اقلیما و جانو
داستان کوتاه نوشته و صدای ماریا دارو
موزیک بکروند از استاد : استاد محمد رضا لطفی
اقلیما در شادابی جوانی قرار داشت …ازحسن زیبا ای برخوردار بود. قدش مانند خمچه طلا؛ چهره اش مانند پری کوی قاف بود
گویا که رویش را آفتاب و مهتاب را ندیده بود.
قرص رویش مانند کلچه پنیر و سفیدی رویش به مانند برف بود.
چراغ چشم هایش از دور بر بینیده نور افگنی میکرد.
طرز برخورد اروپایی و شیوه گپ زدنش به طوطی خوش کلام و مقلد میماند. یاقوت لبانش دل می برد.
انقدر نفیس و ظریف بود که گویی در بین گل و پنبه نگهداری شده است./ در جمع همسالانش خریدار زیادداشت.
اماهر جوان نمیتوانست با آسانی همراهش هم کلام شود
او از خانواده سرشناس و مقتدر شهر به حساب میرفت. پدرش در مقامات بالایی حکومت قرار داشت.
جوانان که خواهان وی بودند از نام پدرش هراس داشتند و از اظهار محبت باوی دکه میخوردند.
خانواده های خویش و قوم مانند آئینه برای فامیلش صاف و روشن معلوم بودند/ و جرائت خواستگاری اورا نداشتند.
بیگانه ها.پر و بال شان می سوخت که طرف خانه شان بنام خواستگار بروند.
پدرش در بین حکومتی ها با دماغ فرعونی معروف بود ./ از نامش هر مادون دفتر لرزه براندام داشت .
داقلیماجوان قشنگ تر دلربا تر میشد و خیلی با هوش و ذکی هم شده بود.اما با آن اخ و دپ و نام و نشانی پدر در میان مردم شهرت داشت. کسی از وی تقاضای ازدواج نمی کرد./ او چنان غرق در غرور جوانی و زبیایی خود بود که فکر میکرد تا ابد خریدار دارد. دنیا همین طور هست / یکی عاشق میشه و یکی عشقش را پیدا کرده نمتواند اما بعضأ عشق مانند اعصای کور ناگهان برفرق آدم میخورد.
اقلما جان مانند پری کوی قاف که گویی از گلهای وحشی و خود روی هفت اقلیم رنگ و بو گرفته بود / .مگر دلش خالی خالی بود.با آن همه سرو صورت پری زادش/ یکه و تنها در اجمتاع میگشت./ پسران خانواده های بالایی او را تحویل نمیگرفتند و پایانی هاکه.کبابش بودند؛ از ترس بلند پروازی خانواده اشت؛ خوستگارش نمیشدند.
زمانیکه تحصیلات اش در دانشگاه تمام شد/ در دم ودستگاه بزرگ حکومتی مقرر شد و در آن جاه نیز در جمع مردان و زنان زود از نام و نشان پدرش معروف گشت / وای که هیچ کسی از درد بی عشقی او بی اطلاع نمانده بود.
اقلما ازبی عشقی مانند ماست و ماهی میتپید اما چی باید میکرد/ تا بابی فرعونش اندک مردم پسند میشد .تا در اجتماع کاری با مردمان متوسط الحال و خانواده های مختلف شناخت پیدا کند.
بعض وقت تمام کارمندان آن دم و دستگاه پیش نظرش مانند قطار عسکری رژی میکرد./ میدید که همه جوانان چی زنان وچی مردانبا چهره و زیبایی همگون نیستند.
زیباترین با بدرنگترین جفتش را پیداکرده بود…و عشق که درمیان شان وجود داشت که حس حسادت اقلیما را تحریک میکرد. اقلیما به دریچه کور امید هایش خیره میشد و آه میکشید.
هر روز که وظیفه میروفت پیش آئیینه می ایستاد و به چهره زیبای خود میگفت؛ ای پری کوه قاف به چی درد میخوری… ترا کسی نگاه نمیکند… چشم مردان کور هست….بد رنگ ترین از تو که هر روز خود را در خم رنگ ریز غطه میکنند تا کمی رنگ بگیرند …اما تو بااین رنگ بوقلمون خداد به چی درد ی میخورد.
صبحانه وقتیکه از بستر ناز برمیخواست ؛ پنجیره اتاقش را باز میکرد تا اراحیه گلهای حویلی بداخل اتاق انباشته شود./ کالی میکشید و باخودمیگفت / چی شد آن همه مردان عاشق که از کسی هراس نداشتند….چی شد آن مجنون که ازعشق لیلا شهره جهان گشت./ ریگ های دشت و صحرا را به فرق خود میریخت.
…چی شد آن فرهاد کوه کن تیشه بدوش که کوه شامخ را برای رسیدن به معشووقه میکند تا خود را به شیرینش برساند…چی شد آن سیاه موی و جلالی که عشق شان از گلوی هنرمندان سرشان و معروف زمزمه میشود./ آیا من بدشکل ترین هستم.؟ متوجه شد که ماشین ایام جوانیش سرعت تند بسوی خزانی شدن عمرش سروارداشته افسوس میخورد آن زمانی راکه جوانان سرشار از باده جوانی دانشگاهی برایش پرزه خط عشقی مینوشتند و درساعات درسی موقع که استادلکچرمیداد/ از یک کنج صنف برایش قلاچ میکردند / و اقلیما از هفت اقلم غروز خود پایان نمی آمد/ به آنها بهاء نمیداد. /….باخود گفته بود که این جوانک ها با لباسهای نه چندان مدرن و کتابهای دانشگاه شان را زیر بغل زده به سرویس های شهری پایه دان کشال خود را به پوهنتون میرسانند/…به من رسیده نمیتوانند / بینی قلمی اش را بالا میکشید و با خود میگفت/ همه در وقت نان چاشت با چهار افغانی در کفیتریا پوهنتون شکم شانه را سیر میکنند؛ آیا من لیاقت آنها را دارم؟….نه هرگز نه….
اقلیما هر روز وقتیکه از موتر سیاه دولتی که از مقام پدرش در اختیار داشت و در ساحه پوهنتون پیاده میشد . دهن جوانان از دیدنش آب میزد.
عشق هم در درونش جوانه می زد و حالا که به معقوله پدرش فرغونش تحصیلات خود را تمام کرده و باید ازدواج کند … کو همو عاشقی که جرائت فرهاد را داشته باشد تا با تیشه عشق ریشه خود خواهی های پدرش را ریشه کن کند…
شبها در بستر تنهایی مانند ماهی در کرائی داغ بی عشقی بریان میشد /
و فردا به دفتر کارش میرفت میدید که زنان بدشکل تر چی جوانان شهزاده و بلند بالا را نصیب شدند.
روزها صورتش را درآئینه میدید و یادش از همان زن خدمتگار خانه شان میامد که گفته بود./ بچیم بخت نان خورده و صورت گریان کرده./ آنوقت به حرفهای کوکو شیرین خدمتگار اهمیتی نمیداد/؛ وحالا به معنی گپهای او رسیده / اما دگه کوکو شیرنی وجود ندارد تا باهمان گپ های معنی دار عامیانه خود او را هوشدار بدهد./.. خداوند رحمتش کند.
در پوهنتون جوانان زیادی خوش دارش بودند / اما جانو غریب بچه سخت گرفتارش بود/…. آن غریب بچه ای شش پولی هم در جیب نداشت بخاطر دیدار اقلیما از نان چهار افغانیگی کیفتریا خود را محروم میساخت/ و پشت فاکولته اقلیما ریژی میرفت تا نیم نگاهی اقلیما را نصیب شود…
.یکی از روزها که دریور دروازه موتر را باز کرد/ تا اقلیما خانم ناز نازی پیاده شود../ فقیر بچه ای همیشه منتظر/ که کشک دیدارش را میداد/ ازعقبش روان شد/ آن روز زنجیرک گردن اقلیما جان از گردنش باز شد و افتاد/… أن غریب بچه ( جان محمد) که در عشق اقلیما به جانو معروف شده بود / مانند مار کپچه بالای زنچیرک گردن اقلیما کپچه زد…/ غلطان و خیزان دوید و گفت بفرمائید این زنجیر مطلای گردن تان را بگیرید/…اقلیما آن کوهی غروز نیم نگاهی هم نکرد و بینی زیبای قلمی اش را بالا کشید رفت./
جانو زنجیر را گرفته به دگردن خود آویخت… حس خوشی برایش دست داد./ با خود میگفت مره برابر به سنگ دروازه اش هم اهمیت نداد./ اما امروز چی روزیست که قلاده طلایی بگردنم انداخت/ و قلبم را تسکین میکند.
…این غریب بچه هر روز زنجیر اقلیما جان را در زیر پراهنش پنهانی از چشم دیگران میپوشید و هر لحظه لمس میکرد…قلبش قودت میگرفت و به اشتیاق بدروس اش میکوشید / که اگر اول نمره عمومی دانشگاه شود/؛ شاید در آینده یک مقام وموقف خوبی پیدا کند و یا موفق به کدام بورس تحصیلی خارج شود و نظر اقلیما را جلب نماید./
.اما شببانه بجای انکه بدورس خود بکوشد/ ؛ شبها را تا دم صبح برای اقلیما نامه عاشقانه مینوشت. جانو نظر به مود وفیشن اقلیما / کوشش میکرد که نامه خیلی عالی با ادبیات زیبای عاشقانه بنویسد/ بلی مینوشت وکاغذا را مچاله میکرد و برواتاق می انداخت. / روزها که مادرش اتاقش را تمیز میکرد؛ کولوله کاغذا های مچاله شده توپ مانند را جمع میکرد و اه میکشید که بچیم با این همه زحمت و درس که شبها تا سحر میخوانی / باید اول نمره عمومی شوی. خداوند پشت پناهت جان محمد جان
اما اقلیما برابر یک ارزن توجه به جوانان دور و پیش و مخصوصاٌ به جانو نداشت.
او در میان آن جمعیت جوانان پوهنتون هیچ مجنونی پیدا نکرد. یگانه مجنون نه ترس اش جانو بود که از تحقیر وتمسخر جوانان پوهنتون نمیترسید و دیوانه وار هر روز آمدن و رفتن اقلیما را از دور و نزدیک تماشاه میکرد.
۲
روزها که در صنف برای اقلیما نامه مینوشت و دوستانش میگفتند که با این ادبیات قوی که مینویسی او خوانده نمیتواند…. جانو عصبی میشد و فکر میکرد دوستانش اورا مسخره میکنند .
اما .رفقایش میگفتند / او دختر ناز نازی صرف بنام در دانشگاه میآید نه مثل من و تو برای درس خواندن و کار لازم و خوب برای آینده/ . و جانو گویا در این مورد کر بود ویا گوش هایش جز نام اقلیما چیز دیگری را نمی شنید.
شب ها در خواب و بیداری درفکر اقلیما بود / بعضی شب ها که خواب به سراغ نمیامد در عالم رویا به سراغ اقلیما میرفت. بعد از خواب میپرید و قلم بر میداشت و بازهم بنام اقلیما مینوشت. تمام رویا های خودر مینوشت و می نوشت.
مادر جانو غصه میخور که پسرم چقدر درس میخواند دستش همیشه بدعا بود که خداوند پسرم را به مراد دلش برسان. شبها که چراغ اتاق جانو روشن میدید ؛ خواب از چشم مادرش میپرید ؛ برمیخواست و برایش جانو چای تازه دم میکرد و خبرش را میگرفت/ و میگفت بچیم جان محمدجان با اینقدر درس که میخوانی/ باید اول نمره عمومی فاکولته شوی بچیم. بدرگاه خوا همیشه دعایت میکنم بچیم
ماریا دارو
پایان قسمت اول
۱۳ نوامبر ۲۰۲۴