راحله « گریه » :چکاری کردم …وای خدایا ده این دوسال جان کنی کدم اخر «گریه» چکنم چی جواب بگویم
ثریا : والله مه نمیدانم که تو چرا ایکاره کردی ؛ اقلاٌ بر مه میگفتی که مه غم نگاه داری پولها میخوردم. وای دختر بیعقل ..شاید اولادها گرفته باشند؟
راحله : راستی که گفتی بی بیجان مه نخواستم پولها را پیش شما بگذارم آخر چی کدم خدایا
ثریا : خو بگو ده کجا مانده بودی
راحله : گفته نمی توانم مه فکر کردم بلقیس زن ایورم .. همرای خودت زندگی میکنه نشود که پولها را از پشتت دزدی کنه میخو.استم با او پولها خانه بخریم
ثریا : بسیار خوب همو بلقیس که تو میگویی چقدر خوش شد که شما اقدام خانه خریدن کردید مه خو هیچ نفامیدم …دگه مردم پول از بانک قرض میکنه
راحله : خودت خبر نداری یک راه دیگر هم هست که بدون قرضه بانک برای مردم خانه میسازند. الله اونه حفیظ جان امد مادرجان مه چی بگویم …دیشب بریم گفت که انساد های خانه را تیار کن که برویم پول خانه تحویل کنم. چطور کنم خدایا
حفیظ با خوشحالی : راحله راحله جان مه آمدم …هو هو مادرجانم هم آمده سلام مادر جان سلام
ثریا : علیکم بچیم …
حفیظ : راحله کجاست … مادر جان چرا چرتی هستی
ثریا : نی بچیم چیزی نیست … راحله ده اتاق خواب
حفیظ : مادرجان امروز بخیر بچه ات شکر صاحب خانه میشه .
ثریا : شکر بچیم خانه بخیر وبه سلامتی باشد بچیم ( با خود) خبر نداری بچیم که زن بیعقلت چی کده
حفیظ : مادر جان صدای گریان کیست
ثریا : بچیم راحله جان هست …برو دل آسایش کو
حفیظ : چرا ده این روز خوشی گریان میکنه
راحله «با گریه» خاک ده سرم شد پولها … پولها خانه
حفیظ : چرا پولهای خانه را چی شده …دزد برده
راحله : نی خاک ده سرم شد …خودم « گریه »…خودم دور انداختم
حفیظ : چی …دور انداختی تو دیوانه شدی
راحله : مه پول ها ره ده یک خریطه پلاستیکی انداخته در کوت بند در بین الماری لباسهایم اوازان کده بود…
حفیظ : خو باز چی شد … چرا مه که برت گفتم یک سیف در بانک میگیریم که پول های نقد را بانیم …قبول ندکدی که من نگاه میکنم هم طور نگاه کدی حالی بگو که چی کدی
راحله : ده هفته پیش که کدام جای مبارکی میرفتیم … قطعی چاکلیت و نقل را هم در یک خریطه انداخته همیجا در کوبند الماری دربین لباسهایم اوایزان کده بودم. میخواستم یک قطعی چاکلیته را با خود ببریم .. دیدم که خیلی کهنه شده از خوردن نیست .. دور انداختم .. ..
حفیظ : خو باز چی شد…اگر همو پولها بدست توفیق بچه ما که نوجوان است می افتاد و با خود مکتب میبرد بخاطر پول کشته میشد … تو چی کدی
راحله : نی او طور نشد …
حفیط : چرا تو ده خانه صندوق سیف نداشتی ؟ …مه فکر کردم که در بانک نمیمانی حتمی ده خانه سیف داری … خی چرا برای مادرم ندادی که نگاه میکرد.
ثریا : بچیم مام همی سوال کدم …البته سر مه اعتبار نداشت.
راحله : نی سر شما چطور اعتبار ندارم بلقیس شان همرایت زندگی میکنند مه ترسید که پولها گم نشه
حفیظ : از نیت بدت نتیجه گرفتی
ثریا : حالی حفیظ جان دگه مردم از بانک پول قرض میکنند …این پول ها ..
حفیظ : مادرجان یک تعداد کمپنی هاست که یک مقدار فیصدی پول پیشکی از مردم میگرند و خانه میسازند
و قتیکه خانه تکمیل شد متباقی پول از کسانیکه فرمایش داده بودند در ختم میگیرند. و خانه را شانه تسلیم میکند
ثریا : خاکده سرتان؛ خاک تان شوم ده ای دو سه سال هردوی تان چقدر جان کندین … همی راحله جان دو جای کار میکد
حفیظ : مه میگفتم که راحله خود نکش …خیر است اگر تمام پول تکمیل نکدیم کمش از بانک قرض میگیریم
راحله : حفیظ جان مه نمی خواستم که سی عمر خوده در قرض بانک تیرکنیم ….ها بلقیس یکروز از مه پرسان کد که چرا شب و روز کار میکنی … اوف خدایا تمام بجای خریطه نقل وچاکلیت خریطه پول ها را دور انداختم ..
ثریا : واه …واه ..الله چکار کردی …حفیظ جان چرت نزد بچیم بیا زنت دل آسا کو که حالی سکته میکنه… حالی کارکه شده صحت وسلامتی تان مهم هست
حفیظ : مادر جان خانه هم مهم هست … خو دگه … راحله فرق نمیکنه البته همین ده قسمت ما بود. تو زنده باشی که خانه ویران نشه … گریه نکو که خانه ام خراب میشه..مه با این سه چهار طفل خورد چکنم…
ثریا: مه چند دفعه راحله گفتم که کار سیاه نکو به همی کم قناعت کو که جانت غنمیت هست…راحله …راجله جان ..وای بچیم حفیظ جان بیا که راحله ره چی شد؟
حفیظ : راحله … راحله جان خاک ده سرم شد
ثریا : بچیم انبلاس زنک بزن …ذود زنت شفاخانه برسان … …
حفیظ : قربانت شوم راحله مره در بدر نکو … او خدایا اولادهایم بی مادر نساز او خدا خانه مه خراب نکو
صدای انبلاش
ثریا …: چرا عاقل کند کاری که بار آرد پشیمانی