گُدی پران باز : رهنورد زریاب

من يك گدى پران باز هستم. از وقتى كه خودم را شناخته ام، سر و كارم با تار و گدى پران بوده است. تمام بهار و تابستان را انتظار مى كشم تا زمستان فرا رسد. هر قسم تار مى توانم بزنم؛ آسمانى، گلابى، ليمويى، سفيد و چِتکَه يى. البته هر كدام اين رنگ ها براى يک وقت معين خوب است. مثلاً وقتى در آسمان ابر تيره باشد، تار سفيد خوب است. اگر ابر روشن، رنگ ليمويى خوب است. و اگر صاف باشد، تار آسمانى بهتر است. زيرا تار به خوبى ديده نمى شود و از دست چيلک بچه ها محفوظ مى باشد.

در سراسر كوچه بچه ها مرا مى شناسند و احترامم مى كنند تا مبادا با هم چَپ شويم. بعضى وقت ها هم مى آيند وبا من مشوره مى كنند.

من يک گدى پران باز هستم و چشم هاى يك گدى پران باز را دارم. وقتى دو تا گدى پران در هوا در جنگ هستند، من مى توانم با يک نظر بگويم كه كدام آن ها مى برد و كدام يک بريده مى شود.

بعضى وقت ها كه يک جنگ خوب ادامه دارد، بچه ها از بام هاى شان سرم صدامى كنند: «يعقوب… كدامش مى برد؟»

آن گاه من به گدى پران ها نظرى مى اندازم، فكر مى كنم، همه چيز را پيش خود مى سنجم وجواب مى دهم: «آن سرخ پيشنگه مى برد.»

و يک لحظه بعد همين طور مى شود. در سراسر منطقه مان تنها يک حريف دارم و او حميد تُتَله است. اين را بايد اعتراف كنم كه اين تتله هيج چيز از من كم ندارد. خراب تر از من تار نمى زند و كم تر از من چال وفن نمى داند. چون زور هاى مان برابر است، باهم صلح هستيم و مى كوشيم سر هم ديگر تار ندهيم.

خوب… من يک گدى پران باز هستم و يک گدى پران باز هم مثل هر كسى ديگر يک واقعه ى جالب در زنده گی اش ديده است. واقعه يى را كه من ديدم، چار سال پيش رخ داد:

يک روز چاشت صداى دروازه ى كوچه ى ما بلند شد. در را كه باز كردم، دخترى را ديدم كه چادرى سبز داشت وبا يک نوع عجله پرسيد: «يعقوب خودت هستى؟»

همان طور شتاب زده كَفت: «ما همسايه ى شما هستيم. نو در اين كوچه آمده ايم. برادر خردم ناجور است. آوازه ى تار تو را شنيده است. حالا سه گوت تار روان كرده كه برايش شيشه بزنى… مى زنى؟» 

آواز دل انگيزى داشت كه بسيار خوشم آمد. اكنون ديگر از پشت چشمک هاى چادرى چشم هايش را مى توانستم ببينم. چشم هاى سياه و جلادار داشت. بينى و پيشانی اش سفيد بود. به نظرم مثل گدى پران سفيدى معلوم شد كه چشمک هاى سياه داشته باشد. اندام لاغر و باريكش قد ميانه ى او را بلند نشان مى داد. من منگ شده بودم كه تقريباً با نوعى عصبانيت پرسيد: «مى زنى يا نى؟»

تكانى خوردم وبا دست پاچه گى جواب دادم: «ها مى زنم… مى زنم.» 

دست سفيد وخوش تركيبش كه به رنگ كف دريا بود، از زير چادرى برآمد و سه گوت تار برايم داد. ناخن هايش سرخ سرخ بود و مثل بيخ مرجان معلوم مى شد. تار را گرفتم و او پرسيد: «چى وقت تيار مى شود؟»

«پس فردا.»

مى خواست برود كه پرسيدمش: «جى رنگ باشد؟»

رويش را گشتاند و جواب داد: «چى رنگ باشد؟» 

دوباره پرسيدم: «يعنى مى گويى چتكه يى؟»

خنده ى شيرينى كرد و كفت: «ها… من اين كلمه را صحيح گفته نمى توانم، از خردى مى گويم چته يى. بامان خدا.»

او رفت وتا زمانى كه براى بار دوم ديدمش، همين سخن هاى آخرش در گوش هايم صدامى كرد: «از خردى مى گويم چته يى. بامان خدا.»

در آن دو روز بينى و پيشانى سفيد و چشم هاى سياه و جلادار او از بيش نظرم گم نمى شدند، مثل يک گدى پران سفيد كه چشمک هاى سياه داشته باشد. دلم را پشت سر هم يك شوق ناشناس قتقتک مى داد و پى هم دلم مى شد كه زمزمه كنم: «همسايه نومان!»

و وقتى مادرم راديدم، فرياد زدم: «چى همسايه خوبى پيدا كرده ايم!» 

مادرم خون سردانه پرسيد: «تو مى شناسى شان؟»

جواب دادم: «ها مى شناسم.»

در آن دو روز هر چه قدر قدرت داشتم به كار بردم وهر چى مصالح مى دانستم، دريغ نكردم. سرانجام تار آماده شد و او بار ديگر آمد، با همان چادرى سبز رنگ و چشم هاى سياه جلادارش. من باز هم بينى و پيشانى سفيدش را ديدم و آواز دل انگيزش راشنيدم: «تار رازدى؟»

«ها، زدم.»

ودر حالى كه تيزى تار را برايش آزمايش مى كردم، ادامه دادم: «چتكه يى سفيد و آسمانى زدم.»

«چطور، رنگش خوب است؟»

«اين تار وقتى هوا ابر آلود باشد خيلى خوب است.»

هنگامى كه بُرنده گى تار راديد، آوازى كشيد كه از فرط شوق و علاقه بود. چرخه ى تار را تقريباً از دستم چور كرد و پرسيد: «چند بدهم؟»

من بدون آن كه سؤال او را جواب بدهم، گفتم: «اين چرخه را هم كه مى بينى، شيشمى است. مثل فولاد محكم است، از بام هم كه بيافتد نمى شكند.»

او سخنم را بريد و با همان حالت نيمه عصبانى روز اول پرسيد: «چند بدهم؟»

از اين سؤال او يك نوع خجالت در سراسر بدنم دويد:

«چى مى گويى، از همسايه خود چطور پيسه بگيرم؟»

«يعنى پيسه نمى كيرى؟»

سرم را تكان دادم: «نى!»

به سراپايم نگاهى انداخت و مثل روز اول، خنده ى شيرينى كرد:

«خوب… بامان خدا.»

و رفت. اين بار شوق دلم را سخت تر قتقتك داد:

«همسايه نومان!»

وباز هم وقتى به درون خانه رفتم ومادرم راديدم، فرياد زدم: «چى همسايه خوبى پيدا كرده ايم!»

او خون سردتر وبى علاقه تر از بار اول پرسيد: «آنان رامى شناسى؟» 

يا يک نوع غرور تقريباً فرياد زدم: «ها، مى شناسم.»

فرداى آن روز در بام بودم و گدى پران ها را تماشا مى كردم. حميد تتله هم گدى پران قيل كرده بود و يكه تاز ميدان شده بود. گدى پرانش يک سه پرچه ى آبى دم سفيد بود كه مثل اژدهار غر مى زد و به هر طرف هجوم مى برد وكس هم نبود كه در برابرش بايستد. همه مى خواستند كه از او فاصله بگيرند. بسيارى هم گدى پران هاى شان را پايين كرده بودند.

ناگهان ديدم كه از بام همسايه ى نو مان گدى پرانى به هوا بلند شد، یک سه پرچه ى سفيد كه دم و چشمك هاى آبى داشت، به ياد آن دختر افتادم وباز هم شوق قتقتكم داد.

«همسايه نومان!»

بام آنان بلند بود. اما اطرافش را سنج گرفته بودند. نمى توانستم صاحب گدى پران را ببينم. دلم شور مى زد. مى خواستم كيفيت تار خود را مشاهده كنم.

گدى پران اوج گرفت. ناگاه متوجه شدم كه به سوى سه پرچه ى آبى دم سفيد، به سوى گدى پران حميد تتله مى رود. لرزه بر اندام افتاد. تا خواستم با تمام نيرويم فرياد بزنم كه به آن طرف نرود، ولى دير شده و تارهاى هر دو گدى پران به هم تاب خورده بودند.

آن وقت سستى و رخوت سراسر بدنم را فرا گرفت. يقين داشتم كه همسايه ى نو مان، اين بچه گک ناجور، به دود هوا بريده مى شود. آن وقت ديگر سوى آن دختر ديده نمى توانستم. مى دانستم كه براى بريدن، تنها تار خوب كافى نيست، مهارت و تجربه هم لازم است واين هر دو را حميد تتله به قدر كافى داشت.

زمانى از اين خيالات بيرون آمدم كه هر دو گدى پران خيلى دور رفته بودند. دانستم كه جنگ شان خيلى طول كشيده است. در دلم اميد بيدار شد. دانستم كه همسايه ى نومان هم تازه كار نيست. باخود كفتم: «اين همسايه ى نومان گدى پران باز خوبى است. نمى دانم چرا تارش را روان كرد كه من شيشه بزنم!»

حالا ديگر هر دو كاغذپران خيلى كوچک به نظر مى آمدند. سه پرچه ى حميد تتله ايستاده پيش مى رفت واز همسايه ى نومان لوت خورده لوت خورده مى رفت.

ناگهان ديدم كه كاغذپران همسايه ى نومان غرغره مانده است و گدى پران آهسته آهسته روى بام خانه يى پايين مى شد. دست هايم را دور دهنم گرفتم وفرياد زدم: «لوت نده… ايستادش كن!»

ولى گدى پران هم چنان لوت مى خورد ولحظه به لحظه پايين تر مى رفت. مثل اين كه همسايه ى ما صدايم رانشنيد. پيش خود گفتم: «مثل اين كه اين بچه گک ناجور كر هم است.»

آن وقت با شتاب از ديوار بالا رفتم. يک بام را پيمودم. از سنج همسايه ى نومان بالا شدم. چشمم كه به روى بام همسايه ى نومان افتاد، از حيرت خشک ماندم. در آن جا دختر همسايه را ديدم كه به دست چپش چرخه را گرفته و در دست راستش تار گدى پران را داشت. موهايش پريشان شده بود. مضطرب وسراسيمه معلوم مى شد. از پشت سرش آهسته صدازدم: «آخر ايستادش كن.»

بدون آن كه از آمدن من وارخطا شود، گفت: «نمى شود… خودت بيا.»

از سنج پايين شدم وبا زحمت زيادى گدى پران را ايستاده كردم. گدى پران آهسته آهسته اوج گرفت و يک بار ديدم كه سه پرچه ى آبى غلتان غلتان پايين مى رود. از روى بام ها همهمه برخاست و دخترک از شوق وشادى چيغى بلند كشيد: «بريديمش!»

بعد روى بام چندين بار به دور خود چرخيد و دست هايش رابه هوا بلند كرد و فرياد زد: «زنده باد!»

پيرزنى از حويلى صدا كرد: «زينب! چى گپ شده؟» 

دختر سرش را روى كتاره ى بام خم كرد: «مادر!… حميد تتله را بریدم.»

صدای پیر زن دوباره شنیده شد: «ای شیطان!»

از آن روز به بعد، سراسر كوچه ى ما را آوازه ى همسايه ى نومان فرا گرفت. همه درباره ى اين بچه يى كه هنوز كسى نديده بودش و حميد تتله را بريده بود، سخن مى زدند. روزهاى اول مى گفتند: «سه گوت تار داده بودند كه حميد بريده شد.» روزهاى بعد مى گفتند: «يک گوت تار كه دادند، حميد رابريد.» و سرانجام همه سوگند مى خورند كه: «والله مثل پنير حميد تتله را بريد.»

چند روز از اين واقعه گذشت. يك روز من باز هم بر بام بودم. گدى پرانم در هوا بود. يك بار ديدم كه باز هم سه پرچه ى سفيدى با دم و چشمک هاى سياه از بام همسايه ى نومان بالا شد و اوج گرفت و در يک چشم به هم زدن ديدم كه كنار گدى پران من قرار گرفته است و بناى جنگ دارد. نمى توانستم از او بگريزم. زيرا تمام اعتبارم را از دست مى دادم. خشم سراسر بدنم را فرا گرفت وزير لب گفتم: «اى دختر احمق!» 

ديگر جنگ در گرفته بود. مى دانستم كه هر گاه تارها يكى باشد، مهارت ها نقش اساسى دارند. از اين رو يقين داشتم كه با مهارت خود بر همسايه ى نومان پيروز مى شوم، وى كه درسه دقيقه ى اول كمى ناشيانه تار مى داد، بعد از آن چنان جنگ مى كرد كه انگار بيست سال گدى پران باز بود.

قلبم لحظه به لحظه بيش تر از هراس و غضب انباشته مى شد. بچه ها دست ها را روى چشمان شان سايه بان ساخته با علاقه و هيجان گدى چران هاى ما را مى نگريستند. تپش دلم سريع تر مى شد. گدى پران هاى ما لوت زنان دور می شدند. چون باد تند و قوى نبود، گدی پران هوايی نرفتند، بلکه تقریبا افقی می رفتند. تارها دم به دم بیش تر پایین می شدند و گدی پران ها به سوی بام ها نزدیک تر می گردیدند. خیلی بلند فریاد کشیدم: «دیگر بس است… کش کن!»

كسى جواب نداد. در عوض آواز خنده ى شيطنت آميز دخترى را شنيدم. با اين هم گدى پران خود را ايستاده كردم و شروع كردم به كش كردن. گدى پران من كم كم اوج گرفت. اميدوار بودم كه همسايه ى نومان هم كش كند. ولى او هم چنان تار مى داد. تار دادن را سريع تر ساخت. بار ديگر با خشم فرياد زدم: «كش كن.»

در ميان لرزش غضب آلود احساس كردم كه تار در دستم شل شد و از بام ها همهمه يى حيرت آميز برخاست: «اوه!»

من بريده شده بودم. تار را رها كردم. با شتاب از بام پايين شدم، از ديوار بالا رفتم تا هرچى دو و دشنام ياد داشتم، نثار دختر همسايه كنم. هنگامى كه از سنج بالا شدم و چشمم به روى بام آنان افتاد، دهنم خشک ودست وپايم سست گرديد. زيرا ديدم كه تار گدى پران در دست حميد تتله بود و دختر همسايه ى مان به دور خود مى چرخيد.

بعد آواز پيرزنى از پايين بلند شد: «زينب چی گپ شده؟» 

دختر سرش را روى كتاره ى بام خم كرد: «مادر! يعقوب را بريدم.»

صداى پيرزن دوباره شنيده شد: «اى شيطان!»

و حميد تتله در حالى كه گدى پران را آرام آرام پايين مى كرد، بدون آن كه به شادى دختر توجهى داشته باشد، مى گفت: «وقتى چه … حريف كش كه… كرد، بمان كه كش كند. توتا… تار بده و تى… تيزتر تار بده…»