عتیق رحیمی: سنگ صبور را برای غرب نساخته ام. ارسالی مرجان از هالند

یادداشت: این گفتگو در کافه‌ی «دلاندستری»، یکی از قدیمی‌ترین کافه‌های پاریس، انجام شده است. «دلاندستری» در منطقه‌ی باستیلِ یازدهم موقعیت دارد؛ محلی که «انقلاب کبیر فرانسه» از آنجا آغاز شد. عتیق رحیمی نخستین طرح‌های سنگ صبور را در این کافه ریخته و شخصیت‌های داستانی‌اش را در این کافه، شکل داده است.

8صبح: آقای رحیمی، سپاس از این که وقت‌تان را برای ما دادید و به این گفتگو حاضر شدید. گفتگوی ما بیشتر بر محور «سنگِ صبور» می‌چرخد؛ سنگِ صبور در هردو نسخه‌اش، هم رُمان و هم فلم. پرسش نخست را این‌گونه آغاز می‌کنم که شما در کدام نسخه، فضای بیشتری برای تبارز دادن احساسات پیدا کردید؛ فلم برای‌تان راحت‌تر بود یا رُمان؟

 رحیمی: برای من، هر هنر بعد مشخصِ یک واقعیت، یک حادثه و یا داستان را روشن می‌سازد. کاری که سینما می‌کند، رُمان نمی‌تواند بکند و کاری که رُمان می‌کند، سینما نمی‌تواند انجام بدهد. هر بعد یک واقعیت، جلای به‌خصوصی در هریک از رسانه‌ها می‌گیرد. اگر شما این گیلاس آب را عکاسی کنید- و اشاره به پیاله‌ی پیشِ رویش می‌کند- یک جنبه‌ی واقعیتِ این گیلاس را نشان می‌دهد و اگر این را در یک رُمان تشریح بدهید، به‌کلی چیز دیگری می‌شود؛ یا اگر شما این [گیلاس] را در یک صحنه‌ی تیاتر بگذارید، واقعا جنبه سمبولیکِ عجیب و غریبی به‌خود می‌گیرد.

به این ترتیب، واضح است که ریشه‌های ما مردم، بیشتر در زبان و نوشتار است. پس تصویر همیشه برای ما فاصله ایجاد می‌کند؛ در فرهنگ ما، تصویر همیشه بعدی به‌خود می‌گیرد که هنوز نتوانسته‌ایم آن را به درستی درک کنیم. باوجودی که تقریبا تمام عمر خود را در این کشورها در هنر سینما گذرانده‌ام؛ اما بازهم فکر می‌کنم که سینما چیزهایی دارد که از دستم فرار می‌کند.

8صبح: پس از آن که شما «سنگ صبور» را به تصویر کشیدید، شمار زیادی از مخاطبان‌تان در افغانستان، قضاوت‌های مختلفی کردند؛ یک تعداد ‌گفتند که رُمان به مراتب قوی‌تر از فلم است، اما تعدادی دیگر ‌گفتند که فلم خیلی زیباست. برای خودتان، که فلم‌ساز و هم رُمان‌نویس هستید، کدامش راحت‌تر و زیباتر است؟

رحیمی: من وقتی که می‌نویسم، خود را سینماگر حس می‌کنم، و وقتی فلم می‌سازم، نویسنده. فلهذا نمی‌توانم قضاوت بسیار دقیقی در مورد این دو [اثرم] داشته باشم؛ مثلِ دو فرزند است و نمی‌توانم بگویم که این فرزندم بدرنگ است و آن فرزندم، قشنگ و زیبا. هر دو، برایم قشنگ است و به هردو دل بسته‌ام و در مورد هردویش انتقادهای رکیکی دارم. صادقانه، نمی‌توانم بگویم که کدام یک برایم بهتر است.

8صبح: اما رحیمی صاحب! در فلم و سینما، کارگردان و سناریونویس به نحوی سلیقه‌ی خود را در انتخاب مکان، بازی‌گر و لهجه بر مخاطب تحمیل می‌کند؛ ولی در رُمان، سلیقه‌اش را تحمیل نمی‌کند و خواننده را آزاد می‌گذارد که برای خود فضا تصور بکند. فضایی که در رُمان در ذهن شکل می‌گیرد، با فضایی که در فلم هست، کاملا تفاوت دارد. چنین فضایی را خواننده خود در ذهنش می‌سازد.

رحیمی: بلی! خدا را شکر که چنین تفاوتی وجود دارد؛ به‌خاطری که برای من هیچ جالب نبود اگر آنچه را نوشته‌ام، به همان شکل در روی پرده بیرون بیاورم. من باید چیز دیگری برای نشان‌دادن می‌داشتم؛ یک چیز دیگر و بعد دیگری از این داستان را به نمایش می‌گذاشتم. وقتی از من خواستند این داستان را فلم بسازم، با ژان کلود کریر تماس گرفتم که اقتباس سینمایی این داستان را بکند. از من پرسید که عتیق چه می‌خواهی؟ گفتم که می‌خواهم فریبم بدهی. راستی، برایم جالب هم نبود که به رُمان وفادار بمانم. اولین شرط همین بود که من باید از رُمان فاصله بگیرم؛ در سینما چیزی را نشان بدهم که نتوانستم در رُمان نشان بدهم. این دومین‌بار است که چنین تجربه‌ای می‌کنم. در خاک و خاکستر هم چنین تجربه‌ای داشتم. فکر می‌کنم که سینما برایم اجازه یک چیز را می‌دهد؛ ‌این‌که بتوانم بفهمم، درک کنم و حس کنم که چرا این داستان را نوشته‌ام.

8صبح: منظور این بود که وقتی نویسنده فضا را برای مخاطب باز می‌گذارد تا خودش تصور بکند، چگونه حاضر می‌شود که مخاطب خود را در چارچوبی از تصاویر قید بکند؟

رحیمی: برای‌تان گفتم؛ به دلیل این‌که هنر برای من بیش از همه‌چیز، یک تجربه است. برای من همین تجربه جالب است که چگونه دوباره فضاسازی کنم، از رُمان فاصله بگیرم و یک فضای دیگر بسازم و شخصیت را بعد دیگری ببخشم. در داستان، شخصیت زن تقریبا شخصیت دوبعدی است؛ اما در فلم تقریبا صدبعدی می‌شود. این را نه‌تنها توسط فلم‌برداری، نور و رنگ و … خواستم بیرون بکنم، بلکه حتا در بازی گلشیفته خواستم که بعدهای مختلف شخصیتش بروز کند. مثلا صحنه‌ای هست که گلشیفته برای شوهر خود، خانم برای شوهرش، یک حرف بسیار رکیک می‌زند… می‌‌گوید که ای‌کاش یک مرمی خدایی ترا بکشد. گفتن این جمله برای شوهری که فلج افتاده، زور می‌خواهد. این را می‌توانستم به شکل یک بعدی بگویم…؛ ولی نه. اگر شما در فلم متوجه شده باشید، زن آهسته دستِ خود را بر سر شوهرش می‌کشد و با یک نرمش، عشق و با لحنی بسیار عاشقانه می‌گوید: ای‌کاش یک مرمی ترا خلاص می‌کرد. این‌جاست که تفاوت بین کلمه، نگاه، لحن و حرکت به‌وجود می‌آید. یا در یک جمله و یا یک شات شما چهار بعد یک شخصیت را نشان می‌دهید. این، چیزی است که رُمان نمی‌تواند انجام بدهد. اگر شما در رُمان این را بیاورید؛ یعنی که شما تشریح می‌دهید.

8صبح: درست است. ولی مخاطب می‌خواهد بفهمد که شما در آغاز رُمان گفته‌اید «جایی در هیچ کجا»، اما در فلم آدم فضا را می‌بیند که فضای کابل است؛ لهجه هم، لهجه‌ی کابل است.

رحیمی: یکی از مشکلات اساسی سینما همین است؛ شما نمی‌توانید از تاریخ بگریزید. سینما، رابطه‌ی عجیب و غریبی با تاریخ دارد؛ تصویر رابطه عجیب و غریبی با تاریخ و زمان دارد. از مکان می‌توانید بگریزد، ولی از زمان نه. آهسته آهسته، زمان حتا مکان را برای شما تحویل می‌دهد، کاری که در رُمان و تیاتر نخواهد بود. این هم یکی از مشخصات عمده‌ی سینماست.

8صبح: اما شما نشان داده‌‌اید که در این فلم، به زمان وابسته نبوده‌اید؛ چون در بخشی از فلم، اتفاقات در زمان پیش از حکومت فعلی اتفاق می‌افتد، اما بانکنوت‌های حکومت فعلی بر روی فرش انداخته می‌شود؛ یعنی شما نتوانسته‌اید از زمان فرار بکنید.

رحیمی: بلی. همین را می‌گویم که با سینما نمی‌توانید از زمان فرار بکنید. سینما تاریخ را بر شما تحمیل می‌کند.

8صبح: اما شما از زمان فرار نکرده‌اید و پولی را نمایش داده‌اید که به زمانِ حال تعلق دارد.

رحیمی: در آغاز فلم، یک بار صداهای مختلفی می‌آید؛ آن، صداهای تمام رهبران سیاسی افغانستان است که هربار کودتا می‌کردند؛ یعنی در ظرف یک دقیقه، من تقریبا تاریخ چهل‌ساله‌ی افغانستان را می‌بینم- از وقتی که خود و کشور خود را شناخته‌ام. آماج زمانی را تقریبا خواسته‌ام برهم بزنم…و سرِ مساله‌ی پول حتا فکر هم نکردم؛ چون به کسی که مسوول [تهیه] اسباب فلم بود، گفتم لعنتی این پول‌ها مربوط به کدام زمان است، و او گفت تفاوتی نمی‌کند. بعد هم گفتم چرا نه، و این‌ شد که همه‌ی این چیزها برهم بزنیم.

8صبح: در افغانستان دو طرز تلقی نسبت به فلم سنگ صبور وجود دارد. یک تعداد، سنگ صبور را مانفیست سینمای نوین افغانستان می‌دانند، اما یک تعداد دیگر، که منتقدان شمار را شامل می‌شوند و انتقادشان هم بیشتر از زاویه سنت‌زدگی‌شان ناشی می‌شود، می‌گویند که این فلم با ساختارها و فرهنگ افغانستان سازگار نیست، بنا براین زمینه‌ی نمایش دادن آن مساعد نیست. حال برای شما، کدام قضاوت آموزنده است و اهمیت دارد؟

رحیمی: واضح است که کدام قضاوت اهمیت دارد. برخلاف آنچه که بعضی‌ها فکر می‌کنند، من این فلم را برای مردم غرب نساخته‌ام و مسایلی را که در این فلم مطرح کرده‌ام، در غرب بسیار سطحی است. آنها این مسایل را برای خود حل ساخته‌اند. فلهذا این فلم را برای افغانستان ساخته‌ام و برای مردمی که نتوانسته‌اند با این مسایل کنار بیایند. دوم، می‌رسم به این مساله که این فلم تا چه حد به واقعیت‌های فرهنگی افغانستان نزدیک است. من، جامعه‌شناس نیستم؛ مردم‌شناس نیستم؛ سیاست‌مدار هم نیستم؛ فقط یک داستان‌گو و فلم‌ساز هستم. دنیایی که من ایجاد می‌کنم، می‌تواند «امکان» داشته باشد. هنر، دنیای ممکن است، نه دنیای واقعی. ریالیزم و ناتورالیزمی که در قرن نوزده آوردند و به‌خورد همه‌کس دادند، [این انتظار را] به‌خصوص در دنیای غرب تقویت کرد که هر اثری که از جهان سوم می‌آید، باید ناتورالیست و ریالیست باشد. اگر ما یک ذره از این فراتر برویم، به ما با چشم دیگری نگاه می‌کنند، [این گونه که می گویند]: پدرِ گلم، تو برو به مسایلی اجتماعی‌ات بپرداز؛ ترا به مسایل فراتر از اجتماع، به مسایل فکری و تفکر در مورد موجودیت و اگزیستانس و مسایل وجودی کاری نیست و به این مسایل نپرداز؛ مثلا ترا در مسایل میتافزیکی غرض نیست. تو فقط تفکر داشته باش. اما کار من، یک نوع قیام و عصیان در برابر چنین برداشتی است که مردم در غرب از فرهنگ ما دارند. در غرب، اگر از روی رمان «مادم بوواری»، اثر گوستاو فلوبر، فلمی می‌سازند، هیچ کس نمی‌گوید که تو فلمی ساخته‌ای که نمایندگی از فرهنگ فرانسه می‌کند و تمام زنان فرانسه مثل مادام بوواری هستند؛ هیچ کس نمی‌‌گوید. اما اگر یک افغان فلمی می‌سازد، بعد می‌گویند او توانسته واقعیت جامعه‌اش را نشان بدهد و تمام زنان همین طور اند. من هیچ ادعا ندارم، زنی که در سنگ صبور است، نمایندگی از تمام زنان افغانستان می‌کند. ادعایی هم ندارم فلمی که ساخته‌ام صد در صد واقعیت اجتماعی افغانستان را نشان می‌دهد؛ داستان من، سرنوشت یک زن است، یک زن، بحیث یک فرد انسانی. این‌که چنین زنانی شاید در تمام افغانستان یک‌تا، دوتا یا سه‌تا باشند، به من ربطی ندارد؛ فقط می‌‌خواهم نشان بدهم که یک زن در یک موقعیت خاص، چگونه زندگی می‌کند و چگونه شخصیتش را جلا می‌دهد. این‌که شخصیت این زن چگونه است و پیراهن و تنبانش چه رنگی است، برای من مطرح و مهم نیست. برای من، چیزِ مهم در فلم، مساله وجودی‌ای است که در کشور و فرهنگ خود داریم؛ خواسته‌ام به این مساله وجودی، دیدگاهی داشته باشم. این دیدگاه من است؛ نه آیینه‌ای که می‌خواهم به مردم نشان بدهم که چه رقم هستم، نه؛ من چنین چیزی و چنین شخصیتی را می‌بینم. فلهذا برای من، چیزی که در فرهنگ غرب وجود دارد- بودن یا نبودن مساله این است- مهم نیست؛ من می‌گویم هوش‌تان باشد در فرهنگی که من زندگی کرده‌ و حس کرده‌ام، این نیست؛ آن، گفتن یا نگفتن مساله این است.

این‌جاست که زن با گفتن و ناگفتنی‌هایش خود را پیدا می‌کند.

8صبح: به باور بعضی از منتقدانِ فلم سنگ صبور، شما در حق گلشیفته فراهانی جفا کرده‌اید و او را در حد یک پرستار تقلیل داده، ازش کار گرفته‌اید؛ در این باره چی می‌گویید و آیا گلشیفته توانسته نقش زنِ ایده‌آلِ رُمان را بازی بکند؟

رحیمی: یک مساله را بازهم می‌خواهم روشن بسازم که وقتی فلم می‌سازم یا رُمان می‌نویسم، هیچ وقت مخاطبانم، منتقدان نیستند. هیچ وقت نمی‌توانم ادعا کنم که مخاطبم چنین است یا چنان. فلم می‌سازم به امیدی که چند مرد و زنی، در این کشور و آن کشور ببینند. ایده‌آل است که فلم من را بیش از زن‌ها، مردها ببینند. به‌خاطری که فلم بیشتر به مردهاست تا به زن‌‌ها. مساله دیگر، این است که به گلشیفته جفا کرده و برایش یک نقش روسپی داده‌ام، چرا باید جفا باشد؛ اگر این طور باشد و اگر تمام تاریخ سینما را ببینید، آیا در حق تمام هنرمندان بزرگی که بازی کرده‌اند، جفا شده؟ این، نکته‌ای است که در هنر، هیچ معنایی ندارد. این که برای یک هنرمند، نقش روسپی را می‌دهیم، جفا نیست. فکر می‌کنم بازی کردن نقش یک روسپی در سینما، مشکل‌ترین کار است؛ در تمام دنیا به خصوص در افغانستان و ایران.

و گلشیفته توانست این نقش را بازی کند. برای من بازهم روسپی بودن یک زن، مساله‌ای نیست. مهم‌ترین چیز این است که گلشیفته از یک بُعد به بعد دیگر و از یک شخصیت به شخصیت دیگر می‌افتد. واضح است که کم‌تر بازیگری می‌تواند نقشِ شخصیت‌های چند بعدی را بازی کند؛ حتا بزرگ‌ترین بازیگرهای اروپایی و غربی، یک بار در نقشی که ماندند، به همان شخصیت بند می‌مانند و کم‌وقت می‌توانند از یک شخصیت به شخصیت دیگر تبدیل شوند. بزرگ‌ترین «اکتورها» توانسته‌اند، اما اکثرشان نتوانسته‌اند.

از آغاز تا ختم فلم که ببینید، تمام چهره‌ی گلشیفته، از یک صحنه به صحنه دیگر تغییر می‌کند؛ حتا صدایش. ما باهم بالای صدا زیاد کار کردیم. اولین چیزی که با او کار کردیم، به حساب هندی، «اومّه» بود. صدای گلشیفته در آغاز فلم، صدایی‌ست که باید از بینی بیرون آید و هرقدر که به آخر داستان نزدیک می‌شویم، صدا باید پایین‌تر و پایین‌تر، از قلب و از درون وجودش می‌آید. حتا گاه‌گاهی در یک جمله، در صحنه‌ای که زن سنتی می‌شود، یک صدا دارد. مثل این‌که تسخیر شده باشد. تسخیر چه شده؟ تسخیر فرهنگ سرخورده.

ادامه دارد

عتیق رحیمی: سنگ صبور را برای غرب نساخته‌ام – قسمت دوم و پایانی (ناگفته‌های «سنگ صبور» در گفتگوی ویژه با عتیق رحیمی )

سه شنبه 19 جدی 1391 ساعت 20:25 روزنامه 8صبح
8صبح: شما در یکی از مصاحبه‌های‌تان گفته بودید که اگر گلشیفته نمی‌بود، خدا می‌دانست سنگ صبور را می‌ساختید یا نی؛ این نامطمین بودن از کجا ناشی می‌شد، و چه ویژه‌گی‌ای در گلشیفته دریافتید که او را برگزیدید؟

رحیمی: اما گلشیفته با این حرفم موافق نیست؛ چرا که می‌گوید در ابتدا، این عتیق بود که نمی‌خواست در این فلم گلشیفته بازی کند. من هم شک و تردید داشتم؛ [گلشیفته] دروغ نمی‌گوید؛ به راستی هم، من شک و تردید داشتم.

وقتی «پرودیوسرها» از من خواستند که این فلم را بسازم، اولین سوال‌شان این بود که کی می‌تواند چنین نقشی را بازی کند؛ نه تنها از لحاظ جراات و شهامت و مسایل اخلاقی، بلکه از لحاظ قابلیت و هنرمندی، چگونه کسی می‌تواند بازی کند؟ آیا در شرق، در افغانستان و ایران، کسی هست که چنین نقشی را بازی کند؟ آنها در ابتدا می‌خواستند که فلم را به زبان انگلیسی و با یک بازی‌گر انگلیسی‌زبان، بسازم. وقتی که سناریو نوشته شد، گفتم که نه؛ این فلم باید به زبان فارسی و به‌خصوص لهجه دری ساخته شود. به همین ترتیب، چند نفری را دیدم؛ افغان‌ها را هم دیدم. بعضی‌ها شک و تردید داشتند… و فهمیدم که نمی‌توانند این نقش را بازی کنند. بعد گلشیفته را که دیدم، از این شک و تردید داشتم که نکند زیبایی‌اش شخصیت داستانی را زیر بگیرد. دوم این‌که آیا قادر است چنین نقشی را بازی بکند؟

فلمی از یک کارگردان کردی دیدم که گلشیفته در آن بازی کرده بود. با دیدن این فلم نیز، شک و تردیدم بیشتر شد؛ چرا که نقشش درست جا نیافتده بود. اما وقتی فلمِ «در باره الی»، ساخته‌ی اصغر فرهادی را دیدم، فهمیدم که گلشیفته می‌تواند خوب نقش بازی کند؛ با آن‌که شخصیتش در فلم اصغر فرهادی، یک بعدی است؛ ولی خوب بازی کرده است. من در حالی که در جستجوی بازی‌گری بودم که بتواند نقش شخصیت چندبعدی را بازی کند، گلشیفته خود یک روز آمد و گفت: عتیق! اگر این نقش را به من ندهی، کتاب را می‌گیرم و در کوچه‌های پاریس، با صدای بلند، نقش را بازی می‌کنم- مثل تیاتر خیابانی. وقتی دیدم یک هنرمند تا این حد علاقه دارد که نقش بازی کند، خوشم آمد و گفتم که می‌تواند این کار را بکند. بعد از او امتحان گرفتم و دیدم که واقعا می‌تواند. شرط دومم این بود که باید چهره‌اش را بسیار بد بسازد، چرک و چروک. و زخمی بالای چشمش بگذارد. زیبایی‌اش را زخمی بسازد؛ این را هم قبول کرد. اگر بازی‌گر دیگری می‌بود، قبول نمی‌کرد.

8صبح: یعنی گلشیفته این نقش را به عنوان یک وظیفه و کار قبول نکرد، بلکه به عنوان یک مسوولیت پذیرفت، و شما هم احساس کردید که گلشیفته می‌تواند این نقش را بازی بکند؟

رحیمی: چرا که گلشیفته نه تنها یک هنر عجیب و غریب بازیگری دارد، بلکه دختر بسیار هوشیاری هم است. چون از یک خانواده‌ی روشنفکر ایران‌زمین آمده و پدر و مادرش در تیاتر بوده است. او جوان است و سناریو را بسیار خوب می‌خواند. سناریو خواندن خود یک هنر است. بسیار کسان را وقتی سناریو بدهید و بعد ازش بپرسید، جواب داده نمی‌تواند. ولی او که کتاب را خوانده بود، آمد با من صحبت کرد و بعد وقتی که سناریو را خواند، پیش از این‌که از من سوال کند، من او را مورد سوال قرار دادم و دیدم که راستی توانسته شخصیت را پیدا بکند.

8صبح: به هرحال؛ حالا سنگ صبور از افغانستان به اسکار معرفی شده، اگر شما اسکار بگیرید، در واقع اسکار سهم شماست یا سهم مردم افغانستان یا سهم مردم فرانسه؟

رحیمی: اسکار به تمام انسان‌هایی که در جریان جنگ زجر کشیده‌اند، در جریان جنگ خود را و زندگی و هویت خود را باخته‌اند، تعلق دارد؛ چرا که آنها بودند که به من الهام بخشیدند.

8صبح: امیتابهـ بچن حاضر شده در یکی از فلم‌های شما بازی بکند؛ شما به او مراجعه کرده‌اید یا او به شما؟

رحیمی: داستانی بس طولانی است. در سال 2004 بعد از جشنواره کَن، به هند رفتم که فلم خاک و خاکستر را در آنجا به فستیوال دهلی به نمایش بگذارم. در آن زمان، فلم من دو جایزه گرفت؛ یکی جایزه بهترین فلم آسیایی و دیگر جایزه بهترین بازی‌گر مرد آسیایی که این دومی را مرحوم عبدالغنی گرفت. همان شب یک خبرنگار آمد و از من پرسید که اگر فلمی در هند می‌ساختی، چه می‌توانست باشد؟ یک چیز کاملا هوایی. این سوال را از هرکسی می‌پرسید. من هم گفتم که «کابلی‌والا». من در سال 1979، هنوز 16-17 ساله بودم که هند رفتم و در آنجا یک معلم داشتم که برایم انگلیسی، هندی و اردو یاد می‌داد و آن‌هم از طریق داستان «کابلی‌‌والا»؛ به همین خاطر، کابلی‌والا گفتم. بعد این خبرنگار سوال کرد که کدام بازی‌گر را می‌خواهید که بازی کند. بازهم گفتم که راج‌کمار- آنقدر نمی‌شناختمش- و خبرنگار گفت که او فوت کرده. بازهم گفتم این و آن و سرانجام گفتم منوچ‌کمار. صبح در اخبار، کلان چاپ شده بود که: عتیق رحیمی می‌خواهد فلم «کابلی‌والا» را در هند بسازد و آن‌هم با منوچ‌کمار، اگر زنده باشد. زنگ تلیفون آمد و گوشی را برداشتم و گفت: آقای رحیمی… من منوچ‌کمار هستم. من فقط برای شما زنگ زدم که بگویم زنده هستم. بعد از آن، او مرا مهمان کرد و به بمبیی رفتم. دیدمش، ولی بی‌چاره‌ پاهایش فلج شده بود و نمی‌توانست راه برود. اما من این گپ را بدون فکر و سنجش گفته بودم. بعدش «پرودیوسرها»ی هندی علاقه‌مند شدند که این فلم را بسازم، چون می‌گفتند که دو نسخه از این فلم در قدیم یعنی در 1959 و 1963ساخته شده و آنها می‌خواستند که فلم را امروزی‌ بسازند. من دوباره فکر کردم و این فلم‌ها را دیدم و برای «پرودیوسرها» گفتم که تاحالا این داستان از دیدگاه پدرِ دختر نوشته شده و هم این فلم‌ها ساخته شده است. ولی من می‌خواهم که این دیدگاه را تغییر بدهم. حال می‌‌خواهم یک فلم بسازم از دیدگاه کابلی‌والا. بعد از آن، بسیار تغییرات عمده و اساسی را آوردم و سناریو، مورد پسند همه قرار گرفت. در آن زمان نتوانستم فلم را بسازم- باوجودی که همه‌ی امکاناتش فراهم شده بود، ولی مشکلی با یکی از پرودیوسر‌های فرانسوی پیدا شده بود که فلم را در سال 2007 تقریبا سه هفته پیش از فلم‌برداری رها کردم و فرانسه آمدم. حالم بسیار خراب بود و خود را در اتاق یک هوتل تقریبا برای یک ماه زندانی ساختم و داستان سنگ صبور را نوشتم. بعد از آن، داستان مطرح شد و پرودیوسرهای دیگری آمدند؛ چون در مجله‌ها زیاد نوشته شده بود. سال گذشته من در جمله هیات داوران در هند بودم و بازهم خبرنگاران در مورد پروژه از من سوال کردند. همان بود که امیتابهـ بچن و پردویوسرش، سونیل دوشی، به من رجوع کردند و گفتند که می‌‌خواهند در مورد این پروژه صحبت کنند و بعد باهم دیدیم. سونیل دوشی گفت که این پروژه شما را می‌گیرد، اما به یک شرط که نقش اول را به آقای امیتابهـ بچن بدهم. گفتم بسیار خوب و باید فکر کنم- مردم سر می‌شکنند که امیتابهـ بچن در فلم‌شان بازی کند- بعد گفتم که من کارگردان هندی نیستم و هند سینمای خود را دارد. یکی از مشخصات کار من این است، وقتی که شخصیتی در فلم من بازی می‌کند، باید در تمام «شات‌ها»ی فلم حاضر باشد. این کار را با مرحوم عبدالغنی در فلم خاک و خاکستر کردم و تقریبا در نودوپنج درصد نمادهای فلم حاضر بود. همین کار را با گلشیفته نیز کردم. همین کار را با کابلی‌والا هم می‌کنم؛ یعنی باید همیشه، شخصیت اصلی را در تصویر داشته باشم. می‌خواهم کمره را به دورش بچرخانم و تا آخر همراهم برود؛ آیا او این‌قدر وقت دارد؟ چون من دوماه فلم‌برداری می‌کنم و دوماه همیشه با من باید باشد. اما امیتابهـ بچن یک هفته و دو هفته می‌آید در یک فلم بازی می‌کند و بعد می‌رود کارِ دیگر خود را می‌کند. ولی شرط اساسی من این بود که باید همیشه در صحنه باشد. این مساله برای من یک چلنج و نگرانی است.

8صبح: این سخت‌گیری عتیق رحیمی از کجا ناشی می‌شود؟

رحیمی: من همیشه ترجیح می‌دهم افسوس بخورم از کاری که نکرده‌ام و از کاری که کرده‌ام پیشمان باشم. به این ترتیب، اگر قبول نکند، شاید پسان افسوس بخورم. ولی اگر کاری کنم که مرا بعدا پیشمان سازد، بهتر است چنین اثری از خود به جای نگذارم. این شرایط را من می‌قبولانم و کسی که می‌خواهد خوب؛ کسی که نمی‌خواهد، برود پناهش به خدا. می‌فهمم که مشکل است، اما خودخواهی نیست. چون فکر می‌کنم از فلم و شخصیتِ خود، فکری دارم. می‌خواهم با همین شخصیتم و بازیگرم تجربه‌ای داشته باشم. این مساله برای من مهم است. برای من هنر پیش از این‌که بیان واقعیت باشد و یا چیز‌های دیگر، چیزهای دیگرِ نشخوارشده، یک تجربه حسی است. با این حساب شما می‌خواهید تجربه غم را با کسی تقسیم کنید؛ می‌خواهید تجربه عشق را با کسی تقسیم کنید؛ می‌خواهید تجربه دلسردی را با کسی تقسیم کنید؛ می‌خواهید تجربه جنگ را با کسی تقسیم کنید؛ می‌خواهید تجربه خشونت و یا هرچیز دیگر را با کسی تقسیم کنید؛ برای من این مهم است، نه بیان واقعیت.

8صبح: خوانندگان آثار شما چقدر باید منتظر باشند و منتظر چه باشند؟

رحیمی: یک داستان دیگرم در اینجا چاپ شده به نام «لعنت به داستایُفسکی» که به زبان‌های دیگر هم ترجمه شده. این داستان را به زبان فرانسوی نوشته‌ام؛ متن فارسی‌اش هم هست، اما باید رویش کار شود.

کار دیگری دارم که در همین شب و روز باید تمام شود؛ این کار، شخصیت داستانی رسول در داستانِ «لعنت به داستایفسکی» است. این شخصیت، یعنی رسول، یک نامه نوشته به شخصیت داستانی آلبر کامو؛ نامه‌ی شخصیتِ یک داستان به شخصیتِ یک داستان دیگر. رسول در مورد نویسنده‌اش صحبت می‌کند، یعنی در مورد من. این شخصیت یک صورت حساب با من دارد، به همین خاطر، به‎‌خود اجازه می‌دهد که بگوید همیش این نویسنده‌ها هستند که ما را می‌گیرند و دچار مشکلات می‌سازند، در حادثات عجیب و غریب می‌اندازند، ولی حالا باید ما شخصیت‌ها در برابر نویسنده‌های خود قیام کنیم و آنها را در چاه بیندازیم و «بی‌آب» کنیم.

8صبح: مسلما خواننده‌های شما با توضیحاتی که دادید پس از این لحظه‌شماری می‌کنند تا با این شخصیت‌ مواجه شوند و ببینند که این شخصیت، عتیق رحیمی را چگونه به دادگاه می‌کشد.

اگر شما در افغانستان می‌بودید تصور می‌کردید که یک نویسنده بزرگ شوید؟

رحیمی: فکر نکنم که نویسنده‌ای بزرگ باشم و فکر می‌کنم در داخل افغانستان نویسنده‌های بزرگی بودند و هستند. اما به یک چیز باید اعتراف کنم که فرار از افغانستان، در شناخت یک زبان و فرهنگ دیگر به من کمکی عمده‌ کرد و آن‌هم فاصله گرفتن از فرهنگ ماست. فقط چیزی که فرق می‌کند دید من است و رابطه‌ای که با هنر پیدا کرده‌ام و تجربه‌های دیگر. به هرحال من داستان‌ها و شعرهای بچه‌هایی را که در افغانستان هستند، می‌بینم؛ از خالد نویسا، از رزاق مامون، عزیز نهفته. می‌بینم که آنها چقدر چیزهای زیادی برای گفتن دارند. شما چیزهای اساسی به گفتن دارید تا من. گفتم که یگانه فرقی که هست، همین فاصله است. فاصله‌ای که من با افغانستان و فرهنگ خود گرفته‌ام. هر باری که شعر و داستان‌های بچه‌های افغانستان را می‌خوانم، نسبت به خود بسیار ناامید می‌شوم.

به هر ترتیبِ مساله، من در شانزده‌سالگی از افغانستان به هند رفتم. در آنجا شش‌ماه با پدرم زندگی کردم و پدرم پس به افغانستان برگشت و من تنها ماندم. سه سفر کردم؛ تقریبا مدت یک سال در هند سفر کردم و هند را شناختم. در آنجا خود را شناختم و خود را ملاقات کردم. آنجا متوجه شدم که من تولیدشده یا مولد اجتماع، جامعه، مذهب و سیاست نیستم. من فقط یک فرد انسانی هستم، به دنیا آمده‌ام و از دنیا می‌روم؛ مانند من میلیاردها انسانی که آمدند و رفتند. باید خود را به همان طوری که هستم، قبول کنم؛ با ضعفی که دارم با ناتوانی که دارم؛ به همین ترتیب به چیزی که باور دارم. من فکر می‌کنم ناتوانی انسان را بیشتر به جایی می‌رساند تا قدرت. قدرت همیشه انسان را از راه دور می‌سازد و ناتوانی است که انسان را به طرف هدفش می‌کشاند. برای من، هند این درس را داد. هیچ از یادم نمی‌رود وقتی که یک نمایش مهاباراتا را دیدم و در آنجا سوالی از یک شاه می‌شود و می‌گوید برای من از بزرگ‌ترین شکستت مثالی بده. شاه جواب می‌دهد، تمام پیروزی‌هایم.

8صبح: بعضی از دوستداران شما می‌گویند که عتیق رحیمی یک شاعر و نویسنده است و بعضی دیگر می‌گویند که نه خیر، یک نویسنده‌ی شاعر است؛ شما چه هستید؟

رحیمی: اولین بار که به نوشتن شروع کردم، یک شعر کوتاه نوشتم. در آن زمان، در زمان کودتای داوودخان، پدرم زندانی بود؛ به پدرم یک شعر نوشتم. باز ادامه دادم. پدرم عاشق شعر بود و در خانه همیش کتاب‌های شعرِ مولانا، بیدل، حافظ داشتیم و هم‌چنین کتاب‌ شعرهای معاصر. در چنین فضایی بزرگ شدم و شعر تاثیر عمیقی بالای من گذاشت. در ضمن عاشق نوشتار خواجه عبدالله انصاری هستم که فکر می‌کنم، نثر عجیب و غریبی دارد. به همین ترتیب عاشق زبان مولانا هستم. این‌ها شاید کمکم کنند. هر وقتی که به فارسی می‌نویسم، یک بار شعری می‌خوانم و آن بسیار کمکم می‌کند و برایم الهام می‌دهد. دید شرقی این تاثیر را گذاشته است. اما در داستان، فرهنگ غربی به من تاثیر کرده است. این برایم بسیار مهم است. به خاطری که اگر ببینیم رُمان‌نویسی هم در ایران و هم در افغانستان بسیار به شکل اساسی‌اش جا پیدا نکرده است. باوجودی که ایران‌زمین نویسنده‌های بسیار بزرگی در دنیا داشته؛ مانند صادق هدایت، صادق چوبک، غلام‌حسین ساعدی، محمود دولت‌آبادی، چرا بازهم رُمان‌های این‌ها آنقدر مطرح نمی‌شود. یک دلیل وجود دارد که غیر از رُمان‌های صادق هدایت، رُمان‌های دیگران بسیار رُمان‌های اجتماعی ریالستیک و ناتورالیست هستند. در این رُمان‌ها، مساله اساسی و عمده این است که این‌ها به فرد انسانی نمی‌اندیشند. این‌ها به سیستم اجتماعی‌شان نظر می‌افگنند. اینجا مشکل پیدا می‌شود. رُمان در غرب وقتی به وجود آمد که آگاهی نسبت به فردیت بیشتر شد؛ نسبت به یک فرد، یک شخص. هنوز ما به چنین آگاهی نرسیده‌ایم. شعر در مورد یک فرد نه بلکه در مورد انسانیت، آگاهی و حس می‌دهد؛ چیزی که بسیار انتزاعی است. اما داستان فراتر از آن می‌رود. یک فرد را در تاریخ و در دنیای امروز و قدیمی مورد بحث قرار می‌دهد. اما در داستان‌های ما و شما همیشه سرنوشت انسانی بافتی با سرنوشت اجتماعی و دسته‌جمعی خود دارد. خود فرد هیچ‌وقت مطرح نمی‌شود. از همین خاطر است که ما هیچ وقت نتوانسته‌ایم «بی‌نوایان» بنویسیم، «مادام بوواری» بنویسیم. هیچ‌وقت نتوانسته‌ایم «صدسال تنهایی» بنویسیم. به خاطری که نوشتار رُمان یک آگاهی در مورد فردیت می‌خواهد. تمام ناسزاها و فحش‌هایی که ما در بین مردم داریم، متوجه شخص نیست، اما پدر، مادر، خواهر و قوم فحش می‌بینند؛ چرا؟ به خاطر این‌که خود شخص هیچ معنی ندارد. فرد معنی ندارد. این، بسیار مساله کوچک و عادی فرهنگی ماست که می‌بینیم در درونش چه چیزی نهفته است. به اصطلاح یک قفل درونی وجود دارد که فردیت، مهم نیست.

8صبح: سپاسی فراوان از شما.