزینه های سروده هایش «برگ های تشنه» را برایم هدیه داد. در این کتاب شعر شادکام گلایه ها، درد دل ها، تلخکامی ها و شادکامی هایش را در قالب های کلاسیک سروده است. البته در این کوتاه نبشت قصد ورود به بحث موشگافانه در مورد سروده هایش را ندارم؛ اما قابل ذکر می‌دانم که بیشتر شعر هایش مانند آهنگ هایش حکایت از رنج دارد:

دل ما را زغم جدا نکنید

غم دل را جدا زما نکند

غزلی دارد در مجموعه‌ی «برگ های تشنه» که اینگونه آغاز می‌شود:

شاهکار ننگ تاریخ است پیکار شما

شهشجاعان را برائت داده است کار شما

آبرویی بود مارا با هزاران افتخار

غرق شد آیینه در خجلت ز دیدار ما

شادکام در گزینه‌ی «برگ های تشنه» یک تعداد رباعی هایش را نیز جا داده است که زبان شیوا و شیرین و نزدیک به شعر فلکلور دارد.

دستمال گل سیبه پر از گل کده ای

برگای گله زینت کاکل کده ای

عطر چمن و باغ ز تو می آید

دل را ز رخت بی تحمل کده ای

آن شب همینطور که شادکام قصه های با حلاوت می‌کرد و با طعم یاد و خاطره های گذشته کام شاد میکرد وقتی از وطن و بی‌وطنی گفت لحن اش حزن انگیز شد، غمگنانه گفت «اگر افغانستان آرامی شود دگرا بروند نروند من می‌روم و بقیه‌ی عمرم را در کابل به سر می‌برم» این جمله را طوری ادا کرد که ته‌ی دل مرا هم گرفت و گفتم «بله، بی وطنی سخت است، هرچه باشد وطن وطن است ولو افغانستان باشد، ولو هیچگاه برایت وطن نشده باشد».

فریدون ابراهیمی

نوت: این نوشته را ایشر جان در صحفه‌ی خوب Kabulnath.da نشر کرده است؛ اما اینجا با یکی دو تغیر جزئی.