زیر باران باید رفت در ادامهء صدای پای آب «بخش دوم »استاد پرتو نادری

سفر ذهنی ناظمی در این شعر از همین شب بهاری با یک پیوند عاشقانه و قسمت کردن عشق، آغاز می‌شود. پس از این شب بهاری است که عشق در ذهن او مفهوم دیگری پیدا می‌کند، همان گونه که میز برایش مفهوم تازه‌ای پیدا کرده است. میز در میان شاعر و معشوق، یعنی آن «یار قدیم»، دیگر دیوار فاصله نیست، بلکه پل پیوند است.

این دیدار، دیدار دگرگونی ذهنی شاعر است. او به مفهوم تازه عشق رسیده است و چنین است که با این پرسش که عشق چیست؟ می‌خواهد فهم تازه‌ای را که از عشق دریافته، با ما در میان گذارد.

عشق می‌دانی چیست؟

مثل یک تنهایی است

مثل یک صبح عطرناک بهار

خنده سرخ شراب

بر لب تشنه جام،

مثل روییدن یک خوشه گندم ز زمین

مثل افتادن سیب سرخ

از درخت احساس

مثل جاری شدن رود به شالی‌زار

عشق از مردن و پوسیده شدن بیزار است

من باغ آتشم، ص ۴۰۷

دیدار عاشقانه ناظمی در آن شب بهاری گویی همان دیدار سپهری است با زنده‌گی و جلوه‌های هستی در زیر باران. زنده‌گی و هستی در زیر باران برای سپهری مهفوم تازه‌ای پیدا می‌کنند.

زنده‌‌گی رسم خوشایندی است

زند‌ه‌گی بال و پری دارد با وسعت مرگ

پرشی دارد اندازه عشق

زنده‌گی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود

زنده‌گی جذبه دستی است که می‌چیند

زنده‌گی نوبر انجیر سیاه، در دهان گس تابستان است

زنده‌گی بُعد درخت است به چشم حشره

زنده‌گی  تجربه شب‌پره در تاریکی است

زنده‌گی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد

زنده‌گی سوت قطاری است که در خواب پلی می‌پیچد

زنده‌گی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست

خبر رفتن موشک به فضا

لمس تنهایی «ماه»

فکر بوییدن گل در کره دیگر

هشت کتاب، صص ۱۸۰- ۱۸۱

سهراب، همه چیز را در زیر باران دیده است؛ اما این باران، باران طبیعت نیست؛ بلکه باران معرفت و خودشناسی است. چون انسان به خودشناسی می‌رسد، آن گاه است که پنجره شناخت هستی به روی او باز می‌شود. با همه چیز آن گونه که هست آشنا می‌شود و معرفت پیدا می‌کند. تاکید سهراب به زیر باران رفتن به همین نکته پیوند دارد. سهراب انسان را به خود‌شناسی فرا می‌خواند.

او زنده‌گی را نیروی پوشیده‌ و رازناکی می‌داند که در تمام جلوه‌های طبیعت و در تمام ذره‌های هستی جاری است. درست مانند انسان‌های نخستین که طبیعت را در تمام جلوه‌هایش زنده‌ و صاحب شعور می‌دیدند. به همین دلیل سپهری هستی را در تمام جلوه‌های آن دوست دارد و حتا احترم می‌گزارد. او شاعری است که به گل سوسن می‌گوید: شما. اگر به راز گل سرخ نمی‌رسد، عاشق افسون گل سرخ می‌ماند و می‌خواهد در افسون گل سرخ شناور باشد.

کار ما نیست شناسایی «راز» گل سرخ

کار ما شاید این است

که در «افسون» گل سرخ شناور باشیم

پشت دانایی اردو بزنیم

دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم

صبح‌ها وقتی خورشید، درمی‌آید متولد بشویم

هیجان‌ها را پرواز دهیم

روی ادراک، فضا، رنگ، صدا، پنجره گل نم بزنیم

آسمان را بنشانیم میان دو هجای «هستی»

ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم

بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم

نام را باز ستانیم از ابر

از چنار، از پشه، از تابستان

روی پای تر باران به بلندی محبت برویم

در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم

کار ما شاید این است

که میان گل نیلوفر و قرن

پی آواز حقیقت بدویم

همان، ص ۱۸۵

او در سطرهای پایانی «صدای پای آب»، در هوای شنیدن آواز حقیقت است. می‌خواهد صدای پای آب آواز حقیقت باشد. وقتی صدای پای آب به پایان می‌رسد متوجه می‌شویم که سپهری یکی از پرسش‌های اساسی فلسفه در پیوند به شناخت هستی را به میان می‌آورده است. این سطرها به یک بحث گسترده فلسفی می‌رسند که آیا انسان آن مفهومی را که به‌نام حقیقت می‌شناسد، حقیقت هستی همان است؟ یا این که ما پندارهای ذهنی خود را حقیقت می‌انگاریم؟

پرسش اساسی این است که در این صورت آیا ما می‌توانیم هستی را بشناسیم یا این که در افسون هستی سرگردانیم.

سپهری وقتی می‌بیند که نمی‌تواند «راز» گل‌سرخ را دریابد، بهتر می‌داند که در «افسون» گل سرخ شناور باشد. این سخن سپهری ما را به یاد پاره‌ای از چهارگانی‌های خیام می‌اندازد که با چنین اندیشه‌هایی سروده شده‌اند.

چون نیست حقیقت و یقین اندر دست

نتوان به امید شک همه عمر نشست

هان تا ننهیم جام می از کف دست

در بی‌خبری مرد چه هشیار و چه مست

رباعیات حکیم عمر خیام، ص ۲۸

خیام می‌گوید: وقتی به یقینی نرسیده‌ای و نمی‌رسی و در مرز میان یقین و شک در نوسانی، پس بهتر آن است که جام می‌ را از کف بر زمین نگذاری تا زنده‌گی به شادکامی گذاری.

شاید سپهری، شادکامی خود را در دوست داشتن طبیعت جست‌وجو می‌کند. وقتی می‌گوید: «روی پای تر باران به بلندی محبت برویم/در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.» می‌خواهد بگوید که یک حشره همان‌قدر دوست‌داشتنی است که یک گیاه و یک انسان. این‌ها همه نام‌ها هستند. نام‌ها هستند که ذهن ما را در میان مفاهیم زشت و زیبا خط‌کشی می‌کنند. اگر این نام‌ها‌ را برداریم، آن‌گاه در پشت نام‌ها و در پشت شبکه عادت‌ها و دانسته‌های ما شاید به چیزی برسیم که این همه زشت و زیبا را با هم پیوند می‌زند، یکی می‌سازد و دوست‌داشتنی.

بدین گونه می‌رسیم به آخرین صدای پای آب که این است: «پی آواز حقیقت بدویم». پس این سفر کماکان ادامه دارد.

پرتو نادری