داستان جالب پرُ عاطفه  عشقی «سونیا و شفیق کاکایم؛ قسمت دوم : نوشته ماریا دارو

اتشی که از عشق  در قلب زبانه  میکشد؛ کسی حرارتش را حس نمیکند؛ تنها عاشق میداند که چه شعله جانسوز هست / لالاگفت که  عشق عجیب درد  بی درمانیست که هیچ کس نمیداند چه وقت سراغ ادم میآید.

 روزی مه و  سونیا از مکتب  یکجا طرف خانه میامدیم؛ سونیا از مه سوال کرد ( درعروسی ام اشتراک  میکنی) گفتم چرا که نی … سونیا از نامزادش تعرف کرد  و گفت اقارب شان می باشد.  خانه شان ساز و سرود  برپا بود  مادرکلانم  چند دشنام نثار شان کرد و ارسی  ها را بسته کرد و گفت  فقط ما در کوچه  خرابات زندگی  میکنیم.

کاکایم گیلاس آب بدستش بود با تبسم مخصوص می خواست آب بنوشد که من مثل خروس بی وقت آذان دادم و گفتم ( چرا بی بی جان اخر .عروسی  سونیاست) 

کاکایم گیلاس آب را چنان در دستش فشار داد که آب گیلاس آمیخته با خون دستش بروی دستر خوان بالای عذا پاش..پاش شد و عشق پهنانی   کاکایم افشا و تشت رسوایی اش از بام افتاد.  مادرم و پدرم با قهر مرا تنبیه  کردند که چرا گفتی .

گفتم مادر! اگر می گفتم یا نه شب / جمعه عروسی  اش و مرا هم دعوت کرده

مادر کلانم  هزار کفر  که به  دهنش آمد نثاردختر سنجولعل   کرد و گفت حالا میدانم  چرا شفیقم  زرد و زار گشته..وای خاک بر سرم شد چرا  چرا  پیش یک ملا نرفتم  و بخت بچه ام را باز نکردم.  وای  خاک بر سرم شد..

شفیق  هوش و حواس را از دست داد / دلش را که از غم میترقید .دروازه  را به شدت زد و  رفت / صدای ساز و سرود که از خانه سنجو لعل بگوشش میآمد  مانند تیری بود که در قلبش   اصابت میکرد..

شفیق  خانه گریز شد  در تپه  خواجه صفا میرفت  و توله می نواخت  غم های سینه  اش را با زبان نی  بیان می کرد.و همرای لا لامحسن  شیریخ  فروش  درد دل میکرد.

محسن که به لالا محسن راز نگهدار معروف بود  دل شفیق را می کاوند  و غمش را در سینه خود مخفی میکند  تا شوره  شهر و بازار نگردد. 

شفقی  میگریست  آرمونیه  مینواخت با ترانه های  عاشقانه  و غمش رااز سینه  بیرون میکرد. دانشگاه را برادر خواند و در دانشگاه ی عشق سونیا اول نمره شد.

لالا محسن  طبیب  دلهای عاشق بود  او خود در جوانی عاشق یک گل اندام شده بود؛  فریبای دلفریب قلب وی را در پنجه های ظریفش  اسیر کرده بود. زمانی که فریبا و لالامحسن  باهم دل بستند؛ و قلب شان با شعله  عشق حرارت  گرفت؛  ولی. بی خبر از آنکه  فریبا و پسر  کاکایش قبل از بردن ناف شان باهم  نامزد  بودند .

زیرا او نیز اسیر عشق فریبا ی بود که او را مجنون ساخته بود.از سوختن  و گداختن  و درد عشق خوب میفهمید. وبا اشعار  عشقری بیان میکرد.

 تا که یاد گلرخان شهر کابل  میکنم —کاسه های زهر هجران را تناول میکنم

پیر گردیدم دو تا شد پیکرم  لیکن هنوز —-همچو مینای می؛ از شوق تو قلقل میکنم

تا ندانید دیگر از راز عشقم عشقری — —–یار را هرجا که میبینم  تغافل می کنم 

.  اکنون که  سر و ریشش به پنبه مبدل شده؛  مردم به احترام  لالا محسن اسیر خطابش  میکنند  او برای  شفیق  وعده  کرد  که فردا  قصه  اسیر  بودنم را برایت   میگویم.

حالا که شفیق  کاکایم  بدرد بی درمان عشق  متبلا شده  لالا  محسن اسیر برایش گفت :

 شفیق جان میدانم  که عشق  چی آتشی دارد  که آدم راخاکستر  میسازد؛  سوختن و شعله آن را کسی  نمیبیند و..اما عاشق شعله را در قلبش حس میکند  و دود و بخارش از چشمانش  بیرون  میریزد و صورتش را آبیاری میکند .آهسته اهسته  قلب عاشق به صخره مبدل میشود  در برابر همه زیبا های  دنیا بی تفاوت  میشود. و اگر نسیم  محبت از کوه  معشوق  بوزد  خاکستر قلب  سوخته  دوباره مشتعل میگردد.. شفیق جان سوزش قلبت را من حس میکنم.

 پسخانه  شیریخ فروشی  لالا محسن اسیر که روزانه  مکان عشق  ورزی صدها  جوان عاشق بود .شبانه محل  شعر و ترانه این  دو مجنون جگر سوخته شد . شفیق میگفت  ای  دل بیجا عاشق شدی  و آنهم عاشقی  کسی  که  دستم بدامنش  نمی رسد.  

جنگهای داخلی و  پرتاب راکت  همه هندو مسلمان از مکان  اصلی شان راهی دیار بیگانه ساخت.

 فامیل سنجو به هندوستان رفتند.  ساز و تار خانه سنجو وکوچه خرآبات از ساز وتار خموش گردید؛ . سرنوشت ما را نیز به کشور های غربی کشاند.

 آفتاب  شیرگرم  هجرت آباد غرب اندکی از احساسات و خون گرمی ما کاست. قصه هندو و مسلمان از ذهن مادر کلانم  زدوده  شد. همه در تلاش  آموزش زبان فرهنگی  شدیم. مادرکلانم  نیز برای  یاد گرفتن  زبان شامل  کورس زبان شد.

درکورس نه تنها با هندو بلکه با سایر مذاهب  در یک صنف مینشست و یک و دو کلمه فرهنگی که یاد میگرفت. با صنفی هایش با بی زبانی گپ میزنند و بعضاٌ  با انها درچوکی های پارک زانو به  زانو می نشستند و قصه های جنگ وطن را برای شان میگفت.  جوانان  از مقابلش میگذشتند؛ هم دیگر را بغل میکردند و می بوسیدن / همان کاری که در کابل گناه کیبره و اخرت سوز  تلقی میشد.

اما مادرکلانم « شفیق » بچه پس کرکی خود را در ذهنش مجسم میساخت و میگفت ایکاش چند صبا پیشتر که شفیق هنوز عاشق  نشده بود؛ میامدیم و از همین  فرهنگیان یکی نصیب بچم میشد.

و به یاد جوانی شفیق می افتاد..آه و افسوس میکرد. / به قهوه خانه ها نظر می انداخت؛  میدید که  پیر و جوان  برای نوشیدن قهوه  نشسته اند و جفت خود را پیدا کرده  اند

؛ افسوس میکرد وای شفیقم .. وقتیکه بی حوصله میشد دلش در پنجه فشار  غرب  فشرده میشد و غم  تلخ  در محفظه سینه اش می پیچید و تصور میکرد     .

 ازبی زبانی خود را تحقیر شده فکر میکرد و میگفت اگر از کابل  کنده نمیشد این  حقارت را نمی دید  آنجا بنام زن خان قدر و قیمت داشتم.. نفس در قفس سینه اش تا وبالا میرفت  چرا محتاج این کشور کفری شدم..

.طی این مدت به تدریج  به قالب مایشن کوچک سازی شخصیتی؛ جامعه جدید عادت کرد  

 غرور که در برابر هندوان وطن  داشت  فراموشش شد.

در صنفش چند  هندو بود/ همرای شان چنان صحبت میکرد که گویی  کدام گمشده ی  خود را پیدا کرده و از هندوان وطن  تعریف و توصیف میکرد که ما با آن گپهای دیروز و گپ های خند دار امروزش تعجب میکردیم و می خندیدیم …

 مادر کلانم عصبی میشد و . شفیق کاکایم و قسیم برادرم هر دو می گفتند که  والله  ننه جان  روشنفکر شدی.

شفیق ازاثر عشق سونیا به یک  نقاش بی همتا مبدل شد و  تصاویر سونیا را با ساریهای  رنگارنگ  نقاشی  میکرد. و در زیر هر تابلویش یکی دو فرد از اشعار عشقری را مینوشت.

گویی آه آتشین عشق از سرش  پرواز کرده و به کوه قاف رفته بود و اشک های شبا روزی عشق  سونیا سرش را با پنبه  پوشانده است.عشق سونیا چنان زار و دل ریشش کرده  نه تنها دلش میلرزد بلکه هنگانم نقاشی انگشتانش با برسک  نقاشی اش  نیز لرزه بر اندام درد.

.حالا که در ملک هجرت لالامحسن ای  که  زبان عشقی او را نمیداند وجود ندارد   با برسک و رنگهایمرغوب ؛ تصاویر سونیا را جانشین  داستان عشقش  کرده  و با عکسهای نقاشی شده  سونیا سخن میگوید.و بنام نقاش زیبا افرین معروف شده و تمام محصلین و استادانش اورا می شناختند. و بعضاٌ استادان  دانشگاه  وی را با انجمن های نقاشان و  معرفی میکردند. 

  روزی در یک نمایشگاه  نقاشی و تصویر زیبای هندو دختر افغان حایز جایزه درجه اول شد و در تلویزیون های جهانی خبر ساز گردید.خبرنگاران دنبال  شفیق کاکایم می دویدند  و با وی مصاحبه انجام میدادند هر خبرنگار از وی میپرسید که پیام اخر شما برای بیندگان  تلویزیون چیست ؟

شفیق فقط یک پیام داشت که در زیر همین نقاشی زیبا که جایزه اول شده بود  نوشته  اگر    برای دل دارم برسد.

زنده باشی یار من؛  آیینه وارم ساختی

پارسا و صوفی و شب زنده دارم ساختی

در جهان گمنام بودم قیمت و قدرم نبود

صاحب نام و نشان و با وقارم ساختی

 او باید بداند که آتش عشقش هنوز در قلبم  شعله ور هست 

سونیا بی خبر از عشق یکطرفه ی شفیق  کاکایم ؛ در تلویزیون هندوستان  تصاویرش را تماشا کرد.. پایان