فرهاد دریای من موهای حلقهای خرماییرنگ و چشمان دریایی داشت. ابرو ها و تار های تازهدمیده بر پشت لبش رنگ حنایی داشتند. در آن سال ها تازه دههی پنجاه خورشیدی آخرین روز ها و شبهای شوماش را به حافظه تاریخ پر آشوب سرزمینم میسپُرد. فرهاد دریای من چنان عاشقانه ظهور کرد که آوازش خیابانها و پسکوچه های کابل، هرات، مزار و قندهار و بامیان گرفته تا دره های پنجشیر و خوست، کنر و نورستان را درنوردید. راستش من با واژهی عشق از زبان و ترانه های احمد ظاهر جان آشنا شدم. احمد ظاهر یک تا دو دهه، بزرگتر از من بود و صدا و ترانه هایش از نسل پیشین به گوشم آشنا، در دلم نشسته و در وجودم نهادینه شده بود. ناگهان حاثهی دردناکی اتفاق افتاد و احمد ظاهر این بلبل خوشالحان نسل جوان را با صدای اطلسیاش از میان ما بُرد. مرگ احمد ظاهر درست زمانی اتفاق افتاد که من ۱۵ سال داشتم.
رفتن نا بههنگام احمد ظاهر سبب شد تا آوازش رسا تر از خانه ها، شهر ها و روستا ها طنین افکند. شنیدن ترانههای احمد ظاهر تنها لذتبردن آن صدای ملکوتی نبود بل یک احتجاج تمامعیار شمرده میشد. اما فرهاد دریا همنسل من بود. زمانیکه تازه پشت لبهایم را تار-تار مو تیره میکرد، فرهاد دریا قد کشیده و شهرهی همهشهر ها شده بود. دو سال پس از خموشی احمد ظاهر این اسطوره آرزوهایم، فرهاد دریای نوجوانیهایام به صحنهی رویاهای عاشقانهی نسل من شروع به نقشآفرینی کرد. جامعه زخمی ما که در آنسالها حوادث دردناکی را تجربه میکرد، شدیدا به آسایش و آرامش روحی نیاز داشت. اما برعکس، خشونت از هر دریچهای به سراغ سرزمین ما آمده بود و وحشت همهجا را فرا گرفته بود. جنگ سرد لعنتی جامعه و مردم ما را از میان همهی مردمان جهان بیشتر نشانی گرفته و شکنجه میکرد. جامعهی ما از هم پاشیده بود. کسی، چپی و کسی راستی شده بود. کسی را به نام مرتجع و اشرار و کسی را بهنام کمونیست و سیکولار تیر باران میکردند. یکی پرچم سرخ و دیگری توغ سبز دردست گرفته و با شمشیر ایدئولوژیهای برونی مردم را وحشیانه سر میبرید. زندگی بوی خون و سرنوشت بوی آتش میداد. در این میان برای من فرهاد دریا یک بهانهی لذتبخش بود. فرهاد دریا سبب میشد تا از میان باروت و آتش برخیزم و به عشق و زندگی بیاندیشم و ترانه های دلنوازی را که با واژه های قهار عاصی پیراسته میشدند گوش دهم. مرا دو باره به عشقت امیدوار مکن … در آن دوران استکبار فکری به نام های لیبرالیسم و سوسیالیسم، عشق را از میان ما جوانان گروگان گرفته بود. باید با صراحت بگویم که خشونت روحی و اجتماعی دههی ۵۰ و ۶۰ خورشیدی یک جوانی از من بدهکار است. جنگهای لعنتی ما را به سرنوشت اسفناکی مواجه کرده بود. باید با یکی از این جبهات میپیوستی ورنه مرگ در کمین نشسته بود. وقتی زنده یاد قهار عاصی با فرهاد دریا یکجا شد و شروع به تولید و آفرینش کرد، نسل من شمیم عشق را حس و هوای گندمزاران جوانی را از درون سنگرهای جنگ فکری و جبههای استشمام میکرد.
دوست شیرینی داشتم به نام وکیل قرار که پر از استعداد و سرشار از عشق و صمیمیت بود. ما ۱۹ ساله شده بودیم که کار های دریا و عاصی به اوج شهرت و اثرگذاری رسیده بود. گاهگاهی پنجشنبه شبها یکجا میشدیم و این ترانه ها را که در نوار ها به بازار آمده بودند، میخریدیم و میشنیدیم. فرشته جان، دو چشم تو دو مصراع یک غزل است…راستش قهار عاصی یک نابغهی بیبدیل عاشقانهسرایی برای نسل من بود. وقتی من برای تحصیل به مسکو رفتم وکیل به سربازی شتافت و هرگز برنگشت. حالا هر زمانی که آهنگ «خدا حافظ گل سوری» را میشنوم به یاد آن یار رفته میروم. بسیار جوان بود و معصومانه قربانی جنگ شد. زمانیکه در مسکو با ادبیات روسی آشنا شدم به شعر شاعری برخوردم که شباهتهای فراوانی به عاصی ما داشت. آن شاعر سرگی یسینین روسی است که عاشقانه های بینظیری را به جهان هدیه کرده است.
دوستی دارم که نامش سید حمید ضیا است و من آغاصاحب خطابش میکنم. شخصیت کاکه مشربی دارد و در جوانمردی کمنظیر است. سال ۲۰۱۷ هنگام سفرم به کابل جان مرا دعوت کرد تا شام را با هم بخوریم. هوای کابل جان در ماه جوزا جوره ندارد. آغا صاحب در میانهی قلعه فتحالله و شهرنو زندگی میکرد. بر بام خانهاش یک تختبام دلباز تهیه دیده بود. قالین سرخ و دوشکهای پختهای را بر تختبام پهن کرده بود. دوستان دیگری هم با ما یکجا شدند. ستاره ها بر فراز کوه آسمایی، به هوای شبانه کابل جان زیبایی بینظیری بخشیده بود. آنشب آغا صاحب آهنگهای قدیمی فرهاد دریا را که از آرشیف موسیقیاش تهیه دیده بود، یکی پی دیگری میگذاشت. آه که چه شب زیبایی بود. کابل، فرهاد دریا و شعر های نامیرای قهار عاصی اشک از چشمان ما را جاری کرده بود.
سر نا مهربانی داره لیلی سفر بی یار جانی داره لیلی
نگه تا کی گریزان دارم از تو پریشانم چه پنهان دارم از تو
از جلگه نو ر و علف با چشمه ساران آمدی
لب پلوان تان فریادم آمد
آنشب روی دوشک دراز کشیده و به آسمان خیره شده بودم. به یاد میآوردم جوانیهایم را که در دامان کابل پر از آشوب شهید شده بود. زمانی را که حتا شنیدن یک پارچه موسیقی عاشقانه به آسانی میسر نبود. ما در کارته سه زندگی میکردیم. وقتی سرودی از فرهاد دریا را تلویزیون ملی پخش میکرد من بر روی حویلی میبرآمدم و به ستاره ها خیره میشدم. صدای دریا و شعر عاصی همهی آسمان زندگیام را در نیمه شبها که گاهگاهی با صدای شلیک مسلسلها بههم میخورد، فرا میگرفت. اما آن صدا های شلیکها بر هر آوازی از زندگیام، بر فرهاد دریای جوانیهایم و بر همهی آرزو های چیره شدند. شلیکهای بزرگتر شدند و تا مرز انفجار ها رسیدند. آنگاه به کوچه های ما سر کشیدند و خانه های ما را تاراج کردند و زندگی ما را تباه ساختند. جوانیهای من و فرهاد دریای من در غوغای همان شلیکها ناپدید، پریشان و آواره شد. حالا چهل سال از آن شبهای پر غوغای عاشقانهی من میگذرد. دلم برای فرهاد دریای خودم تنگ شده است. فرهاد دریای رویاهای کودکانه، نوجوانیها و جوانیهایم همه در کابلجان و میان ستارگان بر فراز کوهپایه های آسمایی در گیرودار شلیکهای خفیف و ثقیل سرگردان شدند. جنگ گلوی نسل مرا خفه کرده بود.
عاصی شهید این چهار بیت را چقدر معصومانه سروده بود.
صدایی در گلویم خانه کرده
که دنیای مرا ویرانه کرده
چنان تلخ است و دردآلود و غمگین
که آهنگش مرا دیوانه کرده
*******
دکتور ملک ستیز
۲۳ سپتامبر سال ۲۰۲۴ دنمارک