امروز پُست (فرهاد دریای من کی بود) ترا در فیسبوک خواندم. با خوانش اولین سطرها ناگهان زمان به عقب برگشت و در سراشیب رویایی سالهای لغزیدم که درختان اکاسی پیرهدار عشقهای ساده و کابلی بودند و ما احمدظاهر میشنیدیم و شبانه دور از نظر اهل خانه “پُتَکی پُتَکی” گریه میکردیم … واژههایت مرا به سالهای بُردند که تازه آواره شده بودم و ترانههای آوارگی را خسته خسته در گلو میشکستم اما مجال سرودن نبود، نه میتوانستم بمانم، نه میتوانستم برگردم …
و از لای حرفهای صاف و کابلیات، ترا دیدم که تندیسی در بغل، پس از همهپرسی از نام رادیو “ندای وطن” در دنمارک (2001) دست رفاقت بر شانهی دریای آواره گذاشتی، محبت دادی، و برای لحظهی دل سنگین از سالهای نخستینِ بیوطنی او را سبُک کردی … و باز نوشتهات مرا به اطاقک کوچک استدیوی رادیو ندای وطن در کوپنهاگن برد که یک روز تمام در آن فضای تنگ اما سخاوتمند و صمیمی به پرسشهایت پاسخ داده بودم و یادم نرفته چگونه سوالهایت کمک کردند زخمهای دلِ آوارهام را بلند بلند بر زبان بیارم … یادم نرفته کوشش میکردی راه مرا در کنفرانسهای بزرگ اروپا باز کنی تا فرهاد دریا امانت افغانستان را به جهان روایت کند …
و باز ناگهان به کابلِ 2003 و 2004 رفتم. یادت است وقتی هردو کابل بودیم و تو به من در تلفن نشانی محل اقامت خود را میدادی و من جُل میزدم اما نشانی را نمیشناختم، تو پس از مکثی کوتاه با خنده گفتی، “بیادر، اموجا کدام افغان اس که برِش آدرسه بگویُم؟!” خندههای بیمهابای آن روز ما با گریههای فصل “درختان اکاسی” و زخمهای آوارگی درآمیختند و در ذهنم ماندگار شدند …
دلِ آدمِ آواره پشت وطن، پشت خانه، برای خوابهای پشتبام، برای عشقهای بچگی و کودکی و پشت زندگی که از او دزدی شده، تکّه تکّه میشود. و اگر این آواره، یک سرودگر، یک ترانهخوان و مثلن آوازخوان عشقهای یک ملت باشد، درد آوارگیِ او برابر درد چهل ملیون انسان، “وَزمین” و تلخ خواهد بود. افغانستان یگانه کشوریست که امروز هنرمندانش هزاران فرسنگ دور از مردم و دور از شنوندههایخود میمویند. هرگز کسی ندانست نبودِ مردم برای یک هنرمند، چه معنی دارد. این را فقط خود هنرمند و “شامهای مرجانی” تنهاییهای آوارگی او میدانند.
و من همان ترانهخوان بیمردم بودم که دلم را فقط به استیژهای مهاجرت بسته بودم و دردهایم را با (واوا دریاجان)های آوارگان دیگر تسکین داده و دستهای یخزدهی دلتنگیهایم را با “اَلَو” یا آتش محبتهای بیدریغ شان گرم میکردم. اما هرگز کسی لبهایم را بیخنده و چشمهایم را نمناک ندید. قرار شد قوی باشم، امید بیافرینم و اشک از چشمان دیگران پاک کنم …
مردم میبینند، مردم حس میکنند. مردم قضاوت میکنند، مردم توقع میکنند، مردم دوستت میداشته باشند، مردم محبت میدهند، مردم به سویت سنگ پرتاب میکنند، مردم برایت کف میزنند، مردم دلت را میشکنند، مردم درکت نمیکنند، مردم درکت میکنند … مردم …
چیزهای هم است که مردم آن را نمیبینند، نمیشنوند، نمیخوانند، نمیگویند، مردم از آن آگاه نمیشوند، مردم از کنار آن بیخبر و با چشمان بسته میگذرند. تنها خودما میدانیم پشت صفحه، پشت دیوار، پشت دروازهها و پنجرههای بسته، پشت لباسهای فیشنی و جشنی ما بر روی استیژ، پشت چهرهی شاد و امید بخش و پشت واژههای مثبتاندیشانهی ما چه دردی پنهان شده …
تفاوت آدمی مثل من با مردم در آن است که آنها حق دارند دل مرا به عنوان یک فرد بشکنند و بیخیال پی کار خود بروند. در مقابل، من اجازه ندارم دل مردم را بشکنم چی که حتا غمهایم را هم باید از آنها پنهان کنم.
رفیقِ طلایی من! ببین با این متن صادقانه در حق من چه کردی و چگونه زبان بستهام را باز کردی …
قربان بزرگی و رفاقت وطنیات
فرهاد دریا