خاطره ها بیانگر واقعی ترین حقایق تاریخی
بازهم یادی از گذشته های خاطره انگیز و روز های به یاد ماندنی۵۳ سال پیشتر از امروز که یاد ها و خاطره هایش برایم فراموش ناپذیر اند. یاد ها و خاطره های آن روز ها چنان در مغز و قلبم نقش بسته اند که خاطره های آن روز با گذشت نیم قرن هنوز هم برایم تازه اند. به یقین که خاطره ها واقعی ترین گوشه ها و برگ های تاریخ زنده گی انسان اند که به مثابه ی کویر های مذاب و آتش فشان های سوزان تاریخ را در صورت جغرافیا بر می تابند و واقعی ترین و سچه ترین رخداد ها را به نمایش می گذارند. نوشتن و یاددهانی خاطره ها بسان چشمه های خروشانی اند که از مجرا های سیال احساس و عاطفه ها جریان پیدا کرده و گذشته ها را در فضا و زمان حال به گونه ی ” تاریخ در بستر جغرافیا”به تصویر می کشند.
از همین رو است که می کویند، «تاریخ در بستر جغرافیا» اهمیت جغرافیا را در شکلگیری تاریخ بشری با دیدگاهی معتدلانه و نه جبر گرایانه بررسی می کند و محور اصلی بحث آن جغرافیای تاریخی است. هرچند جغرافیا علم مکان و تاریخ علم زمان است؛ اما جغرافیا در معنای دیگری علم (فضا و زمان) را نیز بر می تابد و اهمیت زمان را به عنوان بعد چهارم مشخص تر می سازد. در همین حال علم تاریخ هم بدون بُعد فضایی معنایی ندارد؛ زیرا حوادث تاریخی در خلأ اتفاق نمی افتند، بلکه از شرایط (فضایی ـ مکانی) تأثیر می پذیر اند؛ البته بدین معنا که تحول سیر تکوین پدیده های جغرافیایی را در گذر زمان بستری می کند. از همین رو است که گروهی از صاحبنظران، جغرافیا را تاریخ زمان حال میدانند که در واقع جغرافیای تاریخی را بر می تابد. جغرافیای تاریخی عبارت است از علمی که تأثیر محیط جغرافیایی را بر وقایع تاریخی، سیر تکامل دولتها و تغییرات مرزی و تاریخ اکتشافات جغرافیایی آن بیان میکند.
از سویی هم ارتباط میان خاطره و تاریخ است که یحیث اسناد قابل دسترسی مورخین، را قادر به نوشتن تاریخ می سازد. نبود اسناد لازم گاهی سبب منازعه میان مورخ و کسانی می شود که شاهد وقایع بوده اند. این منازعه برای مورخ فرصت می دهد تا دریابد، چه چیزی تاریخی است و به خاطره تعلق ندارد و چه چیزی را نمیتوان از خاطره به تاریخ منتقل کرد. بنابراین فقط یک تجربه شخصی از تاریخ است که به ما اجازۀ فهم انتقادی از تاریخ را میدهد. گاهی خاطره ها چنان لبریز می شوند که بیش از حد ضعف ها و کمبودی ها را به یاد ما می آورند و زمانی هم برعکس کمبود خاطره ها و افراط در فراموشی سبب نوعی رویارویی میان خاطره ها می شود که حتا پذیرش خاطره ها را دشوار می سازد؛ اما در هر حالی باید از رویارویی با خاطرههایی سخن گفت که نه فقط یادآوریهای عینی که زخمهایی جمعی و فردی بشریت هستند.
خاطره های ما که به مثابه ی کویر های مذاب یا به تعبیری جغرافیای در تاریخ در بستر زمان شانه به شانه می شوند؛ گذشته های زشت و زیبای ما را در پرده ی زمان های خاص بر می تابند. درست در آن زمان آرامش نسبی در افغانستان برقرار بود و تند باد حوادث این چنین برگ و بار زنده گی مردم افغانستان را پرپر نکرده بود؛ دست کم نور صفا و صمیمیت و همدلی ها بر شانه های نحیف و شکسته ی مردم افغانستان هنوز پرتو افگنی می کرد و باوجود محرومیت های سیاسی و اجتماعی و تضاد های طبقاتی، هنوز گرایش های زبانی و قومی و حتا گروهی بر روابط گرم و صمیمانه ی مردم سایه نیفگنده بود. هرچند در آن اوغایت ها غم های بزرگی از فقر و تنگدستی احساسات مردم افغانستان را به گروگان گرفته بود و مجال پرواز انسان آن روز به سوی آنچه باید بود های ایده آلی چندان میسر نبود؛ اما بازهم شور زنده گی در موجی از احساسات گرم نور حلاوت و صمیمیت را بر مردم افغانستان به ارمغان داشت. هرچند در آن زمان بسیاری از چیز ها بر وفق مراد نبود و سردی های روزگار بر گرمی های آن غلبه داشت؛ اما شگفت آور این است که آن گذشته ها با همه خوشی ها و رنج هایش آرزومندی عاطفی و احساس گرم برای انسان می بخشد. آنهم احساس غم انگیز همراه با شادی که در یک برش زمانی نوستالوژی شگفت انگیز را از اوغایت ها به نمایش می گذارد.
هرچند خاطره های زیادی از آن زمان در ذهنم زیر و رو می شوند؛ اما خاطره هایی اند که سنگین تر در زاویه های ذهنم نقش بسته اند و حوادث آن فراتر از مثل افلاطونی به مثابه ی تیاتر پرده در پرده پیش چشمانم عبور می کنند. تصور میکنم که گویی همین اکنون هم صنفی های ما بر سر چوکی استاد باهم درگیر اند و صدای پای استاد از بیرون صنف شنیده می شود. زهرا جان معلم جغرافیای ما بود و پیش از آنکه او وارد صنف می شد؛ شاگردان سه فیل باهم درگیر می شدند تا چوکی استاد را در مقابل فیل خود بگذارند. کشمکش میان شاگردان تا آخرین لحظاتی ادامه می یافت و چندین بار چوکی در مقابل هر فیل نهاده و از آنجا در مقابل فیل دیگر منتقل می گردید تا آن که استاد وارد صنف می گردید. شانس موفقیت به شاگردان آن فیل دست می داد که در آخرین لحظه های وارد شدن استاد چوکی را در مقابل میز و چوکی های خود می گذاشتند و بالاخره شاگردان با وارد شدن استاد در صنف بجا های خود فرار می کردند.
زمانی که استاد وارد صنف می گردید. او می دانست که شاگردان پیش از وارد شدن او باهم درگیر بودند؛ اما او از چند و چون درگیری شاگردان چیزی نمی فهمید. او فکر میکرد که شاگردان باهم شوخی می کردند. این وضعیت روز ها ادامه یافت تا آنکه استاد روزی به سرعت وارد صنف شد. او در حالی ناچاپ وارد صنف گردید که شاگردان را در حال درگیری و کشمکش بر سر چوکی دید و شاگردان با دیدن استاد خجالت زده و ترسیده به چوکی های خود نشستند. این کشمکش به سرگرمی هر روز شماری شاگردان بدل شده بود. استاد بدون اینکه علت درگیری شاگردان را بر سر چوکی بداند. او بالای شاگردان قهر شد و آنان را توبیخ کرد و به آرامش فراخواند. او به شاگردی گفت، چوکی او را در کنار صنف بگذارد و شاگردان دیگر را مخاطب قرار داد و گفت که چوکی او را هر روز در همانجا بگذارند. هرچند استاد دیگر چیزی نگفت؛ اما شاگردان تصور کردند که استاد از چند و چون ماجرا بر سر چوکی فهمیده است.
از این حادثه چند روز گذشت و کشمکش بر سر چوکی هم پایان یافت. فردای آن روز گفتند که زهرا جان به مکتب نیامده و رخصتی گرفته است. زهرا جان معلم جغرافیای ما بود و چند وقت پیش از آن روز ها از امریکا آمده بود و مضمون های انگلیسی و جغرافیه ی صنف هفت را برای ما تدریس می کرد. او پس از چند روز رخصتی دوباره به مکتب آمد؛ اما با تغییر لباس. هرچند در آن زمان افکار و اندیشه های منحط هبتالله ی در گوشه و کنار افغانستان و حتا در فضای مکتب موجود بود؛ اما از سپاهیان حرمت شکن و متجاوز به انسان و انسانیت خبری نبود و دولت به هیچ اداره ای حق مداخله ی دین در سیاست را نمی داد. بنابراین هیچ اداره ای به شمول وزارت معارف حق مداخله در حریم شخصی و نوع پوشش زنان نداشت. معلمان مکتب ها و استادان زن دانشگاه ها انسان های شریف و با سخصیتی بودند که در انتخاب نوع لباس استقلال کامل داشتند و هر نوع پوشش دلخواه ی شان را با توجه به ویژه گی های فرهنگی جامعه ی افغانستان خود انتخاب می کردند و از بهترین ها را بر می گزیدند. آن زمانی بود که مردم افغانستان فصل جدید آزادی های سیاسی و اجتماعی را زیر چتر دهه ی دموکراسی سپری می کردند. افتاب جهان تاب دموکراسی تازه بر شانه های مردم تابیده بود و مردم افغانستان برای آینده ی بهتر امیدوار شده بودند. ساده گی و بی آلایشی رنگ و رونق بازار زنده گی آن روزگاران بود و هنوز “بام و در” افغانستان این چنین سیاست زده و آلوده با فریب نشده بود. هرچند مردم هیچ چیزی نداشتند؛ اما بی پروا و مغرور غم هیچ چیزی را نداشتند. گویی مردم با فقر عادت کرده بودند و هرچند انان بر خوان تلخ فقر تمکین کرده بودند؛ اما آنان در موجی از بی پروایی ها دولتی خداداد پنداشته بودند. فضای سیاسی کشور در آن زمان چنان امیدوار کننده بود که مردم افغانستان هرگز تصور نمی کردند که داوود با حمله به دموکراسی دست به کودتاه می زند و با سیاست های تمامیت خواهانه زمینه ساز فرار رهبران گروه های اسلامی و بستر ساز کودتاه ی ننگین و فاجعه بار هفت ثور گردید. از آن به بعد نان آسایش فقر بار مردم افغانستان در خون تر شد و روز های دشوار و مصیبت های خونین و کمر شکن به استقبال مردم افغانستان آمد. با تاسف که حالا پس از فصلی از کشتار های خونین رنج بیکران مردم افغانستان بیکران تر شد، غربت ها و آواره گی های وحشتناک همراه با فقر و تنگدستی ها و بیکاری های کشنده به سراغ مردم افغانستان آمد. با تاسف که اکنون تحت حاکمیت اختاپوتی ملاهبتالله رنج های مردم افغانستان چند چندان شده و تیغ فرمان های های خونین و انسان ستیز او هر روز بر گلو های زنان افغانستان فروتر می رود. امروز افغانستان به ویژه به زنان این کشور به زندانی تبديل شده که آنان آینده های خویش را در پرده ای از ابهام به تماشا نشسته اند.
در هر حال در آن روز ها آرزو های جدیدی برای فردا های روشن در افغانستان تحت رهبری ظاهرشاه در حال جوانه زدن بود. شاه خواست با اعلان دموکراسی در افغانستان تحول حدیدیدی در این کشور بوجود آورد تا مردم افغانستان آگاه شوند که شاه با ستمگری ها و سیاه کاری های نادر غدار و هاشم خان سفاک ناسازگار بود. هرچند مجلس شورای ملی آزادی احزاب را نپذیرفت؛ اما فعالیت های آزاد گروهی و رسانه ای در کشور روح تازه ای به خود گرفته بودند. در آن روز ها مردم افغانستان بویژه زنان این کشور روز های استثنایی تاریخ را در زنده گی خصوصی، سیاسی و اجتماعی کشور به تجربه گرفته بودند. صدها زن دوشادوش مردان در اداره های دولتی کار می کردند و هزاران زن به شغل مقدس معلمی روی آوردند. زنانی به مقام وزارت رسیدند و شماری هم به پارلمان افغانستان راه یافتند.
لباس معلمان زن با لباس زنان دیگر که در اداره های دولتی کار می کردند، چندان تفاوت نداشت و بیشتر دامن های دراز و یا پتلون می پوشیدند و سر خود را با یک چادر گاج و یا دستمال می پوشاندند. بودند اندک زنانی مثل زهرا جان که از جهان آزاد آمده بود و لباس های شان اندکی متفاوت از سایر معلمان زن بود؛ اما دیری نگذشت که او مانند سایر معلمان طبقه اناث دامن دراز و یا پتلون می پوشید و سر خود را با یک چادر گاج می پوشاند. البته این تغییر طبیعی بود و فضا چنان صمیمی و پر از صف بود که گاهی پوشش یک معلم برای دیگران به الگو بدل می شد. چند روزی گذشت و زهرا جان هم توانست تا در فضای باز و صمیمانه الگوی پوشش خود را دریابد.
پس از آنکه زهرا جان معلم جغرافیه بر سر شاگردان قهر شد؛ همه چیز تغییر کرد و کشمکش بر سر چوکی هم پایان یافت و وارد شدن معلم جغرافیه برای شاگردان دیگرحادثه آفرین نبود. پس از آن شاگردان برای آمدن زهرا جان کشک نمی دادند و او هم آرام وارد صنف می شد. چند روزی سپری شد و او یکی از روز ها وارد صنف گردید. کفتان صنف “ولارسی” گفت و شاگردان به رسم احترام از جا بلند شدند و با شنیدن ” کشینی” در جای خود قرار گرفتند. استاد متوجه شد که فضای صنف هر روز آرام تر می شود. دلیل اش این بود که کشمکش بر سر چوکی میان شاگردان برای همیش پایان یافته بود. او شاگردان را مخاطب قرار داد و گفت، بسیار شوخ استید و در خانه هم این چنین شوخی می کنید. شاگردان خجالت زده در برابر استاد سکوت اختیار کردند. او در آخر با لحنی مخصوص به خود اش گفت، “خوب شد که حالا دل تان یخ کرد.” هرچند او چیزی دیگر نگفت؛ اما شاگردان فهمیدند که او برای آنان چه گفت. آن روز استاد با خون سردی تمام به تدریس ادامه داد و نخست از همه درس گذشته را از شاگردان پرسید و پس از ارزیابی کوتاه برای شاگردان گفت، کار های خانگی تان را بکشید. شاگردان کتابچه های کار خانگی خود را بر روی میز نهادند و استاد به نوبت به دیدن کار خانگی پرداخت. یکی از هم صنفی های ما که نعیم پوپل نام داشت و شاگردان او را “نعیم سوز”می گفتند. یک بار صدا کرد، کسی که کار خانگی خود را انجام نداده است. او می تواند پاس خود را نشان بدهد. در آن زمان سرویس های شهری در سراسر شهر و اطراف آن در رفت و امد بودند و خدمات رفت و برگشت شهروندان را بیشتر شرکت سرویس دولتی انجام می داد. شماری ها از ملی بس پاس های سالانه دریافت می کردند. پاس های سرویس برای شهروندان و بویژه برای کارمندان دولت و شاگردان مکتب و محصلان دانشگاه ها اقتصادی بود.
معلم در میان صدا های خاموش و اشاره های معنا دار شاگردان با یکدیگر کار های خانگی آنان را می دید و به هر یک توصیه های جدید می نمود. از اینکه نعیم کار خانگی خود را انجام نداده بود؛ شاگردان منتظر واکنش استاد در برابر او بودند تا آنکه استاد نزدیک میز نعیم شد. با نزدیک شدن معلم به میز نعیم؛ او خجالت زده بطرف استاد دید و استاد هم به سوی او نگاه ی معنا دار نمود و از وی پرسید؟ کار خانگی ات را انجام ندادی و نعیم خجالت زده گفت: استاد کار خانگی را انجام داده بودم و اما کتابچه در خانه فراموشم گرديده است. استاد به سوی او با نگاهی معنا دار دید و با لحنی خاص برایش برایش گفت: خدا کند که در چای خانه ی دارالمعلمین نمانده باشد. استاد بی آنکه بر نعیم سخت بگیرد؛ از میز او عبور کرد. نعیم از جمله شاگردانی بود که سن او نسبت به سایر شاگردان کلانتر بود. او گاه گاهی به دارالمعلمین می رفت و با دانش آموزان آن موسسه نشست و برخاست داشت. این دارالمعلمین در همسایگی مکتب نمره شش و در کنار زیارت شاه دوشمشیره قرار دارد.
هرچند در آن روزگاران هم شوخی هایی وجود داشت که از حد اش فراتر نمی رفت و در واقع به زنده گی ساده و بی آلایش آن زمان رنگ و رونق خاصی بخشیده بود. در شماری از مکتب ها دختران و پسران تا صنف ششم باهم درس می خواندند و بودند در شهر هایی مثل لشکرگاه که دختران و پسران تا صنف دوازدهم یک جا درس می خواندند. درست آن زمانی بود که آمریکایی ها مصروف پیشبرد پروژه ی وادی هیرمند لشکرگاه بودند و هلمند نام آمریکای کوچک را به خود گرفته بود. شماری از صنفی های مانند، احسان امان از لیسه ی مختلط لشکرگاه فارغ شده بود.
چند روزی گذشت و شاید استاد فکر میکرد که قصه ی پاس موتر سرویس از یاد شاگردان رفته و بطور غافلگیرانه از نعیم پرسید که کار پاس چطور شد. نعیم برایش گفت تا فردا یا پس فردا ممکن خلاص شود و معلم به تدریس ادامه داد. در آن زمان شاگردان و بویژه معلمان زنده گی ساده داشتند و موتر شخصی کسی نداشت؛ همگی برای رفت و آمد از موتر های سرویس استفاده می کردند. اگر به گونه ی استثنایی معلم یا شاگردی موتر شخصی داشت؛ صرف تا نزدیک مکتب می آمد و پس از پیاده کردن شاگرد و یا استاد برمی گشت. فضای آن روزگار چنان با صافی و ساده گی عجین شده بود که حتا فرزندان و نزدیکان مقام ها بجای فخر کردن، برعکس احساس شرم می کردند و روابط خود را بجای ظاهر ساختن به مردم، به عکس پنهان می کردند. این بود پرده ای از پایان صدها پرده زنده گی که به مثابه ی خشت های استوار کاخ زنده گی پر ماجرا و پر از دغدغه ی ما را ساخته اند و هر یک به نحوی آذین بند کاخ حیات دردبار ما اند یا به عبارتی دیگر تصویر تاریخ بر صورت جغرافیا که از آن بیشتر از بیش از ۵۳ سال می گذرد و هرچند دهه ها از آن می گذرد؛ اما گرمی و حلاوت آن خاطره ها به ابدیت فراموش ناپذیر برای ما بدل شده اند. با توجه به امکان گرایی بحیث پارادایم ها یا الگو ها که سیر تکاملی پدیده ها را در طی زمان بررسی می کند. گفته می توان که رویداد های جغرافیایی کنونی ما ریشه در گذشته داشته و وارث مکانی و زمانی گذشته ها است. هرچند خاطره های ما در زمان ها و مکان های گوناگونی تفاق افتاده و هر یک در فضا و زمان خاصی بوقوع پیوسته اند که از نظر علمی بین فضا و زمان تقدمی وجود ندارد؛ اما تصویر های آن خاطره ها به مثابه ی تندیس های با شکوه تر از بودا های به غارت رفته در نمادی از جغرافیا در تاریخ شکل گرفته اند که میتوانند، در نمایه های حق و باطل تاریخ در هر زمانی تجسم عینی پیدا کنند. پایان