زمانیکه هنوز کودکی بودم ودر آغوش پرُ لطف والیدنم درخواب شیرین بسر میبردمُ ستاره خوشبختی ام از آسمان ارزوهایم سقوط کرد. شهر شاهد کشتار مردم بیگناه وشاهد پرتاب راکت های کور بود. بلی هموطن سال ۱۳۷۱ هش ُ سالیکه هزاران خانه ویران شد وهزاران زن -مرد -جوانان وکودکان از بین رفتند و بسیاری آنها چون من یتیم – بیکس وتنها شدند. من وامثال من هست ونیست زندگی وشیرین ترین اعضای خانواده خویش را از دست دادیم. شهر زیبای کابل چهره زاغ را کشیده بودُ در دود وآتش با انسانهای بیگناهش یکجاه میسوختند.
کوچه بارانه محل تولدم ومحیط لحظات شیرین کودکیم در پیش چشمانم میسوخت ُ راکت کور دهن باز کرد و تمام فامیلم را یکجاه بلعید. بیاد دارم که آمدن مجاهدین را پدر ومادرم وتمام هموطنانم جشن میگرفتندُ خیرات وصدقه میدادند تا صدای تانک وتوپ جنگ خموش گردد اما افسوس که آنهمه خواب وخیالی بیش نبود. روزیکه ستاره خوشبختی ام فرود افتاد ُروزی بود که از آسمان خشم جنگ یالاران در هر کوچه وپس کوچه شهر کابل ُ ُشهریکه گهواره هزاران هندو مسلمان و نژاد های مختلف هزاره وازبیک – تاجک وپشتون -بلوچ ونورستانی – هندو وسکهه بودُ مرمی میبارید و همه را با خاک وخون یکسان میکشاند-راکتها شهر را زیر آتش گرفته بودند. بلی هموطن همه اعضای فاملیم از خشم آن یسه دلان در زیر دلوار های لمیبیده خانه ما غیربانه خفتندُ هیچکس را نداشتم از من دلجویی نماید ویا برای یک بد بخت بینوا مکان امن بدهد. میدیدم که خانه ها میغلطند ومردم دسته ددسته با تمام خانواده شان یکجاه زیر خاک میشدند. رحم وجود نداشتُ کسی بکسی ترحم نمیکرد گویی که ترحم مرده بود وشفقت ومهربانی رخت بر بسته بود. زنده های حیوان صفت با اندک خموشی جنگ بیرحمانه به چور وچپاول منازل ویران میپرداختند تا اینکه اجساد رااز زیر خاک بکشند ودفن نمایند.در همچون روزیکه از آسمان خشم جنگ سالاران مرمی و اتش میباریدُ اموال خانه ما در پیش دیدگانم چور شد و اجساد فامیلم در زیر دیوار های غلطیده خانه ما زور های زیادی خقته بودندُ همه هست ونیست زندگیم ام را ز دست دادم….اما چرا من چرا من زنده ماندم شاید برای این تجربه بزرگ ؟؟؟؟
کسی را نداشتم که دست شفقت بر سرم بکشد…تنها موهن لعل همسایه دیرین ما که آبا و اجداد همدیگر را میشناختیم …بلی موهن لعل مرا در اغوش کشید وبرای زنش داد تا سرو صورتم را شستشو نماید.
بالاآخره طلبان – جنگجویان وجاه طلبان قسم خورده را فرار دادند و خود سایه شوم وظلمت دیگر رادر سرتاسر وطنم برآفرشتند.
اری در زندان پنج ساله طالبانی با ریکها یکجاه در دسترخوان موهن لعل بزرگ شدم. گذر بارانه محل تولد من وریکها بودُ من وریکها در چند ماه پس و پیش در دو خانواده متفاوت مذهبی در زیر یک بیرق واحد و در دامان مشترک یک مادر وطن تولد شدیم ویکجاه در دسترخوان موهن لعل با لطف وشفقت موهن وخانمش نشر ونمود نمودیم .
یک سوال برایم مطرح بود که اگر همین حادثه بالای خانواده موهن لعل میآمد آیا پدرم ریکها را چون من از شفقت پدرانه سیراب میساخت؟؟؟؟ این سوال همیشه ذهذم را مشغول ساخته بود.
زمانیکه هردو ما به سن بلوغ رسیدیم ُ ریکها خواستگاران زیادداشت و باید بخانه بخت میرفت اما موهن لعل حاضر نبود تا دخترش را بخانه بخت بفرستدُ روزی برایم پیشنهاد کرد. {میدانم هندو پسران با شما ازدواج نمی نمایند زیرا جامعه عقب مانده دست وپای هندو ومسلمان را با زنجیر تعصب پیچانیده است و مسلمانان نیز تحت فشار ذهنیت سنتی قرار دارند وبنام اینکه درخانه یک هندو بزرگ شدی ُاز شما خواستگاری نمی نمایند…من از این ناحیه خیلی رنج میکشم دخترم …اکنون تو به سن قانونی رسیدی وظیفه من در قبال تو ختم است ….حالا میتوانی یک شخص مسلمان ودلخواه خودرا پیداکنی وبا محبوبت فرار را برقرار ترجیع بدهی تا من از این رنج وجدان رهایی یابم.}
مگر من …من چطور میتوانستم که نام ونشان –عزت و آبرو موهن لعل را برخاک بریزم؟؟؟ در حالیکه او از هندوان خودش بخاطر من حرفهای زیادی شینده بود…برایش گفتم نه…شما غصه نخورید بگذارید که ریگها پشت بختش برودُ من منحیث فرزند شما تا آخرین نفس در خدمت تان خواهم بود. بلی موهن لعل نسبت بمن خیلی رنج میکشید اما جامعه عقب مانده برداشت از واقعت های زندگی را نداشتند.
تاریخ صفحه دیگری را ورق زد و لشکر جنگ هویت عوض نمود و دو باره تحت نام دموکراسی خشن تر از دیروز برمردم تاختند و دختران نازنین وطنم را دسته دسته نسبت خواهشات نفسانی شان تجاوز جنسی نمودندُ ظلم بیعدالتی ُ ترور و وحشت ُخشونت های جنسی و مذهبی و نژادی بیشتر از پیش دامن زده شد و با امروز با شدت ادامه دارد. اما از برکت موهن که مانند دخترش از من در بدترین روزگار حمایت نمودُ در امان بودم. او وفامیلش به انسان وادنسانیت احترام داشتند وازانسان حمایت میکردند و انسانیت را سپاس مینمودند.. بیاد دارم سال هایکه با آنها زندگی میکردم خانواده موهن به نیایش پرودگار میپرداختند هیچگاه در مراسم مذهبی شان مرا تشویق وتحمل نمیکردند برخلاف برمذهب وعقیده ام احترام میگذاشتند و در عبادت شان مرا نیزشامل دعای خویش مینمودند.
مگر ای هموطن بشنو که امروز صدای دلخراش هندوان وسکهه های افغان من وترا به عمق درد های اجتماعی فرا میخواند …بلی هموطن صدای ریکها دلم را دو نیم کردُ زیرا موهن لعل چشم از جهان بست …من وریکها هر دو یتیم شدیم. از دست دادن یک پدر ویک انسان مهربان چون موهن و بیعدالتی های اجتماعی دردی دیگریست که شانه هایم را خمیده ساخته است. هندوان افغان امروز برای انجام مراسم مذهبی و سوزاندن اجساد شان محل ومکان ندارند…مثل آنست ؛ که مسلمانی قبرستان نداشته باشد؛ . هندوسوزان قلعچه که از نیاکان هندوان شهر کابل محسوب میگردد ُ بروی شان مسدود است و اجساد هندوان پولدار جهت انجام مراسم مذهبی و سوزاندن به کشور های همسایه هند وپاکستان انتقال داده میشود ایکاش همه این توانایی را داشته باشند…ایکاش موهن لعل نیز انقدر غنی میبود …آیا میشود جسد رادر خانه نگهداری نمود؟؟؟
بلی موهن لعل برایم حیثیت پدر راداشتُ من برای دومین بار پدرم را از دست دادم من وریکها هردو یتیم شدیم…بلی هموطن بدرد بینوایی هندوان وسکهه های افغان که در وطن خویش بیوطن اند و هندو سوزان ندارندُ شما را به احساسات ریکها خواهر هموطنم – زاده دامان مادر وطن تان فرا میخوانم که چه درد ناک بنام دختر افغان میسراید !
دختر افغان
از قول نگوبا من من دختر افغانم – غیرت بود میراث از عهد نیاکانم
در خواب پرستم من آن خاک زرافشان را – چون سرمه بچشمانم من دختر افغانم
گرپشت خمیدستم یا پیکر لرزانم – با عشق وطن گویا هر لحظه من جوانم
دربیکسی این شهر هر مشکل خودرا من – آسان مینمایم با یاد عزیزانم
درسر چو گران دارم هر رسم ورواجش را – یادش کند بیمارم من دختر افغانم
ازبسکه نازنین است خاکش را ببوسم من – قدرش بدل دارم من دختر افغانم
در مرگ وطنداران هر لحظه بسوگم من – غم می فشرد قلبم من دختر افغانم
کو مجمر سوزان در کابل زیبایم – تا پیکر خود را من آنجای بسوزانم
ازدرد همینالد چه هندو چه مسلم – با یاد همه امشب من اشک برافشانم
من دختر افغانم من دختر افغانم