قسمت دوم
جانو بعداز دعای مادرش یکبار به هوش آمد و گفت .برای بچه های غریب / یگانه راه رسیدن به ارزو های شان همین درس خواندن است وبس برای مادرش گفت : مادر جان . دعا کن انشا الله که من آرزویت برآورده میسازم/ .نامه را که برای اقیلما نوشته بود پاره کرد و فقط در یک ورق چنین نوشت:
نامه چنین آغاز شد:
/ با صدای قدم هایت همه چیز را که داشتم / از دست دادم ؛ غرورم را شکستی/ هم ردیفانم مسخره ام خواندند/ ؛اما تو یک نظر هم بمن نکردی…..
میان این همه سرخورده گی ها؛/ میان تاریکی ها و تنهایی و ناداری / امید دارم که یکروز خورشید برایم طلوع خواهد کرد/ آن گاه خواهی دید که من یگانه مردی بودم که ترا خوش بخت میساختم.
بهارزندگی خوشایند هست؛/ خورشید با اشعه طلایی اش بر طبعیت چیره میشود؛/ نسیم بوی معطر گهای بهاری را پراگنده میسازد؛/ اما بوی گیسوان تو عطر بهاریی من بود / اگر کمی امید برایم میدادی..
اما تو سنگدل ترین کس هستی که تا حال شناخته ام. .اما در عالم رویا / با تو زندگی میکنم ؟
روزم خیلی بهتر میگزارد/ ازپشتت دویدم مرا بی فرهنگ خطاب کردی /.. مگر غرورت اجازه نداد تا به عقبت یک یک نگاه کنی/ بخت یک گان دفعه برای انسان دست میدهد نه اینکه هرلحظه تو بخواهی /. کوشش کن اگر بار دیگر بخت برایت لبخند زد / از دست ندهی…/ بدون امضا.به ادرس اقلیما فرستاد.
غروز اقلیما جانو را چنان جسور..ساخته بود که از حسرت میسوخت و به شدت درس میخواند.
جانو بعداز همان شب گپ های مادرش را جدی گرفت/ بلی جانو تصمیم قطعی گرفت تا مادرش را نا امید نسازد.
اقلیما بعداز فراغت دانشگاه از همه همقطاران دانشگاهی اش زودتر شامل کار شد.
زیرا قدرت واسطه و نام نشان پدرش آب را سربالا جریان میداد.
در موسسه ایکه کار میکرد پشت یک عاشق سینه چاک میگشت اما دستگیرش نشد که نشد. …
بالاخره در جمع خانم های همکارش با یکی همزار شد و درد بی عشقی اش را با او شریک ساخت.
اوکه خود از نظر اقلیما چندان شکل و شمالی نداشت اما جفت خود را پیدا کرده بود. همسرش نسبت به او خیلی خوش قد و قیافه بود.و حسادت اقلیما را تحریک میکرد.
بالاخره اقلیما دل بدریا زد نظر به تشویق همکار و همرازش از حسادت به دیگران منصرف شد.
به یک جوان خوش قیافه آن موسسه بنام جمیل اندک دل بست/.اما با همه تلاش و تمایل عاشقانه اش / توجه حریف جلب نشد/ مگر آوازه عشق یکطرفه اقلیما از هفت اقلیم گذشت.
.جمیل دارای قد بلند و چهره زیبا مردانه و شخصیت خیلی عالی؛خوش بر خورد و بسام بود./ اما دلش دربند یک دختری از اقاربش بند بود.
به گفته کوکوشیرین( هرگاه جمیل با آن زیبایی خدا دادش؛ از زیرکمان رستم؛ میگزشت صدها عاشق سینه چاک پیدامیکرد.) اما اقلیما که از تولد به زیبایی خاص بدنیا آمده بود؛ هیچ خریدار نداشت.
اقلیما بازهم تحت شعاع غرور خانواده گی قدم بی جاه گذاشت./ عاشق کسی شدکه دلش در گروی کسی دیگریست.
برای کوکوشیرین تنگ میشد/ زیرا بر نصایح کوکوشیرین احتنیاج داشت/ تا چشم کور دل عاشق اش را بینا بسازد./ به همان مونس هم دفتریش نیز از حسادت چیزی نمیگفت…بالاآخره یک همکار دیگرش که اندک سال خورده تر و خانه مانده و خیلی خرافاتی هم بود/ صندق سربسته دلش را بازکرد.
او مانند اقلیما زیبایی خاص و نام نشانی نداشت / اما اشتباهات و خود اهی اش را برای اقلیما برملا ساخت:
از کوه کبرم خوشه های خشکیده را که جمع کرده ام یکایک پیش چشمانت قرار میدهم« هریک این شاخچه های خشکیده؛ نونهالانی بودند که در خم و پیچ کوره راه زندگی مرا همراه میبودند؛ مگر افسوس که همه را به هیچ فروختم و نمیدانستم که در آخور بلند؛آب خوردن جذای سنگینی دارد.»
کسانیکه ترا میخواهند از غرور خانواده ات می ترسند : تو باید از هفت کوتل خود خواهی و عزورت بگزری
اقلیما در دو راهی بی عشق و غرور خانوادگی گیرمانده بود./ همکارش یک جوان متوسط الحال راکه هوا خواه اقلیما بود؛برایش معرفی کرد و گفت… روزنه امید به دریچه کور عشقت باز شده / … اقلیما از خوشی .می تپید گلزار رخسارش می شگفت و جوانه میزد… اما شب که خانه میرفت باخود فکر میکرد ایا آن جوان چیز مدار را پدرم میپذیرید…هرگز نه.
دایره غرور و خود خواهی خانوگی اقلیما چنان بزرگ بود / که تلاش در برابر آن نا ممکن بود.
همکارش که خود را پریوش معرفی میکرد در حالیه چندان به پری شباهت هم نداشت اما حس خود خواهی که داشت شاخچه های خشکیده فروان غرور را بدامنش جمع کرده بود؛برای اقلیما گفت …حسن بقا ندارد…عمر وفا ندارد / روزی کمان غرورات مانند ماه نو خواهد گشت /.در انزوا ی زندگی به یک ملول و مجنون روانی به شهرت میرسی/ آن دم چیزی را که زرع کردی حاصلش را درو خواهی کرد.
من پریوش حالا کوکوشیرین تو ام/ و تو هم خواهر منی
ازدواج مانند خربوزه نا برید هست؛/ چشک در فالیز زده میشود نه در دائیره عزور…./ در این دستگاه بزرگ جمعیت از مردان و زنان همه از نظر مالی در یک درجه قرار ندارند./ پول خوشبحتی بار نمی آورد باید چشمت را باز کنی بسیار هوا خواه داری/ .زنجیر طلایی خود خواهی را از دگرنت باز کن و دورش افگن…..
با گفتن زنجیر طلای گوشهای اقلیما جرنگ کرد و بیاد همان زنجیر گردنش که در دانشگاه افتاد متمرکز شد / .جمیل را که محبوب دلش مینامید؛ / هر لحظه مانند آفتاب مقابل چشمش طلوع میکرد./ و در شرارت چشمان جمیل ومیسوخت .
شب که دربستر تنهایی بیاد جمیل میخوابید / در عالم رویا باد تندی از کوه محبوبش میوزید / و عطر گلهای بوقلمون را از کوی دوست بمشام اقیلما میآورد./ مست ومدهوش در بستر سرداری تنهایی میغلطید.
باد شدید وزید و درختان به رقصید آمدند /..از زوزه و زیدن باد و نجوای شاخچه های جوان درختان / ذهنش روشن شد و دید که زیبایش به خشکیدن آغاز زیده.
از خواب پرید و .خدارا شکر کرد که همه یک خواب و خیال بود.نه حقیقت.
خوابش را با پریوش درمیان گذاشت./. پریوش تعبیر خوابش را نگفت/ نمی خواست که اقیلما از هقت اقلیم ارزوهایش یکدم سقوط کند/ برایش فال بین را معرفی کرد که تعبیر را خواب میدانست.
اقلیما پنهانی دور از چشم خانواده میخواست با آن موتر شیشه سیاه / محفوظ از چشم مردم در کوچه وپس کوچه خاک الود شهرکهنه کابل پیش فال بین برود/…
اما با مخالفت پریوش مواجه شد./.با مخالفت پرویش نخل امیدش خشکید؛ و شب در بستر تنهایی با گریه وزاری پیش خدا دعا کرد خدا یاهر کسی که در نصیبم هست / اگر در بیداریم محال هست/ اقلاٌ در خواب اورا بمن نشان بته/…گپهای کوکوشیرین و گپهای پریوش هرد دو در گوشش زمزه شد/ . کوکوشیرین گفته بود ( هرگاه مرادی داری بخدا دعا کن اورا در خوابت نشان میدهد/ دائیره دید ات را وسیع بسازد بعد در جستجویش باش/ و پریوش گفته
بود که زنجیر طلایی غرور را از گردنت بدور بانداز .)
بیادش آمد که زنجیرک گردنش در پوهنتون موقعیکه از موتر پیاده میشد؛ افتاده / و بچه یی بی فرهنگی از پشتش دوید و گفته بود ۰ زنجیر مطلای تان…خانم…زنجیر مطلای تان ) اما اقلیما به عقب ندید و چهره اورا نشناخته بود.
فریاد زد.از خواب پرید و بیاد کوکوشیرین اشک ریخت./ آه کوکوشیرین کاش میبودی/ …به تو ضرورت دارم.
صبح بازپیش آیینه ایستاد تالباس عوض کند وبدفتر برود ….بازهم در جاده یکطرفه عشق قدم زد / .جمیل را که اقلیما بخودش محبوب حساب کرده بود/ در جمع کارمندان/ از نظز قد و قیافه؛از نظر لیاقت و هم نسبتاٌ موقف کاری خوبی داشت./ با خود گفت / او از خانواده های غنی شهر بشمار میرود.
اقلیما دلش قلم قلم میشد وبا خود در جدال بود که جمیل باید همسر اینده او باشد.
وقتیکه بدفتر رسید؛ پریوش سوال کرد؛ اقلیماجان نزد فال بین رفتی؟…/ روی طالع ات باز کرد؟ /
…اقلیما گفت حاجت فال بین نیست شب در خوابم امد / مگر رویش را ندیدم… قصه زنجیر گردن خود را که در پوهنتون ؛ افتاده بود برای پریوش گفت….پرویوش گفت
( اقلیما آن زنجیر غروز از گردنت افتاده و بخت از پشتت دوید و تو چرا از دست دادیش حالا تو باید پیشتش بدوی و پیدایش کنی.)
این تعبیر دو معنی داشت؛ یکی آن غریب بچه یی را که در پوهنتون ازدست داده بود و دیگری که محبوب خود ساخته اش عنقریب از دستت میرود/ .. پریوش تاکید کرد: کوشش کن که پیش فال بین بروی
.بالاخره دل به دریا زد و از موتر پدرش فاصله گرفت./ و به پریوش گفت حالا مه آماده شدیم / مگر تو باید همرایم باشی/.. پریوش از رفتن شانه خالی کرد مگر گفت یک چادری برایت میآورم/ با این فشین و درشن نزدیک فال بین نروی .اینه ..این ادرس را بگیر . درکوچه علی رضا خان یک شیر یخ فروشی بنام بچه حاجی هست؛ یک شیر یخ نوش جان کن / و از همان شیریخ فروش ادرس فال بین را بگیر یقیناٌ او دو ادرس برایت میدهند/ از آن شیریخ فروشی با چادری خارج شو ./ یک فال بین در هندو گذر نزدیک درم سال هندوان هست و دیگر در وسط کوچه شوربازار نزدیک کله پزی حاجی خیر خواه است/ ..اما ادرس دقیق را از شیریخ فروش بگیر و برو / اختیار با خودت هست که نزد فال بین هندو میروید یا مسلمان .
فال بین هندو با اندک پول دست مزد راست و مستقیم تعبیر خوابت راگفت…اما اقلیما هر دو فال بین را تجربه کرد./ ل لاله موهن فال بین برایش مستقیماٌ گفت:
روزی یک زنجیر گردنت را گم کرده بودی؟ هم بخت از پشتت دوید مگر تو بخت را از دست دادی/..منتظر باش همان بخت دوباره سر راهت قرار میگیرد.
جان محمد همان غریب بچه یی که زنجیر اقلیما را داشت. هنوز هم آتش عشق اقلیما در قلبش شعله ور بود
او اول نمره عمومی از دانشگاه کابل فارغ التحصیل شده بود در یکی از ارگانهای دیگر کار میکرد و همیشه تلاش داشت در موسسه ایکه اقلیما کار میکند مقرر شود./ شخص کارکن زحمت کش وبا هوشی بود؛/ در اثر تلاش زیاد در جایکه اقلیماکار میکرد تبدیل و آمر مستقیم اقلیما مقرر شد./ زمانیکه آمر جدید معرفی میشد؛ اقلیما اصلاٌ به استقبالش نرفت.خود را بوی معرفی نکرد.
بعضاٌ جهت کار رسمی که باید بدفتر امر ش میرفت؛ با تمسخر میگفت: پریوش جان باش که آمر جدید مرا خواسته؛ کاش ترا راه میخواست./
موقعیکه اقلیما بدروازه دفتر جان محمد خان تک تک میزد: قلب جانو از حرکت باز میماند.
مکتوبی را که اقلیمانوشته بود با تصیحی اغلاط دوباره برایش داد و گفت: کمی بدقت کار کنید و دوباره برایم خودتان بیآورید.
جانمحمد بی نهایت انسان شریف و زحمت کش بود و از کمی کاری خوشش نمیامد/ .پابندی به وظیفه و دقت بکار را توصیعه میکرد/ اقلیمای کم کار وبالا نشین در سدد آن شد تا با استفاده از قدرت پدرش اورا از موسسه برکنار سازد./
اما پریوش متوجه اهلیت و لیاقت جانمحمد خان شده بود / و میدانست که مناسب حال خودش زن نیافته است او را زیر نظرگرفت ؛/ زیرا دیگر جوان تازه نفس نبود . از نفس جوانی افتاده بود/.آرزو میکرد
که در اثر کفایت و دقت کاری که داشت شاید جان محمد برایش علاقمند شود.
اقلیما در سدد بود که محبت یکطرفه اش با جمیل نتیجه بدهد.
دراین قمار پریوش برنده شد جانو هم از لیاقت و وظیفه شناسی پریوش خوشش میآمد و با خود گفت دراثر ازدواج با پریوش هر وقت که به دفتر خانمم بروم/ دیدار اقلیما بدون دویدن برایم میسر میشود / بختی که برای اقلیما لبخند میزد آنرا پریوش تصاحب کرد ؛با جانو نامزاد شد.
حسادت اقلیما بیشتر گردید. شبها در بستر بی عشقی می غلطید وبا خدا دعوا میکرد خدایا مانند پرویش بد شکل خلق ام میکردی اما یک بخت شیرین میدادی.
اقلیما دوباره نزد فال بین رفت و لاله هوهن برایش گفت؛ دوباره بخت از پشتت دوید اما تو دورش انداختی … و بکسی که آنرا محبوبت خطاب میکنی به او نمیرسی.
درعروسی پریوش و جانو تمام علاقمندان وکارمندان اشتراک کردند به جز اقلیما….
پریوش بعداز برگشت ماه عسل از جشن عروسی برای اقلیما تعریف کرد و گفت : از شما خیلی گلایه دارم/ ..چرا نیآمدی. محبوب دل خواه ات نیز با نامزدادش آمده بود./ با شیندن کلمه نامزاد اقلیما در دفتری رسمی بی هوش شد
یکبار هوای خود کشی برسرش زد / مگر از پرویوش گله من شده که تو باعث خودکشی من خواهی شد …برایم دروغ گفتی؟ جمیل نامزاد نشده.
چند ماه بعد خانمی بنامی بنشفه در یکی از دفاتر آن موسسه مقرر شد و بعد از مقرری با محبوب خود ساخته اقلیما دست بدست بکار آمد. اقلیما واقعیتی را که لاله مو هن فال بین گفته بود؛ بچشم دید و یکباره از هفت اقلیم غرور سقوط کرد.
بنشفه از زیبایی خاص بر خوردار نبود مگر از کودیکی هم دیگر را دوست داشتند و به مراد رسیدند.
اقلیما همه چانس ها را ازدست داد؛ خواهر ش کوچکترش هم نامزاد شد.
شب نامزادی خواهرش اقلیما ماند گلزار بوقلمون در محفل حاضر شد و با دوستان میرقصید و میخندید و خندهایش توجه والدینش را جلب کرد…مادرش اورا نکوهش کرد و اقلیما گفت:مادر عمر وفا ندارد حسن بقا ندار
همه چیز های که کوکوشیرین گفته بود؛ تکرار کرد.
کدام امید برایش نمانده بود محفل به پایان رسید مهمانان رفتند و خانواده مغروز هم خوابیدند / اقلیما :قلم برداشت و نامه مفصل از تمام جریان زندگیش نوشت و برای پدرت بنام تحفه بجا گذاشت. و در عقب پاکت نوشته بود. بخت نان خورده و صورت گریه کرده
فردا پریوش اولین نفری بود که از حادثه خبرشد…اقلیما جوانی اش را زیر خاک برد .جان محمد شوهر پریوش چنان در مرگ اقلیما چنان میگریست که پریوش حیران مانده بود…جانو مخفیانه بالای قبر اقلیما میرفت و فریاد میزد و پری وش او تعقیب کرد و شینید: جانو میگفت زنجیر طلایی ت نزدم هست باهمین زنجیر که در گردذنم قلاده کردی مانند سنگ دنبالت دویدم./ ترا تاج سرم می ساختم مگر قدرم را ندانستی/…زیبایی ات را برای خاک گور هدیه کردی.
..دوستان عزیز .غرور و خود خواهی چنین نتجیه داد
پیان داستان واقعی
ماریا دارو
۱۳ نوامبر ۱۰۲۴