·ستا محمد اکبر سنا غزنوی، شاعر، نویسنده و پژوهشگر عرصههای ادبیات و دانشهای ادبی به عمر هشتاد و یک سالهگی به تعبیر عارفان خرقه تهی کرد. او دیروز پنجشنبه، بیست و هفتم جوزای 1400 خورشدی، از این خاکدان سوگ، چشم پوشید و رفت تا به گفتۀ عمر خیام با هفت هزار سالهگان سر به سر شود.
ماه قوس 1319 خورشیدی بود که در شهر غزنی چشم به جهان گشود. خانواده با شعر و ادبیات خُرده آشناییهایی داشتند و چنین بود که او از کودکی به شعر و ادبیات علاقهمندی پیدا کرد.
سال 1334 که هنوز صنف هفت مکتب بود نخستین شعر خود را سرود. بعد سرودههایش در روزنامۀ سنایی در شهر غزنی به نشر رسیدند. میدانیم که در آن روزگار نشر شعر یک نوجوان چهارده یا پانزده ساله در یگانه نشریۀ شهر چه مفهوم بلندی داشت و چه هیجانی برای یک شاعر نوجوان.
مرد آزاده و قلندر مشربی بود. زندهگی فقیرانه و پرشکوه او همه در آموزش گذشت. عمری را در لیسههای کابل به آموزگاری گذراند و چندین نسل را با زبان و ادبیات پارسیدری آشنا ساخت.
سال 1345 خورشیدی همراه با استاد واصف باختری، استاد جیلانی کوشانی از دانشکدۀ زبان و ادبیات دانشگاه کابل، گواهینامۀ لیسانس به دست آورد.
استاد جیلانی کوشانی در درالمعلمین اساسی کابل استاد بود و چه با شکوه درس میداد و چه دانشمندی که همه شاگردان سرکش دارالمعلمین را مرید خود ساخته بود. او برای ما مضمون قرائت فارسی درس میداد.
هر بار که به این سه بزرگوار اندیشیدهام، همان روایت سه یار دبستانی به یادم آمده است؛ اما از میان این سه یار دبستانی روزگار ما، هیچکدام نظامالملک نشد تا دیگری را دست گیرد.
استاد جیلانی کوشانی، چند سال پیش در خاموشی و انزوا در اندراب چشم از جهان پوشید، روانش شاد باد! او بودایی بود هم دانا و هم مهربان و از آن انسانهای که مردمان میگویند: مورچه در زیر پایش آزار نمیبیند.
استاد باختری بیمار است، برای این تندیس بلند و با شکوه دانش و ادبیات کشور و پیشگام راستین شعر نیمایی در کشور، استواری و عمر دراز آرزو دارم .
استاد سنا غزنوی از شیفتهگان عرفان و شعر ابوالمعانی میرزا عبدالقادر بیدل بود. بیشتر غزل میسرود و بر غزلهای شاعران کلاسیک تخمیس میساخت.
هرچند زندهگی ادبیاش در دورانی گذشت که شعر پارسیدری با دیگرگونیهای چشمگیری روبهرو شد و این شعر از دیوارهای پست و بلند عروض کلاسیک گذشت و رسید به دنیای شعر آزاد عروضی و شعر سپید؛ اما ذهن شاعرانۀ زندهیاد سنا با چنین شیوههایی، آشتی نکرد که نکرد.
او تا پایان یک شاعر کلاسیک باقی ماند و با تعهد هم باقی ماند در حالی که همدبستانیاش باختری در دهۀ چهل راهش راهش جدا کرده بود.
در چند دهۀ گذشته هر بار که گفتمانهایی در پیوند به شعر نو و کلاسیک در رسانههای کشور به راه میافتاد استاد سنا به پاسداری از ارزشهای شعر کلاسیک بر میخاست و مینوشت.
تا جایی که من فکر میکنم، شمار کتابهای چاپ شدۀ استاد سنا به بالاتر از بیست عنوان میرسد. این هم نام شماری از نوشتههای او.
شعر:
– در سوگ بهار،
– رنگ اثر،
– صهبای عشق،
– گلهای خیال،
– پنجۀ افتاب.
پژوهشهای ادبی:
– دستور زبان دری
– تاریخ ادبیات دری،
– ترازوی طلایی ( عروض آسان)
– درست نویسی و آیین نگارش،
– بهار سخن، یادنامۀ سخنورن گذشتۀ غزنی،
– بزم سخن، یادنامۀ سخونوران معاصر غزنی،
– نگرشی بر تازیانههای سلوک،
– سیری در جلوهزار اندیشههای ابوالمعانی بیدل،
– گلزار لطافت، در فن معانی،
– بوستان لطافت،در فن بیان،
– گلستان لطافت، در فن بدیع و بیان،
– اشعۀ زرین، تذکرۀ عارفان غزنی.
در سالهای حاکمیت داکتر نجیب، من در خیرخانه زندهگی میکردم. مدت زمانی در خانۀ دوستم « نورمحمد تابش» که عضو اکادمی علوم افغانستان بود، کرایه نشین بودم. زندهیاد سنا یازنۀ تابش بود. آخرین سالهای نجیب بود که تابش روزی برایم گفت که من و خانوده میرویم. سنا این جا میآید و تو تا هر زمانی که خواسته بودی میتوانی همین جا بمانی!
تابش مرد دانشمند، مبارز، با وقار و صاحب اندیشهیی بود. از روزگار نامهربانیهای زیادی دیده بود و اما هر بار که این روزگار ناهموار او را به زمین میزد، دوباره با نیروی بیشتر بر میخاست و با استواری به راه خود گام میگذاشت. او خانوادۀ خوشبختی داشت.
چنین شد، تابش و خانوادهاش رفتند. من آن بامداد پرواز یک طیاره را تا اوفقهای دور دنبال کردم، با خود میاندیشیدم که تابش و خانوادهاش حال در آن اوجها به چه میاندیشند و چگونه میاندیشند.
بعد سنا و خانوادهاش آمدند و ماشدیم همسایه. در این مدت با زندهیاد سنا بیشتر آشنا شدم و این حس مقدس دیگر هیچگاهی از من دور نشد که ما به مانند یک خانواده بودیم.
انقلاب اسلامی که شد، من کولهبار کوچک زندهگیام را بر کراچیی گذاشتم و رفتم به گفتۀ مردم به پیادهخانۀ دیگر. این شعر را همان روزها سرودم در حالی که به دنبال کراچی روان بودم.
تمام زندهگی من
کولهبار کوچکی بود
که از خانهیی به خانهیی میبردم
و عاقبت آن را
در کوچههای کهنۀ شهر گم کردم.
زندهیاد سنا تا آن روزگار، چنین بود. او هم پیوسته کولهبار زندهگیاش بر پشت کراچیهایی میگذاشت و به دنبال کراچی راه میزد تا به خانهء اجارهیی دیگری برسد!
او حالا به خانۀ همیشهگی به خانۀ آخرین خود رفته است؛ فرزندان نیکویی به جا مانده است. چند سال پیش که شکیب اندیشه را در یکی از تلویزوینها دیدم که در پیوند به یک موضوع اجتماعی- فرهنگی چنان با آگاهی و استواری بحث میکرد با خود گفتم سنا اگر دستت از زر و سیم خونآلود این روزگار خالیست، بدان که این فرزند خود هفت اقلیم سربلندی است.
از زندهیاد سنا دست کم سی عنوان کتاب برجای مانده که هنوز شماری از این کتابها نشر نهشدهاند. عمری آموزش،داد و نوشت، اما سرپناهی از او برای فرزندان برجای نمانده است.
چهقدر دشوار و جگر سوز است که زن و مردی چنان دو آموزگار از رشتۀ جان خود برای روشنایی این سرزمین چراغ افروزند؛ اما سرپناهشان چهار گوشۀ آسمان باشد!
اندیشۀ عزیر تسلیت مرا بپذیر و تسلیت مرا برای خواهرم که شنیدهام این روزها بیمار است، برسان و به همه خواهران و برادران. زندهیاد سنا در وجود هریک شما و در معنویت خود زنده است.
پرتونادری