سفر اسلام آباد : خالد نویسا

در زمان کرزی اسلام‌آباد می‌رفتم. در دبی طیاره پر شد از مسافران پاکستانی.بیشتر شان کارگران ساده بودند. از تیپ ملا و چلی‌‌‌هایی‌که در جلوس مولانا فضل‌الرحمان شرکت می‌کنند هم در میان مسافران کم نبود. یکی از همان‌ها آمد و در سیت دست راست من نشست.مرد سی ‌و پنج – چهل ساله و چاقی بود که پیراهن سفید گشاد و درازی به تن داشت. همین‌که نشست از دور با زبان خود با مردی شبیه خودش شروع کرد به بلند بلند گپ زدن. بوی عطر کنچنی فضا را پر کرد. مرد ریش توپی داشت؛ اما بروت‌ها و زیر لبش را پاک تراشیده بود؛ به همین‌خاطر دور دهانش به رنگ خاصی سبز می‌زد؛ مثل این‌که اطراف غار کناراب را نو سمنت کرده باشند. اتفاقاً کنار دست چپم یک پاکستانی تمیز با ریش تراشیده و موها و بروت سیاه نشست. چهرهٔ شاداب و نگاه‌های خندانی داشت.

همین‌که طیاره حرکت کرد مرد راستی چیزی خواند و چف کرد و چند بار چشم بسته انگشتان دستش را به هر طرف بست و باز کرد؛ مثل این‌که بخواهد روشن و خاموش شدن چراغ را تمثیل کند. با تعجب از مسافر دست چپ پرسیدم:«این آدم چه می‌کند؟!» گفت:«نمی‌فهمم.شاید جادوگری می‌کند!» کلید بحث را زد و طوری‌که من بشنوم شروع کرد به داو و دشنام و پرزه‌‌های خنده‌آور به او. مرد بروتی خرده تاجری بود که وقتی دانست در رادیو کار می‌کنم با من صمیمی شد.پسان‌تر یک زن خارجی از راهرو گذشت.مرد طرف راست او را با چشم دنبال کرد.مرد چپ گفت:«ببین این جانور را! زن خود را در هفت لا می‌پیچاند؛ ولی زنان مردم را با چشم می‌برد و می‌آورد، می‌برد و می‌آورد!متوجه استی؟!»من دقایقی چشم‌هایم را بستم که مرد بروتی آرام شود که این آدم بی‌بروت بو نبرد که در باره‌اش گپ می‌زنیم.مهماندار که غذای مختصری آورد مرد راستی تا آخرین ریزگی‌اش را خورد و شکر کشید.در آخر دست خود را طوری گرفت که نشان می‌داد منتظر آفتابه‌لگن است. 

رفتیم و رفتیم. در یک‌جا طیاره یکی دو بار تکان خورد.توبه و استغفار از مسافر راست برخاست.از تکیهٔ سیت پیش‌رو محکم گرفت که اگر طیاره سقوط کند، خطا نخورد. بعد زیر لبی دعایی خواند و  دستش را به ریشش کشید.من هم برای حسن نیت دستم را به زنخ کشیدم. مرد چپ خیال کرد که من هم دعا کردم. طرفم با تعجب دید و گفت:«لین‌های خدا را ناحق مصروف نکن! این‌ها زبان خدا را می‌فهمند و خبرش می‌کنند. وقتی خدا به خاطر این‌ها طیاره را نجات بدهد در قات و قوت من و تو هم نجات می‌یابیم.چی کار داری؟!» 

 من این‌طور آدم ندیده بودم.بعد قصه را شروع کرد با بیزاری از این طایفه و جهالتی‌که بر مردم فقیر و بیسواد پاکستان تحمیل کرده‌اند. گفت که تمام هنر این‌ها صادر کردن این حکم است که کدام حصهٔ دست در کدام قسمت کون کشیده شود که استنجاء درست و کامل شود!

سفر جالبی بود در بین یک با خدا و بی‌خدا، یک بی‌بروت و بروتی! 

امروز در طیاره به یاد آن خاطره افتادم.